جامع الاراجیف ** باب سوم * حکایت دوم

نه هر که سر بتراشد قلندری داند


جامع الاراجیف

باب سوم، در آثار بردباری

حکایت دوم


بازرگانی صاحب جمال را شنیدم که خاطر با زنان بسیار داشت و نه در فراقشان تحملیش بود و نه در جوارشان تعقلیش.

بازرگان را از سفریش تحفه ای ارمغان بود که چون به شربتش آمیختی، نوشنده به دار هوس آویختی. پس از آن شربتش پیوسته فرا چنگ بود، تا آگرش زیبا رویی به کنار آمد، لگام از توسن عشق ستاند و به تاختش در وادی لذت راند.

قضای روزگار، بازرگان را دوستی میهمان شد، تا همه شب از سرخوشیش با پسر بزاز دمشقی گوید و برادر خباز هروی؛ از دلی که در گرو نوبچه ملاح بغدادی دارد و نفسیش که بسته به پسر خندان خنیاگر بیروتی.

میزبان را پس از لختی، شنیدن حکایات دوست خوف به جان انداخت؛ پس به شربتیش نواخت، مگر سردی طبع، به گرمی گراید.

به سر تا تو تار خرد می تنی
به راه سعادت قدم می زنی

به فردا چو اندیشه را وانهی
به دست خودت چاله ای می کنی

بینوا بازرگان را اگر ثانیه ای درنگ بودی، به سالی لنگان راه نپیمودی.

نامه های غلط گیری نشده - سی

دوست خوب من، درود
خوبی بهزاد جان

زادروزت خجسته رفیق! ... با کمی تأخیر، اما با دنیایی تردید ... بهزاد عزیز، می دانی دست در گردن خودکار که می اندازیم، به رسم گرامیداشت سالگشت به دنیا آمدن کسی، بایست به شاد لغزیدن تشویقش کنیم. باید با آهنگی که ضربش، در اضطراب هر روزمان مدفون شده، واژه ها را به رقص آوریم؛ اما رفیق! امروز از آهنگهای فراموش شده که بگذریم، گرم واژه ها حتی، به سردی نشسته است. دوست خوب من، نگاهی به واژه هامان که بیندازیم، به تلخی خواهیم دانست که لبخند، سالهاست دارد در پستوی تاریک ذهن ظلمت زده مان خاک می خورد، و شاه نشین خانه را طناب، گلوله، چماق، زور، دروغ و ... و درد و درد پر کرده اند.

زادروزت خجسته بهزاد جان! ... اما آیا تو می دانی ما بابت به دنیا آمدنمان در این روزها، که دست شب باوران طعم طناب می دهد، و بغض، باور بد آهنگ تمام ثانیه های شب نشیمان است، باید یقه گیر کدام انصاف نداشته شویم؟

چه رؤیای نامحتملی بهزاد، چه آرزوی دور از دستی است، رهایی! همان که در متن کودکیهایمان کسی به ما نیاموخت، تا دست کم در زادروزهایمان، وقت فوت کردن شمعهای تولد، جاگزین تصورات پوچ و خیالهای خنکمان کنیم. و امروز بهزاد عزیز، که به باور بی قراری رسیده ایم، چه افروختنیها که در دخمه های خام اندیشان، تباه می شوند، و چه افروخته ها که به فرمان طناب، به زود مرگی ی گریه آورشان، محکوم! ... بهزاد! بهزاد عزیز، زبانم به شاد باش نمی گردد امروز، و دلم مگر به گریه گواهی نمی دهد، و البته یقین دارم، گوش تو نیز پذیرا نیست.

رفیق نازنین! در این روزهای ناصواب نامردمی، آرزوی صد و بیست ساله شدن برایت ندارم، اما از صمیم قلب، آرزو می کنم، آن روز که حتی یک نفر، به گناه چگونه اندیشیدن اسیر نباشد را، نفس بکشی ... بهترینها برای تو عزیز!


رضا
بیست و هشتم دسامبر دو هزار و ده
Lincoln

نقد فیلم ... Rabbit Hole, by John Cameron Mitchell

توضیح: نام فیلم، با اشاره ای استعاری، به داستان آلیس در سرزمین عجایب، به معنی جایی برای پا گذاشتن به یک دنیای ناشناخته است.


وقتی مرد، برای کمک به همسرش، که می خواهد شماره ای را در تلفن دستی او پیدا کند پیش می آید، آنها با فاصله از هم می ایستند، در حالی که تا کمتر از یک سال پیش، این زوج خوشبخت و عاشق، هر بار نزدیک شدن دیگری را با بوسه ای عاشقانه و بی مقدمه پاسخ می دادند. اما امروز، زن تنها می تواند با یک لبخند کمرنگ و یک تشکر ساده، از شوهرش استقبال کند، و این، بدون آن که قصد مؤاخذه ای در میان باشد، بیشترین حد از محبت است که یک زن سرخورده و غمگین می تواند نشان بدهد.

بکا (نیکول کیدمن)، و هاوی (آرون اکهارت)، با وجود گذشتن هشت ماه از حادثه ای که در جریان آن، پسر بچه شان از دست رفته، هنوز در حالتی از غافلگیری و ناباوری به سر می برند. آنها که در تلاش برای کنار آمدن با غصه از دست دادن بهترین قسمت از وجودشان هستند، هنگام نزدیک شدن به هم، پی می برند چه اندازه با هم غریبه اند.

به نظر می آید، بکا بیشتر تحت تأثیر این ماجرا قرار گرفته، اما هر دوی آنها فرصت تغییر دادن در زندگیشان را دارند ... آیا هاوی می تواند گرمای عشق را در زنی دیگر بیابد، یا آیا بکا می تواند حس فرزندی را در بچه ی دیگری بجوید؟ ... شاید بکا بتواند در متن تفکر چند جهانی، با پذیرفتن این تصور که، "این جهان، تنها سویه ی غمگین ماست، و ما در جهان دیگری به ثانیه های شاد، دست خواهیم یافت"، به آسایش برسد.

داستان زوجی که فرزندشان را از دست داده اند، در قالب کتابهای گوناگون و فیلمها و مجموعه های تلویزیونی مختلف، تارهای احساسی ما را بارها به ارتعاش درآورده و موسیقی حزن انگیز یک ویولون پیش پا افتاده را طنین انداز کرده است، تا ما در این ساخته نیز، در پی شنیدن یک آهنگ سوگوارانه عزاداری باشیم؛ اما نویسنده، دیوید لیندسی-آبایر (با اقتباس از اثری نوشته خودش، که برنده جایزه پولیتزر شده)، و سازنده فیلم، جان کامرون میچل، داستانی با ضرباهنگ مناسب، و مجموعه ای از لحظات با شکوه و تأثرانگیز را خلق کرده اند.

کیدمن، در بهترین نقش آفرینی دوران بازیگریش، به همراه اکهارت، هارمونی اثربخش و مکملی به اندوه مشترک، و غصه های انفرادی زوجی که نقششان را بازی می کنند، بخشیده اند، که غالبا در نجواها و سکوت ایشان، بازتاب می یابد. در مجموع، و در مقایسه با تجربه های پیشین، با محوریت این موضوع، که غالبا چندان هم موفق نبوده اند، این ساخته یک اتفاق است. این فیلم، تأکیدی است بر اهمیت سینما در خلق ثانیه های بزرگ و پر اهمیت، در زندگی فراموش نشدنی و دراماتیک ما.



By Richard Corliss
Time, December 13, 2010, Vol 176, No 24
برگردان رضا هاشمپور
زمستان 1389

جامع الاراجیف ** باب سوم * حکایت اول

نه هر که سر بتراشد قلندری داند


جامع الاراجیف

باب سوم، در آثار بردباری

حکایت اول


از حلقه دوستان، یکی را درد بواسیر چنان چیره بود که اجابت مزاج به آسایش، هیچ نتوانستی. چون سختش رنجور یافتم، گفتمش مرا طبیبی حاذق آشناست، باشد که تجربه پیش او بریم و به معالجتت پرسش کنیم.

به طبیب اندر، استوانه های آهنین در دل آتش بود که طبیب، بینوا را بر شکم خوابانید و روغن بر مقعد مالانید. از شرمشان به خلوت وانهادم و سر نگرداندم مگر در آستان در، که فریادی هول چون میخم بر جای کوبانید.

خدا داند ای جان به قصد خوشی
چه زجری تو باید به تن در کشی

به مستی نباشد فراهم مِیت
مگر ابتدا طعم تلخش چشی

و خود، خداوند را گواه می گیرم که داعی را نیست روزی که گذشتن از کوی طبیب اتفاق اوفتادی و دیدار آن دوست، حاصل نشدی.

نقد فیلم ... Black Swan by Darren Aronofsky

نینا، بالرین اصلی فیلم "قوی سیاه"، نقشی است که ناتالی پورتمن، برای بازی کردن در آن زاده شده است. نینا، در یک قالب مزمن کاملا زنانه، به شکل یکنواختی در اتاق دخترانه اش، که با عروسکهای باله- پوش پر شده، زندگی می کند، و با صدای یک جعبه موسیقی که نکادی از حضور مار سختگیرش است، به خواب می رود. او بیدار که می شود، لباسهایش را که ترکیبی از صورتی و سفید و خاکستری ملایم هستند، به تن می کند و به مرکز باله لینکلن می رود، جایی که آرزوی اجرای یک نقش تمام عیار روی صحنه اش را دارد.

گرداننده منحصر به فرد و سنگدل مرکز باله لینکلن، توماس (وینسنت کاسل)، در حال تدارک برای اجرای "دریاچه قو"، ساخته چایکوفسکی است؛ او می گوید، "می دانم تا سر حد توانت تلاش کرده ای، اما چیزی نیستی که باید باشد!"، جمله ای که می شود، در مورد فیلم، و در قیاس با استانداردهای معمول داستانهای متمرکز بر باله در دنیای سینما، به کار برد. نینا، با دقت و معصومیتی که دارد، برای اجرای قوی سفید، شاهزاده ای که به دستان جادوگر تغییر شکل داده شده، ایده آل است، اما توماس تردید دارد که او بتواند روی دیگر نقش، قوی سیاه اغواگر را هم به همان خوبی اجرا کند. توماس، نینا را با بیان کردن این که لیلی (میلا کونیس)، احتمالا قوی سیاه بهتری خواهد بود، عصبی می کند، و به او پیشنهاد می دهد که اگر بخواهد رقص کاملتری ارائه دهد، تمرین خود ارضایی کند. تلاشهای نینا برای تمرین خود ارضایی، جواب نمی دهد، و او چاره را در خود آزاری می یابد؛ در ادامه ما دختری پریشان و آسیب دیده را می بینیم، که نظر به آگاهیمان از آن چه در مغزش می گذرد، نمی توانیم چندان با وی همدردی کنیم.

با دیدن "قوی سیاه"، در ذهن تماشاگر، مقایسه ای بی اختیار، بین این ساخته و اثر دیگر آرونوفسکی، "کشتی گیر"، پیش می آید؛ فیلمی که داستان تعصب و سر سختی شخصیت آن، و بازی میکی رورک در آن نقش، باعث شد همه، و از جمله اعضا آکادمی، در دیدگاهشان نسبت به رورک، تجدیدنظر کنند، اتفاقی که به احتمال زیاد، و نظر به تلاشهای وی در به تکامل رساندن رقصندگی اش، برای ناتالی پورتمن هم خواهد افتاد. اما در میان فیلمنامه های آرونوفسکی، "قوی سیاه"، از همه بیشتر، به "سوگواری برای یک رؤیا"، شبیه است. نینا، به انجام بی عیب و نقص رقصهایش، معتاد شده و تلاشهای سرسختانه او، فیلم را تا مرزهای وحشت پیش می برد. چیزی که من در مورد این ساخته می پسندم، وحشی بودن حقایقی است که حتی تا پایان زیبا و تلخ اثر، در سایه تردید باقی می مانند؛این که آیا نینا خودش، ناخنهای دستش را می شکافد، یا نه؟ یا این که آیا نینا، با لیلی شهوت انگیز، عشق بازی می کنند، یا خیر؟ ... فیلم عجیب "قوی سیاه"، به ترتیبی مضحک، و بیش از حد ساخته و پرداخته است، درست مانند خود آثار باله.

By Mary Pols
Time, 13 December, Vol 176, No 24
برگردان، رضا هاشمپور
زمستان 1389

نامه های غلط گیری نشده - بیست و نه

دوست خوب من، درود
خوبی مهدی جان؟

نمی دانم چند سالی می شود که تو را ندیده ام، اما خوب می دانم که تمام این سالها، نتوانسته اند جای یکی از آن روزهای بی تکلف و سرخوش کودکیهایمان را حتی، بگیرند ... مهدی جان! باور نمی کنی که چند روز است دلم، عجیب حوالی آن کوچه های آسفالت و دوچرخه های نوار پیچی شده و گل فنیهای زرد و نامه هایی پر می زند، که با یک دنیا آرزو میان پسر و دخترهای نوجوان محله دست به دست می شدند و البته گاهی هم، برای چند ساعتی، زیر یک تکه سنگ نشان شده خاک می خوردند ... دوست نازنین، دلم دست که می کشد بر خطهای کج و معوج سفیدی که ما بر تن سیاه آسفالت، به یادگار گذاشتیه بودیم تا تنیس(!!؟) بازی کنیم و زو بکشیم و هفت سنگ بچینیم، بی اختیار جوان می شود، و جوانتر، و باز هم جوانتر، و آن اندازه جوان، که باز می شود همان پسر بچه ای که از شوق تا در کانون (پرورشی فکری کودکان و نوجوانان) می دوید.

چه روزهای بی نظیری بود روزهای کانون، روزهای زوجی که فردها را به انتظار آنها سپری می کردیم و تمام روزها را به عشق چهارشنبه ها خط می زدیم. چهارشنبه هایی که آقای ...؟ (مهدی، اسم چهره ای که هرگز از یادم نمی رود، از خاطرم گریخته!) آن وسط می نشست و قصه ای از قصه های مجید را بلند بلند، برای بچه هایی می خواند، که هر کدام پر بودند از آرزوی داشتن یکی از جلدهای آن مجید کمیاب و دور از دست. رفیق! و چه مهربان بود آن آقای از خاطرم رفته اسمش، که چشمان ما را با جاذبه های سینما نواخت، و البته به همه مان آموخت، در سرزمینی که "انجَزَ انجَزَ" جعبه های جادویی را فرا گرفته و فیلمهای ژاپنی ی با و بی مایه از در و دیوارش بالا می رود، کسی "مشق شب" ساخته و دیگری "عمو سبیلو" را آفریده، تا قلب ما را در متن یک نماز خانه بدبو، از عشق سینما لبریز کنند ... و آن کانون رنگ و رو رفته، که دیگر نیست مهدی جان، خدا می داند که هرگز از خاطر من جدا نخواهد شد؛ همان که من یکی از جلدهای قصه های من و بابام ش را به یادگار، گرو گرفته ام.


رضا
بیست و سوم دسامبر دو هزار و ده
Tufnell Park

نقد فیلم ... شکارچی، ساخته رفیع پیتز

آخرین ساخته رفیع پیتز، "شکارچی"، با موسیقی پر از انرژی و تحریک کننده ای که با گیتار نواخته شده کلید می خورد؛ و همزمان، چشم دوربین بر عکس سیاه و سفیدی، که با توجه به ظاهر آن می توان حدس زد، تصویری قدیمی است، می لغزد. عکس، چند مرد را که به شکل رعب آوری روی موتورهایشان نشسته اند نشان می دهد، و آرام آرام آشکارمی شود. تصویری که شاید اهمیت آن برای تماشاگران خارج از ایران چندان مشخص نباشد، تعدادی از پاسداران یا نیروهای محافظ انقلاب را در مراسم بزرگداشت اولین سالگرد پیروزی قیام مردم ایران نشان می دهد.

پیتز، علت استفاده از این عکس در افتتاحیه فیلمش را اهمیت سپاه نزد مردم ایران می داند. به اعتقاد وی در مدت زمامداری محمود احمدی نژاد، پاسداران، به صورت مداوم، به مردمی که در پاسداشت حق آزادی بیان خویش ابراز عقیده کرده اند، هجوم برده و یک پرسش را برای ملت ایران عمده کرده اند، که آیا، انقلاب ایشان، توسط گروه کوچکی از تندروها دزدیده نشده است؟

در تقابل شجاعانه فیلم با دولت احمدی نژاد نمی توان تردیدی داشت، و این نکته قابل توجهی است، وقتی که می دانیم این فیلم، در ایران، و با اجازه همان دولت ساخته شده است؛ هرچند، انرژی زیادی که در افتتاحیه فیلم، وعده اش داده می شود، به مرور و در متن خط روایی نه چندان پر کشش اثر، رنگ می بازد.

پیتز، خودش، نقش شخصیت اصلی داستان، که نامش علی است و چهل و چند سال دارد را بازی می کند؛ مردی که به تازگی و پس از طی کردن مدت محکومیتش، به جرمی که به آن اشاره ای نمی شود، آزاد شده است. شغل علی نگهبانی شبانه است و به همین خاطر او کمتر فرصت دیدن همسرش سارا، و دختر شش ساله اش، صبا را پیدا می کند. علی آخر هفته ها را برای شکار، به جنگلهای شمال تهران می رود، و در یکی از همین سفرهایش هست که وقت برگشتن به منزل، متوجه غیبت همسر و دخترش می شود.

علی در حین جستجو برای یافتن همسر و فرزندش، متوجه می شود که آنها در پی تیراندازی نیروهای دولتی، در جریان یک تظاهرات اعتراضی به قتل رسیده اند. خبرها، علی را دچار یک فروپاشی روانی می کنند، و او به دنبال شوک وارده، دو مأمور پلیس را کشته و می گریزد؛ هرچند، حتی پیش از پدید آمدن این ماجرا، در جریان فیلم، پیتز، ماهرانه، حس فشار طاقت فرسایی را که از محیط بیرونی زندگی، و از جامعه، به علی (استعاره ای برای تمام ایرانیان معترض) وارد می شود را به تماشاگر انتقال می دهد؛ جریانی که علی را هر ثانیه به نقطه شکست، نزدیک تر می کند.

در زمان گریز، رادیوی ماشین علی، سخنرانی آیت الله خامنه ای را پیرامون لزوم تغییر پخش می کند، درست در زمانی که تظاهرات ضد دولتی در خیابانها در جریان است. معماری تهران، با آپارتمانهای سر به آسمان کشیده و غبار گرفته، همراه با سنگینی ترافیک در بزرگراههای این شهر، علی را کوچک و کوچک تر می کند، تا او نمادی باشد از فردیت کم ارزش و ناکار آمد، پیش روی قواعد جبر آمیز حاکم.

حضور کم حرف و غیر قابل خوانش پیتز در صحنه، شاید اشتباه سازنده اثر، در پرداخت شخصیت علی است؛ چرا که در پایان، شخصیت غیر قابل درک وی، امکان پذیرفتن میزان راستی تصمیم او را در انتقامگیری، برای تماشاگر، به میزان قابل ملاحظه ای، پایین می آورد.

هر چند که فیلم، قبل از انتخابات جون دو هزار و نه، تکمیل شده است، اما در متن آن، رابطه غیر قابل انکاری، با جنبش سبز و طرفداران میر حسین موسوی، به چشم می خورد. به کار بردن گوشه هایی از رنگ سبز خیره کننده ای که در میان سایر رنگها جلوه گری می کند، مانند رنگ ماشین علی، یا رنگ دیوارهای آپارتمان وی، مثالی روشن برای اثبات این قضیه است. پیتز، در مصاحبه ای عمومی، انتخاب رنگها را امری کاملا اتفاقی می شمرد، اما دست آخر، قضاوت اصلی با تماشاگر است.

پیتز همچنین از قصدش، در پدید آوردن گونه ای "وسترن نوین رئالیست" سخن گفته؛ و فضای اثر، در مسیر روایتش، پس از گذشت نزدیک به یک ساعت، از حالتی شخصی و احساسی، به سمت پویایی و مستقیم بودن، چرخش پیدا می کند، و البته میزان تأثیر گذاری اش نیز دو چندان می شود. بنا براین، می شود به این نتیجه رسید که، نیمه دوم فیلم، بار اصلی ایده آن را به دوش می کشد، و می توانست به تنهایی، اثری کاملا مستقل را شکل بدهد: ابتدا، علی توسط نیروهای پلیس، در جاده های پرفراز و نشیب و باد و مه گرفته، تعقیب می شود (سکانسی که هیجان انگیز ترین بخش فیلم را شکل می دهد) و خیلی زود و قبل از این که فرصت فرار به داخل جنگل پیدا کند، به دوست دو مأموری که به لحاظ رفتاری و عقیدتی، کاملا در تقابل هستند، دستگیر می شود؛ یکی مرد جوانی که در لباس خدمت ملی است، و اصرار در تبعیت از قانون و تحویل علی به مراجع ذی صلاح دارد، و دیگری فرمانده خشن وی، که می خواهد علی را همان جا بکشد و به همین خاطر، روی همکار جوانش، اسلحه می کشد. درگیری خشن و غیر دوستانه دو مأمور، فضا را برای انتقادی شجاعانه فراهم می کند، انتقاد از اعمال خشونت طلبانه و اقتدار گرایانه ای که از نهاد حاکم، در ایران سر می زند، خوانشی که اتفاقات یک ساله اخیر در این کشور، به آن اهمیت بسزایی بخشیده است.



By James Bell
Sight and Sound, November 2010, Vol 20, Issue 11
برگردان رضا هاشمپور
زمستان 1389

جامع الاراجیف ** باب اول * حکایت دوم

نه هر که سر بتراشد قلندری داند


جامع الاراجیف

باب اول، در آثار اندیشیدن

حکایت دوم


طبیبی حاذق را شنیدم که جمله دردمندان را معجونی به کار می بندد، که چون فرو دهند، بادیشان هول در شکم پیچیدن می گیرد و چون لختیشان بدین درد بگذرد، طاقت ضبط از دست می دهند و از بند باد می رهند.

به طبیب اندر او را پرسیدم، در این چه حکمت است؟

به صبرم فرا خواند و مریضی پیش خواست و او را نام پدر طلب کرد. بینوا را در پاسخ گفتن درنگ اوفتاد، پس طبیبش معجون خوراند و به خلوت وانهاد.

به وقت مراجعت، دیدمش چینِ ابروان شکسته، لبخند بر لب نشسته، گلستان شیخ اجل از بر می خواند.

رها کن ای خردمند از خودت باد
که بادت می دهد اندیشه بر باد

از آن نابخردان خیره فریاد
که فرمان می دهد بر مغزشان باد

جامع الاراجیف ** باب دوم * حکایت اول

نه هر که سر بتراشد قلندری داند


جامع الاراجیف

باب دوم، در آداب عشق

حکایت اول


یکی دوست را پرسیدم، چرا زنی اختیار نکنی؟
گفت، با زنانم عیشی نیست.
علت که خواستم، سر فرا گوش آورد و سخنی چند گفت به شرم.
دانستم که چون به عشقبازی، بیرق مهر آراستی، هم به دمی دود دل برخاستی. گفتمش، خاطر آزرده مدار که چاره ات نزد من است، و مر او را سپردم آن چه ارمغانم بود از سفری به هندوستان.

بیرق عاطفه اش خیره به یک دل بردن
چشم بر هم زدنی سرزده بر می خیزد

خاک بر سر، که برش خفته یکی زیبا رو
چشم بر هم نزدی سازه فرو می ریزد

به سالی، آن دوست دیگر بارم پیش آمد و هنوز سر فرا گوش نیاورده به تجربه دردش دانستم. گفتمش، بازت خاطر ازرده نباشد، که در شهر طبیبی می شناسم به درمان زانوان رنجدیده نام آور.

جامع الاراجیف ** باب اول * حکایت اول

نه هر که سر بتراشد قلندری داند


جامع الاراجیف

باب اول، در آثار اندیشیدن

حکایت اول


درویشی را شنیدم که به روی زیبا چنان معروف بود که سعدی به سخنوری.

درویش را ضرورتی پیش آمد و عزم سفر مصمم شد، پس به کاروانی درآمد و بی آن که معلومیش در کنار باشد، قدم به بیابان نهاد. در مقامی که پر خطر بود از دزدان، حرامیان راه بر ایشان گرفتند و تمامت همسفران و ملازمان، از ترس جان، آن چه از زر و سیم و متاع و جامه داشتند، وانهادند.

ارباب دزدان را از دیدن درویش، نعل دل در آتش اوفتاد و او را گفت، یا مرا کونی دهی، یا جان تو بستانیم.

درویش لختی اندیشید و عمری به سعادت بزیست.

نامه های غلط گیری نشده - بیست و هشت

دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟

کسی در میان این همه آدم که گمان می برند من از جایی در گرمسیر به سرزمین شمالیشان کوچ کرده ام، از من خواسته تا از برف بنویسم؛ کسی که گویا می داند در آن دوردست، سالهاست ساعتها یخ زده اند. انگار می داند آنجا، زمان در زاویه های تاریک و تباه نومیدی ضجه می زند، و ثانیه ها دل به زود مرگی شان بسته اند، تا شاید گذار زوزه های نامردمی کمتر گوشهایشان را آزار دهد ... کسی که می داند، چقدر هوای سرزمین من زمستانی است!

حالا عزیز، من مانده ام و دستی که در متن خاطره های سردش یخ زده، و دلی که به رسم گرم مهربانی باید از برف بنویسد، و البته چشمی که تصویر غریبی را به حافظه زمستانی اش پیوند زده؛ راستی نازنین! هرگز در یک صبح یخبندان، کبوتران گرسنه ای را که نوک به استفراغ منجمد می زنند دیده ای؟ ... می دانی که دیده ام، و می دانم که دیده ای ... ما که جیبهامان هیچ گاه جایی جز برای انقباض انگشتان از سرما به تنگ آمده نداشته، به نگاه پر از التماس کبوترها، عادت کرده ایم؛ ما حتی کوچه ها را به عبور بی تفاوتمان عادت داده ایم، درست از همان روزی که هیچ سری را ترس سرما از گریبانش، فرا نگرفت ... ما خواب را، خواب را به بیداری بی برکتمان خو داده ایم!

گل م! برف به آرامی می بارد، و من در این شب تنها، چشم به رقص ریزدانه های سفید و گوش به خنده های سرخوشانه مردانی دوخته ام، که می دانم به شرابخانه ای در همسایگی می روند ... خدا کند همه شان را حس زیاد خواری فرا بگیرد، بلکه بی یاد پرنده هایی که در همین حوالی به سوراخهایشان خزیده اند، بالا بیاورند!


رضا
شانزدهم دسامبر دو هزار و ده
Tufnell Park

نامه های غلط گیری نشده - بیست و هفت

موقتا خالی است

نامه های غلط گیری نشده - بیست و شش

دوست خوب من، درود
خوبی، گل م

ذهنم را کسی گره زده به هشت خانه های گچی، به دخترانه های پسر بچگی، به ترس دیده شدن، به چشمهای در کمینی که کج اندیشیهای همزادمان پیوندشان زده به لبهای پر از طعنه، به سنگی که لی لی کنان سالها، میان گچ نوشته ها، با نوک پا سرانده ایم، نازنین! ... منِ همیشه بازنده ی این بازی، بارها، به خودم و مردهایی اندیشیده ام که به شماره ی تمام دامنهای پا نکرده مان، بدبخت شده ایم!

دوست عزیز! ما در متن اجتماع هم-ستیزی متولد شده ایم، در متن مردمی که با زاده شدن حتی، طعم تفاوت را می چشند؛ ما با تفاوت بزرگ شده ایم، ما بی تفاوت رشد کرده ایم، ما مرد شده ایم، ما زن شده ایم، ما هنوز همسایه ی توهمیم، مردمی که انگار، هرگز رنگ آیینه ندیده اند ... خوب من! تاریخ مان را که مرور می کنم، سرم از این و از آن همه مشت گره کرده درد می گیرد؛ چیزی که نمی دانم اسمش چیست، قلبم را فشار می دهد، چشمم خیس بغضی در آستانه ی شکستن را می چشد، و همه می شوم خیال خونهایی که کاش سرخشان را کسی ندیده بود، اما مگر می شود خودمان، خودمان را از معادله ی سرزمینی در سراشیب سرخوردگی، خط بزنیم، مگر ما غیر از آن مردمیم، که هنوز زبانه های زهر دار تبعیض را هضم نکرده اند ...

گل م! سنگمان را لی لی کنان بر تن اعداد می سرانیم، و گامهای معلقمان، یکی یکی، گچ نوشته ها را جا می گذارند ... مادری که ضربه های نفرت، رازش را برای همیشه خاک کرده، فریب خورده بینوایی که باد، خاطره اش را سر دار خواهد نواخت، زنی که انگار تمام ترسش، تمام نفرتش را به دست سرد و تیز کاردی سپرده تا بیجان مردی را به سوی مرگ بدرقه کند ... و این همه ماییم! ... این همه زخمهای متعفن تبعیض است که روی پوست تب کرده ی سرزمینمان دهان باز کرده اند ... این همه ماییم، گل م! ...


رضا
سوم دسامبر دو هزار و ده
Tufnell Park

نامه های غلط گیری نشده - بیست و پنج

دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟

شماره ی شبهایی که شیاطین از ما شکسته اند - و از تو، وازما حتی!- باورکن، برابر است با، عدد وعده هایی که در تمام این سالها، به بهشتمان داده اند! طاقت، مرزی بود که سالهاست شکسته، و من نمی دانم، ما، به نیروی کدام نفس نداشته مان، همچنان زمان را زیر پای ضجه های مادران داغ دیده خاک می کنیم! شماره ها، دوست خوب من، در ما گم شده، و گاهی گمان می کنم، بهتر است نشکسته ها را بشمریم؛ اما رفیق! مگر صفر را چند مرتبه، می شود شمرد؟!

شراب اما گاهی، شاید بشوید ... شاید شسته بشویم در متن ارغوانی و طعم گسِ گوارای باطل السحر شیاطین! ... و گل م! من بودم و امروز و این شاید گاهی؛ روی یک صندلی ی چوبی ی سالخورده، در ازدحام پرحرارت جوانانی که آرزوهاشان و هراسهاشان هم، بی پروا، از دل داده ها و پردازشهای سیاسی-اجتماعیشان، بیرون می زند، درست زیر سایه ی چشمهای آشنای غریبی، که دور از دیروز، امروز تنها، در قالب قابها، ناظر بی حرفِ نظریه پردازان زبردستِ مست، هستند؛ از هیتلر و مائوتسه و موسیلینی و آیت الله و ... بگیر، تا چه و آلنده و گاندی و دزموند توتو، که به سلامتی همه شان، و تو، هم! ... والبته به سلامتی فرانک زاپای نازنین، که در این هیاهو، گوش مرا، حالا که بسته ترم به شراب، نوازش می دهد!

گل م! جایی، نمی دانم کجا، از زاپا خوانده ام، "هیچ ضرورتی نیست، که جهان را تنها در آتش یا یخبندان به پایان ببریم؛ جهان می تواند با چیزهای دیگری به انتها برسد، مانند دل بستن به خاطره های خوب!" و راستی رفیق! چقدر آن خاک خوب بود، نمی دانم، می دانی؟! ... می دانی چرا چهچه ی پرنده ها، چرا رنگ، چرا خنده، چرا رقص، چرا همه چیز را به خط خاطره ها می نویسند؟ ... می دانی، چرا آن خاک خوب، تشنه خون شده است؟!

رضا
دوم دسامبر دو هزار و ده
Covent Garden

نامه های غلط گیری نشده - بیست و چهار

دوست خوب من، درود
خوبی گل م؟

دستم آهنگ نوشتن سر داده امشب، اما نمی دانم چرا، تا در گردن قلم، حلقه اش می کنم، واژه ها طعم طناب می دهند؛ انگار دوباره یأس دارد سایه سنگینش را روی ثانیه هامان می گسترد، ثانیه هایی که با زود-مرگیشان، در آستانه ی فردایی که چندان دور نیست، رهایمان می کنند، و انتظار ... و ما چه نا منتظر، به انتظار فردا نشسته ایم ... چه گرفته، گوش به راه، سپرده ایم ... چه سرد، چه ساکت، تمام سهممان از عدالت خنده آوری که میوه ی مبارزات سختکوشانه اجدادمان است را صبر می کنیم؛ کجا؟ ... جایی نزدیک به جلاد، گل م! ... جایی نزدیک به انجماد مغزهایی که خون در متن کرم خورده شان لخته شده، جایی که جبر ترحم برانگیزی، جانمان را پیوند داده با جنایت مکرر متوهمان خود فروخته ...

عزیز من! فاجعه لا به لای لحظه شماریهای ملتی دست و پا می زند؛ هیجانِ "چه خواهد شد؟"، برای حتی یک چشم به هم زدن، رهایشان نمی کند، تا فارغ از نیات رنگ به رنگشان، بشوند شریک بی خوابی قربانی ی قرنها غفلت از انسانیت، شریک اضطراب پیشکشِ نادانی ما به تاریخی که بند به بندش، بوی خون می دهد؛ و این تجربه تلخ ما، می دانی که گل م!؟ خواهد پیوست به پرونده پر بار چشمهای از شگفتی حلقه شده مان، و خواهد پیوست به خاطرات چشمهای پرسشگرمان، که به هم دوخته می شوند و لبریز التماس، از هم می پرسند، "آخر، چرا!؟؟" ...

نازنین! فردا، باز مانند بارها، شوم اعدام در گوشهای شرمگین میهنمان منتشر خواهد شد، و بغض ما، باز نخواهد دانست، چرا هیچ چاهی نیست تا در گلویش بشکند. فردا، من دوباره، به یاد آن راننده مسافرکشی خواهم افتاد، که ظهرِ یکی از آن روزهای عذاب آور ترمیم وجدان عمومی با طناب دار، به منِ مسافرِ شاکی با خنده گفت، "یه کم دندون به جیگرت بذار، این بابارو بکشن بالا، ببینیم و بریم"، و بعد، با اشتیاقی نگفتنی، دوید میان معرکه! ...


رضا
سی ام نوامبر دو هزار و ده
Tufnell Park

نامه های غلط گیری نشده - بیست و سه

دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟

فکر می کنی، چه اندازه می شود، در کنار یک توپ بزرگ سیاه، که موش بزرگ قهوه ای رنگی، روی تنش راه می رود، ایستاد و از دیدنش، سیر نشد؟ توپی، که شکمش را پر کرده اند از، زاغهای دزد و کلاغهای مشکی براق؛ با مشتی جواهر و یک پاشنه کفش و یک مار زنگی، که دیگر زنگ نمی زند، مگر، در گوش بیننده ای که طعم مرگ را در واگویه های این حجم غریب، می چشد!

نازنین! ذره ای نور، که دستش را بر سیاهی این حجم، می گسترد، بر سفید دیوار، شمایل زنی را پیش چشمت می سازد، که تاریک چهره اش، خطوط ناخرسندی را فریاد می زند. انگار آن جواهرات، یا پاشنه کفشی که دیگر هرگز جلوه گریها را، به دوش نمی کشد، یا آن رژ لب، باید آنجا باشند، تا لا به لای منقار کلاغان بخوانیم، که فاصله مرگ، تا زیباییهای متوهم زمینی، تا کجا، کوتاه است؛ اما مگر مرگ، خود به خود، غیر از زیبایی است؟!

گل م! سر ایزابل، به نمایندگی از تمام جلوه گرانِ تمام این سالها، تا بهار سال آینده، بر دیوار گالری ملی پرتره لندن، خودنمایی خواهد کرد، و تا سالیان بلند، بر دیوار های دیگری؛ اما، آن سایه ی مرگ، که خطی از نور، در تصادفش، با عناصری، همه زمینی، پدید می آورد را، هر ثانیه می شود در هر نقطه ای یافت، نفس کشید، وبردش تا مرز دل نبستنها، تا مرز خیالهای پوچی که گاهی، حتی پردارنده شان را به خنده می اندازند.

دوست خوبم! گوش چشمم را که پیش دهان نیمه باز ایزابل گشودم، شنیدم که شکایت داشت از خیره سری کلاغهایی که نمایه های زیباییش را به تاراج می برند؛ گمان کردم اشتباه شنیده ام ... پیشتر رفتم، و بله! او انگشت شکوه را به خودش اشاره رفته بود ...

راستی گل م! ... این سیاه هم، ثروتی است!


رضا
بیست و پنجم نوامبر دو هزار و ده
Tufnell Park


با الهام از
The Head of Isabella Blow, 2002
by
Tim Noble and Sue Webster

نامه های غلط گیری نشده - بیست و دو

دوست خوب من، درود!
مریم جان، خوبی؟

تولدت مبارک رفیق! ... قبل از به زبان قلم بردن هر چیزی، می خواهم بدانی، که از صمیم قلب برای تو، که نمی دانم چند سال پیش، در چنین روزی، دست سخاوت آسمان به سرت ساییده، آرزوی بهترینها را دارم؛ و البته امیدوارم، توانسته باشی، گرامی-داشت آغاز سرگشتگی زمینی را هر چه باشکوه تر برگزار کنی، آنجا که می دانی، شکوه، تنها در شادمانی تفسیر می شود، نه در ابعاد و اندازه دل خوشکنکهای پوچ و کم مایه، که می دانم، با بی برکتیهاشان، از بختِ بلندت، بیگانه ای.

مریم عزیز! این شاد که می شویم، در سالگشت زادروزهای همدیگر، هم نشانه ای از ترس بی مرز ماست؛ هراس انسانهای گمشده در جزیره بزرگ سرگردانی، که با هر تولد دوباره ای، تنها، تنها نبودن را، به خیال خود تزریق می کنند، و به شاد باش چنین دستامدی، دست می افشانند و پا به زمین می کوبند وچنان، که انگار، نه انگار! ... و در متن تمام مبارک بادها، طنز پیچیده و ناخودآگاهی نهفته است، گاهی که نگرانیهایمان، برای ثانیه ای هم که شده، هماغوش می شوند و سایه ی ساکن بر سرنوشتشان را به قدر لحظه ای، به لطفِ هم-دیگر-پنداری، پس می زنند!

و وای! مریم نازنین، ببخش! نمی خواستم این اندازه شادباش تلخی باشد ... راستی، آخرین جشن تولدی که در ایران رفتم، از همانها بود که پول یک رستوران رفتن چند نفره را بالای یک ساندویچ (دروغ چرا؟ یکی و نصفی) الوویه، آن هم بدون گوجه، می دهی! ... خدا می داند، که تمام آن روز را در تمام مغازه های شیراز گشتم، تا به خواهش همسر شاکی ی مردِ موردِ میلاد، عروسک خوابیده ببر(!!) پیدا کنم، تا شبها بر بستر بخواباند و مگر، غیرت شوهر بجنباند، که به گواه کودکِ امروز چند ساله شان، گویا ترفند کارا و هدیه ی به سزایی بوده!

مریم جان، باز هم زادروزت خجسته؛ شاد و پیروز و همیشه باشی.


رضا
بیست و سوم نوامبر دو هزار و ده
Tufnell Park

نامه های غلط گیری نشده - بیست و یک

دوست خوب من، درود
پویش جان، خوبی؟

دیروز تا آنجا که قرار بر سفارش یک گیلاس دیگر شراب بود برایت نوشتم ..... گیلاس شراب را که کنارم روی میز گذاشتند، پویش جان! به سلامتی تو امانش ندادم، و بعد از نوشیدن، در جا، صد هزار تا، روی شرط بازی گذاشتم، که تا به پفیوزه رسید، شد دویست هزار، و زیر دندانهای جونده و میان لبهای پر خنده همبازی عربی پوش، شد سیصد هزار!؟ ... راننده قلبم، گویا فرمان از دستش رها شده باشد، پویش! می دانستم که یکی، سه تایی دارد و دیگری، ده تا آس ردیف کرده؛ برای چند ثانیه به ژتونهای پیش رویم نگاه کردم و چشمکی به شاه دل توی دستم زدم و با خودم گفتم، "خوب، من هم تخم دارم!" ... و به همین ترتیب، جواب من هم شد، بله ...

ناخنهای دراز، باز به حرکت درآمدند و برگ تِرن را روی میز گذاشتند. پویش نازنین! تا کارت برگردد، من چشم ذهنم را فرستادم دنبال فرشته ای که می دانستم پشت یکی از صندلیها، یا زیر یکی از میزها، پنهان شده، تا به وعده ی بوسه ای بیرونش بیاورم، که خدا می داند، آمد، رفیق! آمد! و من همانجا، در سرسرای خیالم، لب گذاشتم به لبش، به اندازه یک دویِ دل. پویش! به همین سادگی، رنگ شدم! و به پشت گرمی رنگ، و به زیر گرمی تخمی که گفتم، زمزمه کردم، "باقی!"

دوست خوبم، همبازیهای من، که حالا، رنگ من، مثل روز برایشان آشکار شده بود، در سایه ی خنده ام، از تمام زمان ممکنشان بهره گرفتند، تا شرط مرا قبول کنند؛ به ویژه آن بلوند پفیوز، که باقیش، از باقی ی من و خمره بیشتر بود، و انگار نمی دانست، فرشته من، با بی بی ی دل، زیر میز نشسته است! ... اما ... اما، ناخنها که برگ آخر را گرداندند، سرباز خشت بود که نیزه اش را به ما تحت فرشته من فرو کرد! و من، پویش! حتی قبل از این که آن گامبوی بی خاصیت، دو شاه سردستش را، با تمسخر نشانم بدهد، دانستم که باز، بازنده ام؛ هر چند، خنده ی عربی سلاطین هم طولی نداشت، و دو سرباز قبراق سردست -اَن آقا- روی میز، خود نمایی کردند ...

پویش نازنین! پشت به صندلی دادم، و غرق در فکر تمام پولم، که پریده، فرشته ای که دریده، و تخمی که کاراییش تنها حواله دادن باخت شده بود، با چشم، مرد چاق را که با خنده و نیم نگاهی به سینه های برجسته بازیگردان، میز را ترک می کرد، تعقیب کردم، و شنیدم، که پیش از رفتن، با لهجه کاملا عربی اش می گفت، "مرحبا ... مرحبا ... سی یو تومارو!!"


رضا
بیست و یکم نوامبر دو هزار و ده
Camden

نامه های غلط گیری نشده - بیست

دوست خوب من، درود
پویش جان، خوبی؟

دوست نازنین! هم از سازمایه های زندگی، بردن و باختن، است؛ مفاهیمی بنیادی، که مثل یک ترجیع بند، در هر روزمان، یا بهتر بگویم هر ساعتمان، تکرار می شوند؛ گو که همه مان می دانیم، از سخت ترینِ کارها، یکی دانستن کِی-برندگی و یکی کجا-بازندگی است، همانها که هر ثانیه به اشتباهی پیوندمان می زنند، همانها که زندگی را، می دانیم و نمی دانیم، چه اندازه شبیه می کنند به استوانه ای که قاعده اش، بر قمار می گردد.

گفتم قمار! پویش، آن شب که یکی از همه ی شبهایی بود که دل به قمار می بندم، درست در میانه یک بازی نفس گیر، چشم دوخته بودم به ناخنهای بلند، تراشیده و قرمز رنگ بازیگردانی که تا آن لحظه، به هیچ کداممان چشمی ندوخته بود. رفیق! دو برگم را که برگرداندم، شاه و آس دل، به من خندیدند، و در متن خنده های آنها بود که حس غریبی به من گفت، این دست، دست آخر است ...

شاید باور نکنی، اما وقتی به چهره مرد چاق رو به رویم، که لباس عربی به بر داشت، نگاه کردم، تنها دسته ای شاه میگو، از همانها که در زمان استراحت بازی، چند تا چند تا می بلعید، جلوی چشمم رژه رفتند ... حالم داشت به هم می خورد، برای همین سرم را گرداندم به سمت جوانک پفیوز بلوند آن طرف میز، که بر سطح سیاه عینک مسخره اش، فقط خودم را می دیدم، و بعد، باز آس و شاه خوشگل دل خودمان، رفیق!

پویش نازنین! به سلامتی تو، گیلاس شراب را بالا دادم و به دعوت صد هزاری حریف خمره مانند، بله گفتم؛ کاری که پفیوزه هم تکرار کرد، تا ما بمانیم و انتظار سرخ ناخنهای بازیگردان آراممان، که کارتهای فلاپ را با روش براگیزاننده(!!) خودش، یکی یکی روی میز می گذاشت ... جان پویش، این یکی، دیگر به راستی باور کردنی نبود؛ اولین برگ، سرباز دل، دومی، ده دل، و سومی، که قلب من داشت با پایین آمدنش، کله پا می شد، آآآه، شاه پیک! ...

نفسم به شماره افتاده بود، مثل حالا ... بگذار یک گیلاس دیگر سفارش بدهم رفیق! ... باقی را فردا برایت خواهم نوشت ...


رضا
بیستم نوامبر دو هزار و ده
Camden

نامه های غلط گیری نشده - نوزده

دوست خوب من، درود
میترا جان، خوبی؟

این، از شب به خیرهای کودکانه که گفتی، مرا برد تا دور دستی که انگار، همین نزدیکی است؛ مرا برد تا خانه هایی که شیشه های قدیشان، با چسبهایی ضربدری شکل، نشان شده بودند؛ تا شبهایی که تاریک پر از التهاب شهر را، غرش بی هدف توپهای ضد هوایی می شکافت؛ تا روزهایی که مادر، در راه مدرسه، چنان نگاهمان می کرد، که گمان می بردیم، قرار است دیگر نبینیمش؛ تا شصت و شش، تا شصت و هفتِ پر اضطراب!

میترا جان! شب آن سالهای سرگیجه، در خاطره های زبان دراز من، پیوند خورده با دعاهای کودکانه ی پیش از خوابم، گره خورده با صدای پر از التماس پسربچه ای که از خدا می خواست، صدام(!!) را قانع کند، در میان خواب او، به شهر بمب نزند، پسر بچه ای که پدرش، تمام شیشه های اتاقش را، با پتو پوشانده بود؛ کودکی که در دلش از خدا می خواست، بمبی هم اگر باشد، روزها از آسمان ببارد، تا او و بچه های همسایه ها بخزند در پناهگاه پر از خنده؛ چه ایرادی داشت، بهای بازی ما را دیگران بدهند؟

دوست نازنین! من، اگر آن روزها، می دانستم چرا بعد از هر انفجار، تلفن خانه مان، دهها بار و بی وففه زنگ می خورد، و چرا مادر، جواب یک یک برادرها، و پدر و مادرش را می دهد، هرگز به آن یخچالی که از تیر چراغ برق رو به روی یکی از خانه های با خاک یکی شده آویزان بود، نمی خندیدم! ... میترا جان! تو فکر می کنی، آن آدم کج سلیقه ای که بر روی بمبها اسم می گذاشته، هیچ گاه فریاد زشت بمب خوشه ای را در میان دست و پای بچه های بیگناه یک مدرسه شنیده باشد!

شب بلندِ بختِ برگشته مان به خیر اگر بشود ... آه!


رضا
هجدهم نوامبر دو هزار و ده
Lincoln

نامه های غلط گیری نشده - هجده

خواهر خوب من، درود
خوبی؟

خواهرم، دست خیالت را به من بسپار، تا تو را ببرم به یکی از نیمروزهای داغِ آرزوهای نیمه جویده؛ یکی از آن در سایه آفتاب دست ساییدنها، به مردانگی ی مردی، که از قرار، قرار است فارغ از جنسیت، نه بزاید و نه زاییده شود!! و من، و تمام همرزمان، سرگرم ساییدنیم، چون همه می دانیم، پدرانمان، یا شاید، پدرانشان، فهم میراث شومی به نام معجزه را در ذهن ما، وانهاده اند.

چه می دانم خواهر!؟ شاید هم معجزه، همان خرهای خوش آب و رنگی باشند، که سربازها، در نه چندان دوری، دارند دنبالشان می دوند، تا پیشتر از ما، راه میدان مینِ پیش رو را گشاده، و از این بن بست خود ساخته، برهانندمان؛ اما عزیز، مگر آن زبان بسته ها، بهشت می شناسند، تا در آرزویش، جان، فدای میهنشان کنند!؟ ... هزار افسوس، که نه! آنها، آگاهانه می گریزند، و ما، در متن این نمایش شعور، پی می بریم، که تنها چند نفریم و یک میدان مین ...

خواهرم! در آستانه ی انتحاری قهرمانانه، که بنا بر ارتفاع متوهمش، هرکس، می تواند حجم شجاعتش را برآورد کند، چشمهای پر از هراس، عرض و طول هم را می درند؛ و چشم من هم می دود، بر لرزش دست مرد میانسالی که گمان می برد، دست کم، خانواده اش، نگران نان نخواهند بود؛ بر پای مرتعش جوانک زیبایی که، حدس می زند، دست کم، دیگر نباید به لشکری از هم سنگرها، سواری بدهد؛ بر نگاه مضطرب مردی که می داند، دست کم، تمام ترسش را، افسانه خواهند کرد؛ و بر دیگری، و بر دیگری، و بر همه ناقهرمانانی که ناچار، سوار بر موج برخاسته از کف آرزوهاشان، با دلهره ای که فریاد شده، سر میان آتش خواهند کرد ...


رضا
چهاردهم نوامبر دو هزار و ده
Tufnell Park

امتداد

** به مرتضی پوراسماعیل

امتداد

هیچ وقت باورم نمی شد که میثم بتواند با من به این شکل حرف بزند! تمام راه کلاس زبان به باجه تلفن را دویده بودم، تا قبل از مرتضی به آنجا برسم. گوشی را برداشتم و با تمام ذوقی که داشتم شماره میثم را گرفتم و او هم طبق معمول خیلی من را منتظر نگذاشت. مثل همیشه با بی میلی قبول کرد که شعر تازه من را بشنود، اما نگذاشت که شعر خواندن من تمام بشود، کاملا جا خوردم؛ او حتی قبل از خداحافظی پر از عجله اش، به من نگفت، "بقیه را بذاریم برا یک وقت دیگه!" گوشی تلفن در دستم خشک شد. به قاب شیشه ای مثلثی شکل کناری باجه، تکیه دادم، سکه ای از جیبم درآوردم، کاغذهای شعرها را که روی طاقچه فلزی گذاشته بودم، کمی کنار کشیدم، و افتادم به جان نقش قلب و اسم یادگاری خودم و میثم؛ و همین یک ثانیه غفلت از کاغذها کافی بود، تا باد تند در حال وزیدن، شعرهایم را درست پیش چشمانم به رقص درآورد.

کاغذها که کمی دورتر شدند، مرتضی دوید میان تصویری که من از رقص هماهنگ دست نوشته هام و باد ساخته بودم؛ چشمهام لا به لای .... می گشت و همزمان، دستم با نفرتی عجیب، قلبی را که خودم در کنار حروف اول اسهامان در پیشانی باجه تلفن کنده بودم خراش می داد. چشمم از رقص که به داخل برگشت، دیگر اثری از قلب نبود، و نه حتی از امِ اول اسم میثم، اما اول اسم خودم را می توانستم هنوز ببینم. کیفم را روی کول انداختم و از باجه بیرون آمدم و به سمت مرتضی، که گویا همه کاغذها را گرفته بود، به راه افتادم. او با لبخند آشنا و همیشگی، از پشت عینک نسبتا ضخیمش، چشم به نوشته های من داشت، مثل کسی که می خواهد چیزی را با اشتها بخورد. مرتضی، متوجه حضور من که شد، یک قدم جلو گذاشت، سری تکان داد و کاغذها را جلوی من گرفت، بدون یک کلمه حرف؛ انگار، که به وضعیت روحی من پی برده باشد، و نخواهد باعث ناراحتی بیشتر بشود.

دلم نمی خواست کسی اشکم را ببیند، به همین خاطر، دوست داشتم، قبل از این که بغضم بترکد، به خانه برسم. چشم به چشم مرتضی انداختم، و گفتم، "خیلی ممنون، خیلی ممنون، اما دیگر نمی خواهمشان، بریزشان دور!" بعد هم، بدون این که منتظر دریافت واکنشی از جانب او بشوم، بی اختیار پا به دویدن گذاشتم، و دویدم، و دویدم ...

****

و تنها دو روز از دویدن بغض آلودم گذشته بود، که سخت پشیمان شدم. با میثم تماس گرفتم و او گفت که تنها چند دقیقه بعد از قطع شدن تلفن، سراغ باجه رفته؛ قسم خورد و از پشت تلفن گریه کرد و از من خواست که شعر نیمه تمام مانده را برایش بخوانم. گفت آرزو دارد، در حضور خودش، شعر را بخوانم؛ اما من، کاغذها را پیش مرتضی گذاشته بودم تا دور بریزد؛ مردی که تنها می دانستم اسمش، مرتضی است.

مرتضی را برای اولین مرتبه، در بقالی نزدیک باجه تلفن دیده بودم، یکی از روزهای دلتنگی که هیچ سکه ای نداشتم و آن بقالی، خانه امیدم بود. وارد بقالی که شدم، چهار یا پنج نفر پیش دخل صف کشیده بودند و من که گمان نمی کردم، باید برای چند سکه در صف بایستم، خیلی سریع جلو رفتم و به مرد میانسالی که بعدا به واسطه صدا زدنهای مشتریها دانستم، اسمش هاشم آقا است، گفتم، "ببخشید ..." ولی او نگذاشت حتی حرف من تمام شود و با خوشرویی به من گفت، "صف رو رعایت کن خواهر، لطفا!" و من که حوصله بحث نداشتم، رفتم آخر صف، و پشت سر مردی عینکی، که لبخند کمرنگی به لب داشت، ایستادم. هاشم آقا، با کله گرد و گنده، و با موی جو گندمی و سبیل پر پشت، خیلی مهربان به نظر می رسید، وخیلی هم تند، مشتریها را راه می انداخت.

مرد عینکی که جلو دخل رفت، هاشم آقا بدون حرف، و تنها با رد و بدل کردن لبخند، دو سه بسته آدامس و یک مشت سکه به او داد و با لبخند دیگری بدرقه اش کرد. و دست آخر، نوبت به من که رسید، یک اسکناس، پیش هاشم آقا گرفتم و گفتم، "ممکنه این رو با سکه عوض کنید؟" هاشم آقا خنده ای کرد و گفت، "اگر بگی یک دونه، خواهر!" خیلی جا خوردم و گفتم، "اِ شما همین الآن به اون آقا یک عالمه سکه دادید!؟" و جواب شنیدم، "به خدا خواهر، اونایی که دادم مش مرتضی، ته دخل بود!"

حسابی کلافه شده بودم و با صدای بلند، شروع کردم به اعتراض کردن و پرخاش، با هاشم آقا؛ اما آن بنده خدا، همه عصبانیت مرا تحمل کرد و دست آخر هم با عذر خواهی از مشتریها، از من خواست که همراه او از مغازه خارج بشوم، تا به قول خودش، فرمان مرا ببرد، و بعد هم در حالی که من پشت سرش راه می رفتم، وارد نانوایی بغلی شد؛ نانوایی پخت نمی کرد، اما پیرمردی پشت پیشخوان نشسته و همان مرد عینکی که حالا می دانستم، اسمش، مرتضی است، رو به رویش، ایستاده بود. هاشم آقا به پیرمرد گفت، "اوسا! پول خورد داری بدی این خواهرمون؟ گویا کار واجبی براش اومد کرده!" و اوسا هم جواب داد، "به جون هاشم، این کره بز رو دو ساعته فرستادم بانک برا پول خورد، هنو برنگشته!" از مرتضی که حرفها را شنیده بود و هیچ اعتنایی نمی کرد، حسابی زورم گرفته بود، برای همین، رو به طرفش گرداندم و گفتم، "آقای محترم! چرا خودتو به نشنیدن می زنی؟ من که ..." اما هاشم آقا باز حرف من را نیمه تمام گذاشت و گفت، "صلوات بفرس خواهر! خوبییت نداره با مردم اینجوری حرف بزنی ... اصلن شما یه دقیقه بیرون باش، من خودم سکه رو برات جور می کنم."

من که داشتم از عصبانیت منفجر می شدم، چیزی نگفتم و از مغازه خارج شدم. شاید فقط یک یا دو دقیقه طول کشید، که مرتضی از نانوایی بیرون آمد و در حالی که لبخند می زد، دستش را که چند سکه و یک بسته آدامس در آن بود، پیش من گرفت، و من هم ناخودآگاه دستم را پیش بردم، تا او محتویات دستش را در دستم خالی کند، و بعد هم بدون این که به من فرصت بدهد، اسکناس را به او بدهم یا تشکر کنم، داخل مغازه برگشت تا مجبور بشوم، اسکناس را به هاشم آقا که به سمت بقالی می رفت بدهم، و بدوم به سمت باجه تلفن، که مرا به میثم می رساند.

****

به باجه تلفن که رسیدم، مرتضی آنجا بود؛ ولی متوجه حضور من نشد، به همین دلیل، کمی به او نزدیک شدم، و با صدای بلند، چند سرفه ساختگی کردم، که باز هم واکنشی در پی نداشت. اما من صدای مرتضی را که خیلی به ندرت چیزی می گفت، می شنیدم، هر چند، چیزی نمی فهمیدم. چند مرتبه به این طرف و آن طرف رفتم، تا سرانجام، مرتضی دانست، من آنجا هستم؛ و بعد، به یک ثانیه، طول نکشید که گوشی را گذاشت؛ انگار بدون خداحافظی قطع کرده باشد، بعد هم، دست در سوراخ پایینی دستگاه کرد و سکه ای برداشت و از سکوی سیمانی باجه پایین آمد.

خیلی دلم می خواست از مرتضی بپرسم به چه روشی سکه اش را از دستگاه پس می گیرد، اما رویم نشد، و از آن بدتر، حتی رویم نشد در مورد کاغذ شعرها، چیزی بگویم. او، بیرون که آمد، خنده ای به من تحویل داد و چند قدم دورتر ایستاد. روی سکوی سیمانی رفتم، شماره میثم را گرفتم، و بعد از دو یا سه مرتبه که گوشی بوق خورد و او جواب داد، مشغول صحبت شدیم. خدا خدا می کردم، اشاره ای به شعر نکند، که خوشبختانه او هم اشاره ای نکرد، و از همان ابتدا، از من خواست به خانه شان بروم، و در ادامه هم، بدون کوچکترین اعتنایی به حرفهای من، خواسته اش را بی وقفه تکرار می کرد. میثم، مرتب اظهار علاقه می کرد و قسم می داد و می خواست پیش او بروم، و در تمام این مدت، می دیدم مرتضی، از دور به من خیره مانده؛ از دست او کلافه بودم، یک کلمه حرف نزد، حتی یک سلام خشک و خالی، میثم هم که تنها برای راضی کردن من، بدون توجه به دلایلم برای نرفتن، تلاش می کرد.

برای این که جهت حرف زدنم با میثم را عوض کنم، به او گفتم، "اینجا یک مردی هست که فکر کنم دنبال من باشه ... بیا و چند کلمه باهاش صحبت کن، ببین چی می خواد؟" میثم هم که خیلی عصبانی به نظر می رسید، با عصبانیت جواب داد، "گه خورده، مرتیکه قرمپف ...گوشی رو بهش بده ببینم دردش چی ی؟" گفتم، "صبر کن!" برگشتم، و به مرتضی، که هنوز، خیره به من ایستاده بود، اشاره کردم پیش بیاید؛ مرتضی، ابتدا، انگار جا خورده باشد، کمی به اطراف نگاه کرد، اما بعد که دید من هنوز دارم به او اشاره می کنم، پیش آمد. به میثم گفتم، "آمد، یک لحظه گوشی!" و میثم، حتی منتظر نشد، تا مرتضی گوشی را دست بگیرد، و شروع کرد با صدای بلند به فحش دادن. مرتضی به دعوت من، و به آرامی، گوشی را از دستم گرفت و از سکو بالا رفت و باز، بدون این که حتی یک کلمه حرف بزند، به فریاد ها و فحاشی های میثم گوش می کرد و خیره به من، تنها، لبخند می زد؛ لبخندی که با گذشتن تنها چند ثانیه، داشت مرا از خجالت آب می کرد. قدرت هیچ حرکتی نداشتم، حتی وقتی که بعد از یکی دو دقیقه، مرتضی گوشی را با یک لبخند از همیشه گشاده تر، به من پس داد و خیلی آرام از آنجا رفت.

سر جایم میخکوب شده بودم. از آن طرف خط صدایی نمی آمد، و من هم نمی دانستم باید چه کاری کنم، و نه حتی می دانستم، واقعا این کار خجالت آور را چرا انجام داده ام؛ هیچ نمی دانستم.

****

بیشتر از یک هفته به آنجا سر نزدم؛ اما لبخند های مرتضی از ذهنم بیرون نمی رفت، و قسم و آیه های میثم، حتی! اما با حس غریبی که سراغم آمده بود نمی دانستم چه باید بکنم؛ حسی که سرانجام پیروز شد و مرا برد تا باجه تلفن. مرتضی داخل باجه نبود، اما آنجا بود. آرام و ساکت، تکیه زده به درختی در کنار باجه تلفن.

چشم مرتضی که به من افتاد، خیالم کمی راحت شد. اثری از ناراحتی در چهره اش دیده نمی شد، و مثل همیشه لبش به لبخندی بزرگ، گشاده بود. مرتضی، با دیدن من، خیلی سریع، سه بطری بزرگ نوشابه، که گویا چیزی به جز نوشابه داخلشان بود را برداشت، و در حالی که با اشاره مرا پیش می خواند، به سمت باجه تلفن رفت. می دانستم که می خواهد انتقام بگیرد، اما با خودم فکر کردم، که شاید به این ترتیب با هم بی حساب بشویم. پشت مرتضی، که روی سکوی سیمانی باجه بود، ایستادم. مرتضی، دو تا از بطریها را روی زمین، و یکی را روی طاقچه فلزی گذاشت؛ بطری پر بود از سکه های جور و واجور، درست کنار اول اسم من، که هنوز آنجا به چشم می خورد. مرتضی، که لبخند از لبش جدا نمی شد، سکه ای داخل قلک دستگاه انداخت، و بدون این که شماره ای بگیرد، گوشی را به سمت من گرفت؛ جلوتر رفتم و گوشی را گرفتم، و مرتضی هم به آرامی جایش را روی سکو به من داد، و در میانه این جا به جایی، با اشاره دست و سر، به من فهماند، که گوشم را روی گوشی بگذارم، که من هم انجام دادم.

از داخل گوشی تنها صدای بوق ممتد به گوش می رسید. به چشمهای مرتضی، با تعجب خیره شدم، چشمهایش هم انگار می خندیدیند؛ و باز او بود که بدون حتی یک کلمه حرف، با حرکت دادن دستهایش، داشت به من می فهماند که باید با گوشی حرف بزنم. حس خیسی، در چشمهایم که حالا لبخند مرتضی را مات می دید، موج زد، ومن رویم را از مرتضی که هنوز، بدون کلمه ای حرف، با اشاره های دست، سر، و لبانش داشت به من میفهماند که باید با گوشی حرف بزنم گرداندم؛ در حالی که می خواستم بغضم را در گوش بوق ممتدی که هر لحظه بلندتر می شد، بشکنم.

رضا هاشمپور
پاییز 1389

نامه های غلط گیری نشده - هفده

دوست خوب من، درود
محمد حسن عزیز، خوبی؟

رفیق! چند روزی هست، که امیل سیران، دل از مغز من نمی کند؛ یعنی درست از همان روزی که چشم من به متن نهیلیستی تو افتاد، حتی امروز، که به بهانه یک آبجو نوشیدن نیمروزی، وارد کلیسایی شدم که به بار تبدیلش کرده اند -چه کار خوبی کرده اند- و به ویژه امروز!

محمد حسن! تصور کن، با یک لیوان بزرگ دسته دار آبجو خوری، زیر سقف یک کلیسای مجلل قرن هجدهمی، که با همه تغییرات، هنوز چند نیم تنه شیطانی که به تو خیره شوند دارد، در کنار مردی نشسته باشی که پایان قصه آفرینش را به آخرین روزهای یک بازنشسته در انتظار مرگ، بیشتر از هر چیز، شبیه می داند، آن هم، هر چیزی که جزیی از همه چیزی است، که هیچ چیز نیست! ... و حالا این تویی که باید زیر سایه ستونهای به نیت آمرزیدن استوار شده، به رستگاری بیندیشی ... و رستگاری، همان ترکیب خنده آوری است که پدید نیامده مگر برای پایین کشیدن پادشاهی اندیشه و وانهادن تواناییهای کم مانند خرد انسانی، پیش پای قواعد دستمال شده مذاهب ... به سلامتی سیران عزیز، که واگویه های پوچ انگارانه اش دلنشین است، وبه سلامتی تو،رفیق!

دوست خوب من! بهشت اگر باغ با بنیادی بود، پدر بزرگ بزرگمان، به آن پشت پا نمی زد؛ وای به زمین نشسته های امروز، که خسته از این حجم تهی، خواب بهشت می بینند؛ و این را امیل، در تمام راه برگشت به خانه، در گوش من زمزمه می کرد ...

راستی، محمد حسن نازنین! هیچ تا به حال، حسادتت را برخی دوستیها برانگیخته؟ اگر نه، مثل امروز من، برای ثانیه ای هم که شده، به دوستی اوژن یونسکو، میرکا ایلیاد و امیل سیران فکر کن ... به شکل غریبی، حسرت انگیز است!

رضا
نهم نوامبر دو هزار و ده
Tufnell Park

نامه های غلط گیری نشده - شانزده

دوست خوب من، درود
خوبی، گلم

پاییز دارد دست و پایش را جمع می کند، برود، وآسمان هم که انگار مثل من، سالهاست، دل به این جادوی رنگ در رنگ بسته، چند روزی است، گریه را بس نمی کند ... این میان، برگهای زرد و بی پناه، چاره ای ندارند، مگر شسته شوند، تا دیگر پای مشتاق من، بهانه ای برای قدم زدن نداشته باشد ...

نازنین! دستم را امروز رها کرده ام، تا فارغ از هر ملاحظه ای بسرد، اما تو گویی، او که مرز نشناس ترین آشنای من بود، حتی،امروز، خیال پرهیزکاری در سر می پزد ... سایه های تردید، در مغز جوهری دستم، راه را بر درون تابی هر نوری بسته اند ... چه می شود کرد!؟ گاهی پیش می آید، در آستانه لحظه ای که ایمان داری هرگز تکرار نخواهد شد، زبانت، به مهر هزار کار کرده و چند ده هزار کار نکرده قفل شود ... تکرار، طاقت نداشته دلی است که دیروز بند و بست نمی شناخت و امروز خزیده به گوشه ای که به گناه نداشته اش، سقف زده اند ... و تمام من، در این همه تکرار، تکرار می شود ...

گل م! ... چاره ای ندارد، کسی که دچار می شود ... باید خودش را مثل یک قایق کاغذی، بسپارد به دست گاهی مهربان آب، و هیچ به روی خودش نیاورد، اگر گاهی ... تنها، گاهی ... و این گاهی، تمام مرا در گرو گرفته است ... می ترسم! ... "گاهی"، برای دلی که صبر ندارد، واحد بی انتهایی است، و این "بی" بر سر هر واژه ای که دست می کشد، وعده به خانه خرابی می دهد؛ تو اگر باور نداری، برش دار و بچسبانش به قرار! ...

نازنین! سرد است، و گمان نمی کنم، فایده ای داشته باشد، اگر خودم را در خاطراتم بپیچم ... سرمای این زمستان، پر از سوز است ...


رضا
هشتم نوامبر دو هزار و ده
Tufnell Park

نامه های غلط گیری نشده - پانزده

دوست خوب من درود
خسرو عزیز، خوبی؟

خسرو جان، به جان اهورا، بزرگواری تو را نمی دانم، با چه زبانی سپاس بگویم ... از همان ثانیه ای که اولین عکس، در برابر چشمهای من گشوده شد، تا همین لحظه که قلم را به شوق تشکر از تو روی کاغذ راه می برم، تمام، سرشار از یک شادی غیر قابل وصف، آمیخته با دلتنگی بوده ام؛ حس غریب و لذتبخشی که می دانم هرگز نمی توانم به سادگی بیانش کنم ... خسرو نازنین! به همین خاطر فرستادن نامه نوشته شده را، با اجازه تو، موکول کردم به وقت دیگری، تا امروز با هم سری به اهواز بزنیم ...

برویم به آستانه پاییز هشت سال پیش، که یک برادر آبادانی، در شاهین شهر اصفهان، به ما که قرار بود، برای انجام کارهایمان، و همزمان تعهد به وعده هم پیاله شدن با چند جوان و یک پیرمرد صاحبدل جنوبی، آن شب، در اهواز باشیم و همه هیکلمان بوی کنیاک می داد، گفت، "از اینجا تا اهواز، من شش ساعته می روم!" و ما که آبادانی نبودیم، تنها هشت ساعت طول کشید، تا به پل دختر برسیم و بعد، بوی خوش خوزستان و بعد، اندیمشک و هوای گرم و گرمی بخش جنوب عزیز ...

خسرو! ما که نزدیک سحر وارد اهواز شدیم، دیگر روی میهمانی و میگساری برایمان نمانده بود و یک سر رفتیم به هتلی که بالأخره من نفهمیدم، نامش آستاریاست، یا فجر، یا کوثر، یا هر چه؛ هرچند، چسبیده به کارون، تا با هر ثانیه در آن خوابیدن، صد سال تازه شوی ... و من و بابک، در آن دیرهنگام، با پرداختن هزینه دو اتاق، یکی از میزبانان هتل را راضی کردیم، تا یکی از مدعووین نمی دانم کدام کنفرانس شرکت نفت را از فهرست خط بزند، و اتاقی به ما بدهد، با پنجره ای رو به کارون و صدای جیر و جیر مداوم تخت اتاق بغلی ... و ما و خستگی جاده و تاریکی و جیر و جیر تخت اتاق بغلی ... و ما و فردا و نادری و بازار مِرو و چک و فریاد و جیرو جیر تخت اتاق بغلی ... به باور بابک این همه پشتکار میهمانان اتاق بغل، برمی گشت به هوای گرم و خرماهای پدر مادر دار جنوب ... اما در گمان یکی دیگر ازمیزبانان هتل، مواجه با اعتراض ما، "پستانهای بزرگ و پر از شیر مادر خوزستان، صد سال است، صاحبش را وادار کرده، بی ذره ای تردید، تنها، بدهد!" ... و خسرو جان، من در متن دیوارهای هنوز زخمی خرمشهر، و در آستانه بغض کرده و به گل نشسته اروند، صدای جیرو جیر تخت را به وضوح شنیدم ...


رضا
هفت نوامبر دو هزار و ده
Tufnell Park

نامه های غلط گیری نشده - چهارده

دوست خوب من، درود
اشکان عزیز، خوبی؟

داریم آرام آرام به سی سالگی رفاقتمان نزدیک می شویم؛ سی سالگی سه تفنگداری که جای مخالف خوانشانِ، اینجا، خیلی خیلی خالی است ... اشکان، سی سال، یعنی تمام سالهایی که فهمیده ایم، هر چند خودمان می دانیم که چندان هم، چیزی نفهمیده ایم ... سی سال، یعنی تمام سالهایی که گاهی گریه شان کردیم، گاهی دوستشان داشتیم، و گاهی خندیدیمشان ... یعنی، خاطره روزهای مهربان کم مسؤولیت ... روزهایی که ما با شنیدن هشدار قرمز، زیر سایه ی فلزهای پرنده ای که گرد مرگ بر شهر می پاشیدند، دل به بازیهای کودکانه مان می سپردیم ... راستی! اشکان، آن غول فلزی رنگ به رنگی که تنها اسباب بازی حیاط مدرسه مان بود را به خاطر داری؛ همان موش و گربه وسوسه گر پرخطری که چسبیده بود به توالتهای سیاه و بد بو، که هر چه به ذهنم فشار می آورم، یادم نمی آید در هیچ کدامشان شاشیده باشم؛ ولی حجم متعفن آنها، به شکل غریبی به داستان دبستانمان پیوند خورده است!

اشکان جان! راست بگو، گاهی به بهمنهای پر از کاغذ رنگی فکر می کنی ... به آن شادبودهای کلاسهای نیمه جدی، و نام نویسی در گروه های سرود و نمایش، با همه بی هنریمان، و دست زدن و هورا کشیدن برای دهگانه های گره خورده در شوربختیمان ... اشکان، ما چه می دانستیم، چرا دختر جوان خانه روبه روی مدرسه، برای دو جین پسر نیمه رسیده، بوس می فرستد؛ و شاید باید، سالها می گذشت تا بدانیم، آن لباس سبزهای پیرهن چرکی که در زرد ماشینهایشان خدایی می کردند، از جان خیابانهای شهر چه می خواهند ... اشکان! دوست نازنین من، حسین، اگر فهمیده بود، نارنجکش، لای کتاب فارسی ما نمی ترکید ...

رضا
سوم نوامبر دو هزار و ده
Tufnell Park

باغهای زمینی لذت

** به شیرین دانشمیر

** این شعر، به مناسبت زادروز شیرین عزیز و بر اساس برداشت شخصی از سی و چهار شاهکار تاریخ هنر سروده شده و البته فهرست آثار، به ترتیب مورد اشاره قرار گرفتن، در قسمت پایین مندرج شده است.



چیره ی دستی که

برهنگیهای لمیده بر ساحل را انکار می کند
گویا نمی داند
حوّا، سالهاست
بر سقف کلیسای سیتیان
دزدانه، چشم به انتظار لحظه ای دوخته
که مادرانه هایش را
به باغهای زمینی لذت بسپارد

شراب، که در سایه-روشن تازگی موج بزند
خدایش با تاج برگ و انگور، پذیرا می شود
ونوس، پیکان آمور را رهن برهنه اش می گیرد
سبب
اما سیب طلایی پاریس را
پای عاشقانه ها
پس می زند
و چشم برهنه ترین پیکر پوشیده
در سفیدِ تا بی نهایتی جاری، جریان می یابد

برهنگی را می توان زیست
حتی در خوابهای در زمان تنیده دالی
برهنگی را می توان زیست
بر بدنهای بند نخورده ای که شکوه زندگی را می رقصند
برهنگی را می توان زیست
در پویای پله هایی که پایین می خزند
در پیچیدگیهای شکسته یک ساز
در مرگ حبابهای صابون
که گوششان را فراز و فرودهای زمان، می نوازد

و مرگ، حقیقتی است
که مثل یک دسته کلاغ
از سر گندمها می گذرد
و سیاه سایه ها
پشت به آسمانی که انگار آتش گرفته
وعده اش را می دهند

چه فرق دارد
ابراهیم، کارد را در دست بفشرد
یا وانهدش
هرگز به فرشته، نیازی نبوده
آنجا که همیشه
انسان، قربانی است
همیشه
حتی، در سوم خونین می
که سفیدِ بر آن نور پاشیده ای
سرخش را می ترسد
همیشه
حتی، در متن انقلابی
که افتخارش بوی خون و باروت می دهد
و شهید زنده اش
با چشمان بسته
تا ابد به فهم نارس تاریخ
خیره خواهد ماند

اما
مرگ خاکستری
روی تخته پاره مدوسا
خودش را به امید می بازد
و در آستانه آزادی
ارابه آتش
رو به آسمان گشاده
زبانش، مگر به سکوت نمی گردد
اگر
باور بیاوریم
شاخه درختی
می تواند آینه مان کند
در آوردگاه یعقوب
و
ایمان بیاوریم
زیبایی می تواند
دیگرگونه گردن بکشد
اگر
بیاموزیم
می شود
عاشقانه شاخه گلی را به گاوی بخشید
می شود
در ستاره باران شبهای دوست داشتنی ون گوگ غرق شد
و در دستهای عاطفه
مثل سردِ آبی
آرامش را بر حجم تشنه دیوار منتشر کرد

نقاشی که زیر سایه مشتاق معصومیت
تمام دلبستگیهایش را کنار خود می چیند
خوب می داند که راه بوسه
از بستر های گلپوش می گذرد
و در مهتاب است
که می شود
هراس را به آسودگی خوابید

آه
که چقدر دلم می خواهد
با یکی از فاحشه های خیابان آوینیون همخواب شوم
و در گوش پر از اضطراب مادران گیورنیکا زمزمه کنم
خانه غمزده را
بایست از چشم دخترک بینوایی نگریست
که پاهای ناتوانش
مفهوم رسیدن را
خوب می فهمند.


رضا هاشمپور
پاییز 1389


 (The Bathers, Paul Cezanne, (1905
(The Creation of Adam, Michelangelo (1508-12
(The Garden of Earthly Delights, Hiernymus Bosch (after 1500
(Bacchus, Caravaggio (1593
(Venus, Cupid, Time and Folly, Bronzino (1540s
(The Fountain of Love, Jean-Honore Fragonard (1785
(Milk Maid, Johannes Vermeer (1658
(The Persistence of Memory, Salvador Dali (1931
(Dance, Henri Matisse (1909
(Nude Descending a Staircase II, Marcel Duchamp (1912
(Violin and Palette, Georges Braque (1909-10
(A Dance to the Music of Time, Nicolas Poussin (1637-39
(Wheatfield with Crows, Vincent van Gogh (1890
(The Scream, Edvard Munch (1893
(Abraham's Sacrifice, Caravaggio (1603
(Abraham's Sacrifice, Rembrandt (1637
(Fireside Angel, Max Ernst (1937
(The Third of May 1808, Francisco Goya (1814-15
(Liberty Leading the People, Ferdinand-Victor-Eugene Delacroix (1830
(The Death of Marat, Jacues-Louis David (1793
(The Raft of Medusa, Theodore Gericault (1819
(On the Threshold of Liberty, Rene Magritte (1937
(Jacob Wrestling with an Angel, Paul Gauguin (1888
(Woman with a Fan, Amedeo Modigliani (1919
(I and the Village, Marc Chagall (1911
(Starry Night, Vincent van Gogh (1889
(The Last of England, Ford Madox Brown (1855
(1734) The Copper Drinking Fountain, Jean-Baptiste-Simeon Chardin
(The Studioo of the Painter, Gustave Coubert (1854-5
(The Kiss, Gustave Klimt (1907-8
(The Sleeping Gipsy, Henri Rousseau (1897
(Les Demoiselles d'Avignon, Pablo Picasso (1906-7
(Guernica, Pablo Picasso (1937
(Christina's World, Andrew Wyeth (1948

نامه های غلط گیری نشده - دوازده + یک

دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟

می دانی همیشه بحث بر سر دین و خدا و اعتقاد، چیز جذابی است، به ویژه اگر طرفین مباحثه، ایده های گونه گونی را یدک بکشند؛ و حالا تصور کن، یک عصر جمعه بیکار و کسالت آور را که دور از همه جا و همه چیز، تنها مونسهایت، دو سبزیخوار "هندو" باشند، که زبان تو را نمی فهمند و تو مال آنها را، و این وسط، بایست با واژه نامه محدود و تازه ساز ایشان بنشینی و به زبان انگلیسی، مجموعه اعتقاداتشان را واکاوی نمایی، جایی که اگر آنها مشتاقتر از تو در شنیدن نباشند، چندان هم کمتر تمایل ندارند ... واین، یعنی اوج جذابیت!!

گل م! دوستان سبزیخوار من -که می دانستم، گاهی مخفیانه مرغ هم می خورند!!- برای پاسخ دادن به پرسش "خدای شما کیست؟"، وقت چندانی تلف نکردند! ... اولی، که خدایش را در بند کرده بود، یا تو گویی، بندی از خدایش رد کرده و آن را به گردن آویخته بود و دومی خدایش رادر میان خرت و پرتهایی مثل، لباس زیر و مسواک و تنباکوی جویدنی و چند فیلم هندی و کاندوم به همراه داشت ... نازنین خدای دومی، خیلی بزرگتر، به نظر می آمد، اما انگار، خدای اولی، ارتباط بهتری با بنده اش داشت؛ دست کم، بعد از اقرار هر دو به خوردن مرغ، اولی، به خدای آویخته در گردنش سو گند خورد، که تحت هیچ شرایطی، آخر هفته ها گوشت نمی خورد؛ حتی، حتی، اگر مجانی باشد؟!!

و راستی! انگار، هر چه اندازه آفرینندگان، و تصویری که آفریدگان، از مجاز یا (حقیقت) آنها می سازند، بزرگتر، یا کوچکتر باشد، ابعاد آرزوها و خواسته ها نیز، به همان مقیاس، بزرگ و کوچک می شود!! و این یافته من، از مجموعه چند ساعت گفت و گویی بود، که می تواند یک انگلیسی زبان را، سالها بخنداند ... ضمن این که من در پایان، در حالی که به خیال و خواسته های خودم می اندیشیدم، گوش دوخته بودم، به خرناسه های مردی که خدایش، زیر سرش بود!!؟


رضا
بیست و نهم اکتبر دو هزار و ده
Basingstoke

نامه های غلط گیری نشده - دوازده

دوست خوب من درود
خوبی، گل م؟

امروز، جاری شدم در جریان رنگهای فریبنده پاییز، در صدای حزن انگیز برگهای افسونگری که زمین را به زیبایی فرش می کنند ... پاییز ... پاییز ... چه شکوهی دارد این درخشنده ترین فصل، این چشمنوازترین خودنمایی طبیعت ... نازنین! ... چه تمنایی می کنند این برگهای برهنه، تا پا بر بدنهای بی دفاعشان بگذاری و هزار بار تازه شوی در نجوایی که تنها در پاییز خواهی شنید ... و من در متن این نجوا است که به خانه بر می گردم و غروبهای باران زده شیراز در تازه سالیها، و قدم زدنهای بی تکلف و هزاران قصه که کو تا گفته شوند؟! ...

گل م! و من در میان قدم زدنهای نه چندان بی تکلف(!!) پاییزی امروز به محله ای رسیدم که موسیقی در همه جایش طنین انداز بود؛ نواهایی غریب، که به گوش نمی رسیدند، اما شنیده می شدند ... خیابانها و کوچه هایی که مستانه به نامهای بزرگ، گره خورده بودند، تا بازتاب بهانه های پاییزی من شوند، و من، که می خواهم قیافه ماورا زمینی، و ژست متا فیزیکی بگیرم، نمی دانم اول چشمم نامها را دید، یا گوشم، نواهای ننواخته را شنید ... اما، مگر تفاوتی هم دارد؟! ... خیلی ثانیه ها هستند، که نامی، تو را تا بینهایتی می برد که با تصورت حتی، بیگانه است ... دیدن یک نشانه کافی است تا زنگی به گوشه رانده، و پشت هزاران پرده پنهان، به لرزه بیفتد و وای ... ایمان بیاور گلم، که این لحظه ها اگر نبودند، این فلاکت ممتد زمینی، معنی خودش را به تمامی وا می نهاد! ...

شوبرت، بتهوون، روسینی، موتزارت، واگنر ... تمام نمی شدند نامها، با طنین خیال انگیز آوایی، که شاید حتی، از هیچ یک از این نوابغ نباشد، اما شگفت، در ترنم تازگی بخش برگهای رنگ به رنگ آمیخته بود، وتمام مرا، با تمام خاطره هایم، می نواخت!


رضا
بیست و هشتم اکتبر دو هزار و ده
Basingstoke

نامه های غلط گیری نشده - یازده

دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟

شیفته شگفتی های شبم ... شیفته تمام رازهایی که در شب هست، وتمام رمزهایی که ... تمام رمزهایی که مرا می گشاید ... و من، شیفته این گشاده شدنهام، در این روزهای دردآور منقبض ... آستانه های امید بخشی که رها می شوم در آنها، و این رهایی، تنها روزنه است، در عبور از وهم روزهای تاریکی، که روشنی کشنده شان، گویا، تمام مرا در خودم، گلوله می کند ... و امشب، در آستانه یکی از همین آستانه ها دل دست جوهری خودم را به سیاه شب سپرده ام، تا خودش را امیدوارانه در راز و رمز شب، رها کند!

نازنین! درد را باید نوشت ... ترس را باید بر کاغذ آورد ... انقباض کسالت آور دلی را که انگار خواب نما شده است، باید به قلب سفید کاغذ سپرد ... اما، چگونه، گاهی که دست در نبردش با من، مغلوبه است، و من با خودم، و هر ذره ای از من با خودش! ... قلم پیش می رود، سیاه جوهر، سپید زیر پایش را در می نوردد، و واژه ها یکی یکی، مثل حبابهای روی آب آمده، بر سطح پیش روی من، می ترکند؛ اما، یکیش در سینه، سرود بر لب نیامده مرا، به بر ندارد، تا در گشایشش، بلند، بخواند ... ذهنم، مانند مادری در آستانه زایش، در خودش می پیچد، و همچنان درد می کشد، اما، کو زایشی!؟ ... و شب، همچنان، با همه شکوهش، پیش می رود، و شب هنوز، همه شیفتگی مرا در گرو دارد، در متن شبانه هایی ماندنی ...

گل م! تردیدِ طاقتی که نبود، که نیست، که گمانم بود، که گمانم هست
... شاید اگر پیش این دستِ در شتاب نوشتن گره خورده، نشسته بودی، بهتر، واگویه هایش را می فهمیدی، همانها که شاید، هیچ روزی، به گوش هیچ کس نرسید ... اما، من در این لحظه، با نفسی بلند، آسوده ام که بار سنگینی را به دوش همین جمله های نیمه جویده گذاشته ام ...


رضا
بست و هفتم اکتبر دو هزار و ده
Lincoln

نامه های غلط گیری نشده - ده

دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟

"من"، درک نارس ماست، از چیزی که نیست؛ از انعکاس نورهایی که از متن ما خارج می شوند، و هزارش در حجم های خورنده تاریکی، محو، و یکیش، می شود همان که چشم تنگ و نا گشاده ما، از شدت ندانستن، اسم "من" رویش می گذارد؛ و اگر روزی، ثانیه ای پیش بیاید، که ما آشتی کوچکی - گو که گذرا - با راستی داشته باشیم، خواهیم دانست که چه خام دستانه، به این حجم خالی و بی محتوا، که چیزی نیست، مگر یک هیچ لعاب داده، نام "من" می دهیم، و داده ایم، و خواهیم داد ... پس تو به من خرده نگیر، اگر گاهی به این ناراستها، که به "من" بودن خودشان این اندازه پا می فشارند، خنده می کنم ... خدا می داند، تو که نیستی، ریسه می روم!

اما گل م! ... حالا که همه "من" شده اند، بگذار من هم کمی "من" بشوم، شاید طعم این چیزی بودن، که نیست را چشیدم، ولی از تو چه پنهان، که این مخدر، با مزاج ناپایدارم، ناسازگار است ... دیر سالی است که من، تا می آیم کمی "من" بشوم، چیزی انگار، گلویم را می فشارد، و درونم، که این همه سال، به خالی بودن عادت داشته، نمی تواند چنین فرو داده دیرهضمی را بپذیرد، پس مغز، که تنها، اشتباه را می شناسد، با فرمانی به من، دستور می دهد که "من" را بالا بیاورم و از آنجا که چاره ای جز اطاعت نیست، چنین می کنم، و بعد، "من" بالا آورده را، بر می دارم و به گوشه ای می برم، و دور از چشم همه پنهان می کنم؛ هر چند که می دانم، تمام "من"ها، که تماممان داریم، به همین اندازه نفرت انگیز هستند! اما، نازنین! خودت هم می دانی، بعضی، چقدر در بالا آوردن، بی استعدادند ...

گل م! مرا ببخش، که خدا، پیوندم داده با "استفراغ" ... می روم،
"من"ی را که بالا آورده ام، پنهان کنم!


رضا
بیست و ششم اکتبر دو هزار و ده
Lincoln

نوازندگان ناقوس

در فراموشی فهرست انتظار
تشنگان نواختن ناقوس
خواب پله هایی می بینند
که جز باد، نمی روبدشان

خواب دستهای گره شده در گردن طناب
که بیرون می کشد
فریاد را از گلوی گشاد فلز
و می پاشد
در گوش گمراه شهر
از فراز بلندترین کنگره های کتدرال


تنیده در تاریک دخمه ها
تعفن تاریخ
آویخته به دیوار
اسطوره های حماقت

و یادگار های رنگی شوالیه های شجاع
و تسبیح از رمق افتاده ی قدیسان باکره
همه جا منتشر می شود
در ژرف خواب نمازخانه های خالی
در متن خاک گرفته دالانهای کتدرال


حدقه های حلقه شده جهانگرد
به عدسی چسبیده
جستجو می کند
جغد بی حوصله را
بر دوش شکسته شیاطین متصل
زیر دست به روز شده ی تسلط
که سکه می پرسد
سکه می خندد
در دامن سرد و سنگفرش سالیانِ کتدرال

.
.
.

بر سیاه بال کلاغان هزار ساله ی برج لندن نوشته اند
هیچ جنگجویی
بی شمشیر
به خانه بازنگشت



ترجمه قسمتی از شعری خودنوشته
رضا هاشمپور
پاییز 1389

نامه های غلط گیری نشده - نه

دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟

ما، چند نفر بودیم، بسته و نا بسته، دختر و پسر، درست در آستانه آدم شدن، در چند و ده سالگیهامان؛ ما بودیم و تابستانهای آتشبار، روزهایی بی مدرسه ای که از شیراز گرم فرار می کردیم و می رفتیم به کازرون داغ؛ می رفتیم تا چند روزی پدر و مادرها از دست ما راحت باشند، و ما از دست پدر و مادرها، هم ... روزهای بازی و شیطنت ... ظهرهای خنک سرداب و هاکلبری فین و ژول ورن و شبهای به یاد ماندنی زیر ستاره ها خوابیدن ...

نازنین! از دل کتابهای ادبی اگر "قایم باشک" را در بیاوری و ببری در کوچه ها و خانه های خاطره انگیزشهر من، شیراز، می شود "قایم موشک"، و اگر کمی آن طرف تر، میان دشت سبز و زیبایی، که دل کوههای اطرافش، راز دار تاریخ ازدست رفته است، ببری، می شود، "چیش بیگیرک" ...

گل م! این چیش بیگیرک است که بار سنگینی از یاد تابستانهای فراموش نشدنی ما را به دوش می کشد؛ بار تمام چشم گذاشتنها و به سوراخ خزیدنها و گاهی، گاهی، شیطنتهای نجیبِ کودکانه، از همانها که سرخ گونه هایت را خودت، بی دیدن، می بینی، وقتی که "اتفاق" می شوند؛ و اتفاق برای ما همان بود که حتی هشدار آن که چشم می گرفت و خودش از به سرداب رفتن می ترسید، چاره اش نمی کرد ... اتفاق، همان بود که زیرزمینهای نمور و تاریک را با بهشت پیوند می زد و حتی خودت نمی دانستی با چه سرعتی داری به سمت سرداب می دوی تا پنهان شوی، و پنهان کنی، وعده یک بوسه بچگانه را ... گل م "اتفاق" چیز غریبی است، وقتی که "می افتد" ... و من امروز عجیب به یاد آن ما افتادم که چند نفر بودیم، و این من، و این همه اتفاق، و پنهان، که همیشه کردیم و هرگز، نکردمان ... نازنین! راستی، اگر اتفاق افتاد که یک روز چشم بگذاری، در میان یک بازی تمام عیار، همه کار بکن، ولی "جِر نزن"!


رضا
بیست و سوم اکتبر دو هزار و ده
Basingstoke

نامه های غلط گیری نشده - هشت

دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟

تصور کن! … برای مدتی طولانی خودت را به دست آینه ای سپرده ای. بازترین لبخند جهان را به لبت پوشانده ای.
خودت را به لباسهایی آراسته ای که هر کدام از دل ساعتها نبرد انتخاباتی بیرون آمده اند. با دلی گرم و سری خوش هنوز گامی از خانه بیرون نگذاشته ای که خیرگی در آسمان بال می زند و کبوتری غزلخوان، هر چه دو روز خورده است را روی تو می ریند ...... خدا می داند دستهای پذیرای تو لطف کبوتر را فراموش می کنند، فردا که چشمهای سراسر سیاهش را به تکه نانی که دست تو است، می دوزد.

 سنگ دلهای ما را اگر توانایی غیر قابل انکارمان در فراموش کردن نبود، هیچ سنگ شکنی نمی توانست خرد کند. روزهایی اما هست و لحظه های منقبضی که مردمهای چشمهامان را احساس خیسی در بر می گیرد، نفسهایمان راه خودشان را گم می کنند وقلبمان چنان سرعتی در نواختن می گیرد، که انگار پایش، پدال ترمز را گم کرده است؛ و این روزها، این لحظه ها، هست!! می دانم، ولی، شاید، باید، در ثانیه های کُشنده انقباض حتی، به چشمهای کبوتر برای لحظه ای اندیشه کنیم ... فقط برای لحظه ای!

گل م! ... این همه که من نوشتم را مدیون کبوتر هایی هستم، که پشت شیشه، گرم اتاق را نفس می کشند و بالهایشان سرد بیرون را دشنام می دهند. مَل (استاد فیلمنامه نویسی ما)، دارد مثل همیشه از خاطراتش درباره بازی در مجموعه فیلمهای هری پاتر حرف می زند، و من که دستان جوهریم، انگشتشان را در چشم اصطلاح "بارِ خاطری" فرو کرده اند، تند و تند قلم می سرانم بر سطح نجیب کاغذ! بیچاره مَل! که با خودش فکر می کند من از داستانهای چندش آورش نُت برمی دارم. تو، ولی برای لحظه ای اندیشه کن؛ همین!


رضا
سی ام مهر هشتاد و نه
Islington

نامه های غلط گیری نشده - هفت

دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟

همیشه شب فرصت است، مجموعه ای از ثانیه های تاریک و ساکت که انگار فرا هم می آیند، تا تو با اندیشه ات خلوت کنی ... دانسته ها را با ندانسته ها در آمیزی، مرزهای در روشنی، تا همه جا گسترده را بشکنی، به پوست پرسشگر تمام خودت دست بکشی وخیلی راحت تر از آن که بتوانی تصورش را بکنی، بدانی که هیچ چیز نمی دانی! ...
نازنین! همیشه شب فرصت است ... و در این لحظه، این منم که بر شانه ی یکی از همین فرصتها نشسته ام، به خودم نگاه می کنم، می خندم، و به هر چه مرا می بیند، می گویم، "ها؟؟!؟" ... گل م چه اندازه به شبهایمان مدیون می شویم، گاهی که زنده شان می داریم؛ آینه های تاریک لبریز از سخاوت، سرشار از ستاره، که در سیاهشان تا انتهایی ناممکن، سفید می شویم ... همیشه، همیشه شب فرصت است ... زنده باد آن که حرمت بدارد این همه فرصتهای هنوز از دست نرفته را!

و امروز بعد از شانزده سال، به این در و آن در زدن، و تحمل همه چیزهایی که دوستشان نداشتم، به خیال خودم، سینمایی شدم، خیالی که انگار، خواب دیده است ... راستی که گل م، شوربختانه گره می خوریم، به دوست نداشته هامان و غریبانه، زنده، می میریم ... هر چه امروز می گردم، تا اشاره انگشت راست کرده ام را متوجه تقصیرات کسی کنم، دست آمدم هیچ نیست، مگر سرگردانی مضاعف ... آلن رب گری یه هم آدم بود، من هم یکی مثل او ... و در پایان، به یاد می آورم که هرگز نشد نامی از سینما و جوانیهای پدرم و ابراهیم گلستان به میان بیاید و بابا، یادی از "پل رودخانه کووای" نکند، پس به احترام مرد بی مانند زندگیم، اولین فیلمم را، کوچک، یا بزرگ، به نام دیوید لین، خواهم ساخت.


رضا
بیست و یکم اکتبر دو هزار و ده
Tufnell Park

نامه های غلط گیری نشده - شش

دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟

شب است ... دیرهنگام ...پشت در مانده ام، خسته و خواب آلود، با سبدی پر از خمیازه که انگار ته ندارد ... شب است، سرد ... در ازدحام مستان شب زنده دار حتی، گم نمی شوم ... و در متن پر از نور خیابانی که انگار از من بیدارتر است! ... شب است، سرد، ومن پشت در مانده ام، و نمی دانم که باید در را نفرین کنم، یا انگشت فراموشکاری را که هیچ گاه به هنگام، در هیچ سوراخی فرو نرفت، حتی سوراخ کم اندازه حلقه شده در گردن چند کلید پوسیده ... شب سردی است و خالی این ماشین صرفه جو، که از بهای گازوییل به خود می لرزد، و نه سرما، کفاف مرا نمی دهد؛ حالا نمی دانم آیا این دست هم، برای بهایی است، که مثل مدعووین عروسیهای جنوبی، تمام قد می لرزد، یا این همه تکانهای باور نکردنی بی بها است ... شب است گل م اما تن ترک خورده تمام این ساختمانهای پوسیده را تنها صدای سر خوش میگساران و قرصندگان است که فتح می کند، نه هم آوازی دندانهای سرمازده پشت در مانده من .... وراستی نازنین! اگر پیش میکده های چند صد سال پیش، با مرامانی قرص های رنگ و وارنگ می فرختند، تو از شنیدن این قرصندگان من، مهمان خنده نمی شدی ... سرد است، سرد ...

گفتم سرد، یادم آمد به همسایه ای خیلی قدیمی، که همیشه از سرما خوردن می ترسید و آخر به حکم سرطان با فرشته مرگ روبوسی کرد ... گل م! کسی هست، که گویا در قم، یا چنین جایی، حرف از ترس از ویروس به میان آورده، کاش بنده خدا، بازماندگان آن همسایه قدیمی را می شناخت ...


رضا
بیستم اکتبر دو هزار و ده
Camden

نامه های غلط گیری نشده - پنج

دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟

دیروز در راه آمدن به محل کار، پشت چراغ راهنمایی تقاطع "بیکر استریت"، مثل همیشه، سرم گشت به طرف گنبد بزرگ و سبز موزه مادام توسو، و بعد هم آن دو صف چند ده متری هر روزی، و همان بهانه ای شد تا برای تو از مجسمه ها بنویسم، ولی انگار آن اندازه دلم پر بود، که مجسمه ها به بیراهه رفتند و مرحومه مادام توسو، به تمام از خاطرم رفت؛ و عجیب این هیجان سیری ناپذیر گردشگران برای من جالب است؛ مردان و زنان ذوق زده ای که تمام طول صفهای چند ده متری را با دوربینهای عکسبرداریشان کلنجار می روند، که مبادا در میان مجسمه ها چیزی از قلم بیفتد؛ نکند دست در گردن اوباما نکنند، زیر دامن مریلین مونرو نلغزند، خودشان را در میان خانواده سلطنتی جا نزنند، ویا با انگشت اشاره، به هیتلر تحکم ننمایند ... صف، به کندی پیش می رود و مبلغان جشنهای هالووین، با کلاههای سیلندری، و شنلهای بلند، جفت دندان تیز شده خونیشان را به رخ منتظران می کشند، ونهایت بهره را از صبر مشتاقانه رویاباوران می برند، و مشتاقان هم دو به دو یا سه به سه، یا هر چه، فهرست تصاویر دلخواهشان را تنظیم می کنند و ...

گل م! چراغ یک بار سبز و قرمز می شود و من کمی پیشتر می روم غرق در فکر ... امشب که به خانه باز می گردم، از ازدحام روزانه اطراف موزه خبری نیست؛ شرلوک هلمز، ایستاده رو به روی ایستگاه مترو، چشم به راه فردا صبح و آدمها، مثل تمام آن مدلهای واکسی مادام توسو، که به همان حالت همیشگی بیدارند، مثل فاحشه های بخت برگشته ی فاحشه خانه های آن دست خیابان، که به همان حالت همیشگی، انتظار سر آمدن شب را می کشند.


رضا
نوزدهم اکتبر دو هزار و ده
Basingstoke

نامه های غلط گیری نشده - چهار

دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟

هیچ تا به حال به مجسمه ها و عروسکها اندیشیده ای؟ حجمهای سرد و بی روحی که گاهی چند برابر یک آدم زنده با تو حرف می زنند، و تو گاهی ثانیه ها را می شمری تا هر چه در دل داری را در گوش یکیشان خالی کنی. مهم نیست که تو به زبان بیاوری، و البته اهمیتی ندارد که او نمی شنود؛ تو در سنگ، گوش می دمی، و سنگ، در تو زبان می شود. تکه ای برنز پرداخته، چنان در تو فرو می رود که انگار هفت توی تو را کاویده باشند، و باز هم چه بودگی هیچ اهمیتی در این دمیدن دوجانبه نخواهد داشت. کله عمامه دار و ریش بلند ابن سینا با نگاهی خیره به ناکجا، میکی ماوس رنگ و رو رفته ای که خاطره تو از یکی از بیستهای متداول سالهای ابتدایی مدرسه رفتن است، یا حتی یک سوسک پلاستیکی بی خاصیت، که هر چه فکر می کنی، نمی توانی فلسفه ساختنش را دریابی …

تو اما می توانی خودت را در قالب همان سوسک بیقواره فرو ببری و درست در همان لحظه فرو رفتن است که کتاب تعلیمات دینی پیش چشمت ورق می خورد و صدای بلند معلم ریش دار در گوشت زنگ می زند که از برهان نظم سخن می گوید و حتمی بودن یگانگی؛ کار گاهی تا آنجا پیش می رود که ارمغان حجاز به تنهایی پاسخ نمی دهد و مروجان دین دست به دامن نیوتن می شوند تا بیاید و در بطن یک داستان تو نمی دانی تا چه اندازه راست، بگوید "چون این چند توپ، گرد هم می گردند، پس حتما خدا هست".

نازنین من! خدا می داند که من چند سالی هست دنبال مجسمه نیوتن می گردم، تا در او گوش بدمم و زبان بشوم، تا بلند بلند، به خواهرو مادر نویسنده آن کتاب کوفتی تعلیماتی دوران راهنمایی یا دبیرستان اظهار لطف کند و با شناختی که از او دارم، می دانم که می کند!


رضا
بیست و ششم مهر هشتاد و نه
Basingstoke

نامه های غلط گیری نشده - سه


دوست خوب من، درود!
خوبی، گل م؟

نمی دانم آیا هیچ وقت به این فکر کرده ای که آن حجم پیچیده، زشت، لزج، و حال به هم زنی که در میان گردی سر ما جا خوش کرده، چه اندازه مچاله به نظر می رسد؟ مغز نفرت انگیزی که در بالاییترین نقطه بدن ما خانه گزیده، تا مثل روشنفکرها، قیافه ی پرواز بگیرد و داستان سرایی کند؛ از دستهایش که به بی انتها گشاده شده و چشمهاش که خیره مانده اند به صفحه های سیاه شده از انگشتهای مرکبی ... مغز، نازنین! حتی ادا کردنش، چندش آور است. مرا یاد مغازه های دود گرفته و بد بویی می اندازد، که ظهرهای گرسنگیمان را با خوراکیهای کثیف و آلوده شان تقسیم می کردیم. مغز، نفرت انبوه شده ما است، از توده ای خاکستری که یادمان می آورد، تمام چیزهایی را که نباید، و از یادمان نمی برد، تمام چیزهایی را که باید!

آن اندازه که بدش گفتم، انگار دیگر کمکم نمی کند، این دست را تکان بدهم، تا نامه ام جایی تمام بشود؛ گو که گل م! تمام، نامفهوم ترین، واژه در میان واژه نامه رقت انگیز بشری است، جایی که نمی توان برای هیچ آغازی، تمامی متصور بود؛ برای هیچ حجمی، نمی شود، تمامی قایل شد، و ... و آن کس که حرف از "تمام" به میان می آورد، همان ابلهی است که پاره ای از توهمش را ربوده اند تا در متن یک برهان مضحک به نام دوزخ و برزخ و چه و چه به خودش باز گردانند، و این همه را من گفتم، تا تو بدانی من چه اندازه کودنم، منی که می خواهم این نوشته ناقابل را برای تو تمام کنم! پوزش مرا بپذیر همین جا که این نوشته را به پایان می برم؛ همین جا که خطهای به سیاهی رقصیده، هرگز تمام نمی شوند.

حتی، تو در من تمام نمی شوی!
حتی تمام من، در تمام این تنهایی!


رضا
بیست و پنجم مهر ماه هشتاد و نه
Basingstoke

نامه های غلط گیری نشده - دو


دوست خوب من، درود!
خوبی، گل م ؟

دلم گواهی می دهد آن فحش دادن دیروز مرا دوست داشته ای! شاید مثل همیشه از زیر چشم و با شگفتی گفته ای، "فُش!؟" اما خودت راستش را بگو! می دانم که دوست داشته ای! گو که در حقیقت ماجرا تفاوتی هم پدید نخواهد آورد، چون در این ثانیه که این * را دیدی، من دارم می روم با صدای بلند بگویم، "دیوث!!" ... می دانی به کی؟ … نمی دانی؟ … تقصیری هم نداری گل م؛ آن اندازه جمعیت دیوثها زیاد شده که نمی شود فهمید مخاطب کیست! گمان کنم اگر سر یکی از شلوغترین معابر هر کدام از شهرهایی که می شناسی یا نمی شناسی بایستی و فریاد بکشی"دیوث!" بیشتر از چهل و چند درصد آدمها خواهند گفت بله! البته اگر فرض کنیم خدا به اندازه هر یک از زنهایش، مردی آفریده باشد؛ حکایت آن چند درصد هم، احتیاطِ واجب است، وقتی که دوستانی قرار است نامه های مرا بخوانند و {سانسور} ... از آن کسر چند درصدی هستند! ... و مخاطب، نازنین من، اما خیلی بزرگتر از آن است که وصف بشود، در توضیحات بگنجد، یا هر چیز دیگری! نپرس چرا، که دلم کاسه ای پر از خون شده در این زندگی و دستم هم که به او نمی رسد، اما زبانم به اندازه ای دراز هست که باز و باز و هزار بار، باز بگویم، همان!

نازنین! یکی دو روز پیش، دو تیم پایتخت نشین کشورمان با هم بازی کرده اند، فوتبال! … چه اهمیتی دارد؟ … اما انگار یکی به یکی گلی زده و داور ندیده؛ فارغ از هر شیر سماوری، از آنها که شعار مبارزاتیشان را امروز به سود تیمشان (مان) تغییر داده اند خنده ام می گیرد، چون میانشان کسانی هستند که نمی شود کمترین انتقادی از ... بگذریم! می دانی هر چه می کشیم از جو گرفتگی است، گل م!

رضا
بیست و چهارم مهر هشتاد و نه
Basingstoke

نامه های غلط گیری نشده - یک


دوست خوب من، درود!
خوبی، گل م ؟

گفته بودی سردت است، و چه راست می گویی ... سرد است؛ سرد!

سرد یعنی ثانیه ای که حتی سایه ها از خودشان می گریزند، و از خودمان … سرد یعنی سکوت نورهایی که باید گداییشان کرد، باید پی آنها دوید، با همان سایه های گریزان، که از ما پیشتر می دوند ... سرد یعنی سماجت دست در لرزیدن ... سرد یعنی ساییدگی؛ یعنی سفید بر سفید، آنجا که دندانها به آسودگی بر هم می لغزند و در دل کرم خورده شان به ما می خندند. راستی نازنین! تو می دانی، آیا این کرمها در خنده خودسرانه مان شریک هستند، یا نه!؟ ... اما، و به هرترتیب، باز می گویم که راست می گویی؛ سرد است، ولی تو خودت را در خودت بپیچ! مبادا سرما بخوری گل م!

کنار راه که می آمدم، امروز، شاخ و برگ کوتاه شده درختانی که در کنارجاده روییده اند نظرم را به خودشان جلب کردند و بی معطلی فریاد زدند، با همان زبانهای سبز بریده شان، "احمق!" جاده کنار ما روییده است. این شاخه های بریده دستان ماست که گویا قرار نیست به هم برسند؛ آغوشهای گشاده ای که جاده به ایشان حکم جدایی داده ... جُدا، جاده، جِداً که چه کلیشه ای است این نگاه امروز من به راهی که هر روز از آن می گذرم، ولی مگر گل م، همین هر روز گذشتن من، خود یک کلیشه نیست!؟ ... پس اجازه بده در حضور گوشهای مثلا نجیب تو که می دانم حرفهای زشت قلقلکشان می دهند، بگویم، "ای خواهرت را، جاده!!"

خودت را در خودت بپیچ، مبادا سرما بخوری گل م!

رضا
بیست و سوم مهر هشتاد و نه
Basingstoke

بخت بی باور

بیا که با تو بگوید هجای پی در پی
قشنگ عشق تو در قصه های پی در پی

شبم، گذشته از آن آیه های تاریکی
به ناله های دل و ای خدای پی در پی

زبان گشاده نگاهت به بخت بی باور
که بس کند مگر این گریه های پی در پی

چه اجتماع غریبی، که گاه دیدارت
دو چشم خیس من و خنده های پی در پی

به خواب برده خیالم، ترانه خوانیها
طنین خوب تو در پرده های پی در پی

لبی که بی تو به تن کرده، گرم اسمت را
نشسته در تب آن بوسه های پی در پی

چگونه چاره کنم دل، به ناشکیبایی
همه حضور تو در لحظه های پی در پی

رضا به دست دلش کو، ببیند آن زیبا
شکسته موی تو در انحنای پی در پی



رضا هاشمپور، پاییز 1389

باورهای بی سبب


به خر درونم
خواب آور خورانده ام
مشتِ پر
  سقط نکند خوب است
  این خیانت پیوسته
  بازنده تمام بازیهای با و بی‌ضابطه

خر، ضابطه چه می شناسد، شاعر بی حواس؟

      ش ش ش ش ش
      خرم خوابیده
خرم
گوشِ بزرگ نشنیدنها
خیال نخراشیده رویاهای دور از دست
طناب نتراشیده گنجهای مدفون

خواب می بیند خرم
خوابِ فهمیدن، شاید
شاید شنیدن
و شاید چریدن سبز کم جان مراتع عرفان

خر، عرفان چه می فهمد، شاعر بی خرد؟

     ش ش ش ش ش
     خرم خوابیده

سکوت، بکارتش را به نعره هایی که دیگر نیستند باخته
شب، دلتنگ نمی دانمهای بی تکلف شده
و خواب، مشتری باورهای بی سبب را با خود برده

     ش ش ش ش ش
     خرم خوابیده
  
خر نازنینم
بخواب
تمام بیداریهای من 
و تمام بی‌‌خوابیهای من را 
بی‌خیال
بخواب




رضا هاشمپور، پاییز 89

سرخ صورتت

آینه رسم دروغ گفتن نمی دانست
سرخ صورتت فریبش داد
سپید گردنت
سبز ریشه ای که دستت کاشت
حجم حرفی که نگاهت نداشت
...
نداشت

هراس



دیدن تابلوی نئون بزرگ و قرمز رنگ "باز است"، شاید بهترین اتفاق یک سال اخیر

زندگی من به حساب بیاید. هوا هنوز تاریک نشده بود، اما با وجود مه غلیظ، به سختی

می شد تا چند متر جلوتر را دید.


کلافه، عصبی و پریشان، با راهنمایی تابلو "باز است" وارد محوطه یک پاب به نام "آخر

دنیا" شدم. در محوطه پارکینگ پاب، تنها یک ماشین سواری معمولی را دیدم و دو اتوبوس

بزرگ سیاه رنگ که روی بدنه شان طرح عجیب یک شبح، با دقت زیادی کشیده شده بود.


وارد سالن پاب شدم. سقف کوتاه و تیره، کاغذ دیواری قرمز با حاشیه های سیاه، و قابهای

عکس وعکسهای سیاه و سفید داخلشان، که جا به جا از دیوار آویزان شده و نورشان را از

لامپهای استوانه ای بی فروغ بالایشان می گرفتند، فضایی خاص، پدید آورده بودند، و در

دل این فضا، صندلیهای چوبی بلند و مبلهای چرمی قرمز، پشت میزهایی که چراغهای

پایه کوتاه کوچک و کم نور، روشنشان می کردند، رها به حال خود، درخالی سالن، نفس

می کشیدند. بعد از چند ثانیه سرک کشیدن، در حین رفتن به سمت بار، در گوشه ای از

سالن، زن میانسال تنهایی را دیدم که پشت یکی از میزها با لیوان نیمه خالی شرابش بازی

می کرد، و چشمان مات و محوش را به سطح مواج و ارغوانی شراب دوخته بود، و البته

دو مرد، که بدون رد و بدل کردن حتی یک کلمه، بی اعتنا به اطراف، در گوشه پرتی از

سالن دارت می انداختند.


با همراهی ناله موسیقی وار تخته فرشهای کف سالن، خودم را به بار رساندم. پشت بار،

مردی حدودا شصت ساله، با موهای بلوند کم پشت، ابروهای گره کرده و چشمان آبی ریز و

لباسی مرتب و اتو کشیده، گیلاسهای شسته شده شراب را با وسواس، لکه گیری می کرد.

مرد هیچ واکنشی به حضور من نشان نداد، هر چند اطمینان دارم، می دانست من آنجا

ایستاده بودم.


با پشت دست، دو مرتبه و به آرامی به میز بار ضربه زدم، تا این که مرد بالآخره رویش را

برگرداند و گفت، "سلام ... چه کمکی می توانم به شما بکنم؟"

و من در جواب گفتم، "سلام ... یک دابل شاتِ برندی لطفا!"

نگاه معنا داری به کلید ماشین که در دست من بود کرد و پرسید، "چه مدل برندی میل دارید

دوست عزیز؟"

به بطریهای مشروب پشت سرش که در قفسه های شیشه ای چیده شده بودند نگاهی انداختم؛

پشت قفسه ها آینه بود و من از لا به لای بطریها، خودم را شکسته و بریده بریده می دیدم،

خسته، رنگ پریده، با چشمهای قرمز و گودافتاده ... رو به مرد کردم و گفتم، "کووازیه ...

لطفا!"


مرد، شات مرا همراه با تعارفات متداول به دستم داد و بعد از گرفتن پول، و صدا زدن کسی

به نام جیمز، به سمت دو مرد دارت بازی رفت که گویا بازیشان تمام شده بود، و کمی آن

سوتر، پشت میز بار، انتظار پذیرایی شدن می کشیدند.


جیمز، جوانکی بیست ساله و خنده رو بود، با صورت بزرگ، چشمان آبی، موهای بلوند

نامرتب و دهان گشاد، که به محض ورود، و بدون هیچ پرسشی سراغ گیلاسهای شراب

نیمه کاره رفت. پیش بند سفید جیمز، با لباس کار چهارخانه آبی و سفیدی که به بر داشت،

حس یک آشپزخانه رستورانی بزرگ را به من انتقال داد و شاید به همین خاطر بود، که

دوباره گرسنگی و ضعف شدید به من چیره شد، تا من برای از یاد بردنش، سر صحبت را با

جیمز باز کنم، و در ابتدا از او بپرسم، "آدمهای اتوبوسهای جلو در کجا هستند."

جیمز، انگار که منتظر چنین سؤالی باشد، جواب داد، "رفته اند شکار روح!"

با تعجب پرسیدم، "شکارِ چی؟"

و جیمز که گیلاس دستش را زمین گذاشته بود، سرش را به آرامی پیش آورد و بعد از یک

نگاه پر از احتیاط که به اطرافش انداخت، گفت، "روح ... شکار روح ... روح مِیبِل ...

روح قربانیها ..."

شات برندی را، همزمان با حرف زدن جیمز تا ته سر کشیدم، و وقتی که می خواستم گیلاس

شات را روی میز بگذارم، دستهایم بدجوری لرزیدند؛ لرزشی که از چشم جیمز پنهان نماند،

تا پیش خودش فکر کند، مخاطبش از شنیدن اسم روح تحت تأثیر قرار گرفته و ادامه بدهد،

"گروه قبلی عکس میبل را گرفته بودند ... خودم دیدم ... خود میبل بود ... انگاری که خیره

شده باشد به دوربین ... همانجا ... ته باند قدیمی ..."

حرفهای جیمز را که حسابی ذوق زده شده بود، قطع کردم و در عین بی حوصلگی پرسیدم،

"کی هست این میبل؟ ... باند قدیمی چی هست؟ ..."

جیمز که حسابی جا خورده بود، با چشمانی باز کمی عقب رفت و با صدای بلند پرسید، "تو

میبل را نمی شناسی؟ ..."

با فریاد جیمز، سر دو مرد دارت باز، که گویا مرد پشت بار تنهایشان گذاشته بود به سمت

ما برگشت، و بعد، یکی از آن دو خیلی آهسته، با لبخندی ملایم، به طرف ما آمد و کنار من

ایستاد؛ نگاه سرزنش باری به جیمز کرد و گفت، "همیشگی لطفا ..."

و در حالی که با سر، به کلید ماشین که روی بار گذاشته بودم اشاره میکرد، از من پرسید،

"حدس می زنم جای یک شات دیگه داشته باشید!؟ ..."

و من، که پیشنهاد مرد، به نظرم خیلی دوستانه رسید، گفتم، "ممنون ... یک شات کووازیه

لطفا ..."

مرد با سر به جیمز فهماند که باید چه کند و جیمز با کمی تغیر گفت، "خیلی خوب آلن ..."


بعد از این که آلن، گیلاس خودش را برداشت، رو به من گفت، "اینجا ..."، و به سمت گوشه

انتهایی سالن به راه افتاد؛ من هم که ترجیح می دادم در عوض فکر کردن به اتفاقات ملال-

آور یکی دو هفته گذشته، خودم را به دست میزبانهای ذوق زده ام بسپارم، گیلاس شاتم را از

جیمز، که دیگر نمی خندید، گرفتم و پشت سر مرد به راه افتادم.


آلن در گوشه انتهایی پاب، که از همه جا تاریکتر بود، و میز و مبل و صندلی هم نداشت،

پیش روی قاب عکسهای پر تعداد میخ شده به دیوار ایستاد، و با دستش مرا دعوت به دیدن

عکسها کرد، و بدون این که به من نگاهی کند، رشته کلام را به دست گرفت، "فرودگاه

هارمستون، یک فرودگاه تمرینی کوچک خیلی قدیمی است، که در جنگ جهانی دوم، به

عنوان آشیانه یک اسکادران از اسپیت فایرها ... "


حس عجیبی در عکسها بود؛ یک جذابیتِ برای من تازه، که از پشت کهنگی عکسها سرک

می کشید و بیننده را همراه خود به متن عکس می برد. صدای آلن گنگ و نا مفهوم، و این

چشمان دخترک سفید پوش عکسها بود که با من حرف می زد. در بالاترین عکس، دخترک،

در حالی که روی پاشنه یک پا بلند شده و پای دیگرش را در هوا گرفته بود، کنار یک

هواپیمای جنگی قدیمی، از شانه های مرد خوش سیمایی آویزان شده و او را می بوسید، و

کمی پایینتر، باز همان دختر، با گل سفیدی در موهایش، با نگاهی معصوم، چشم به نقطه

ناپیدایی داشت.


آلن که گویا در میانه حرفها به بی اعتنایی من پی برده بود، کمی به سمت من متمایل شد و

درحالی که به پرتره دختر جوان اشاره می کرد، گفت، "این آخرین عکس میبل هست، دو

روز پیش از این که خودسوزی کند، و جالب اینجاست که عکس را ماتیو گرفته ... ماتیو در

اصل مهندس مکانیک بوده و اواخر جنگ، داوطلبانه خلبان می شود، و آن روز هم برای

اولین مرتبه ..."


باز هم صدای آلن در گوشم گنگ شد، و چشمهای شوخ و اغواگر میبل بودند که از پشت

پوسیدگی عکسها با من حرف می زدند، و می زدند تا این که هیاهو و سر و صدای گروه

شکارچی روح، سکوت سالن را شکست. همه هیجان زده به نظر می آمدند، و با صدای

بلند با همدیگر صحبت می کردند و جوری که می شد از حرفهایشان فهمید، با تاریک شدن

هوا، آمده بودند تا استراحتی بکنند و اسباب لازم شبگردی را برداشته و برگردند.


با ورود پر سر و صدای گروه، فضای تا پیش از این ساکت سالن، غیر قابل تحمل شد، و

من بعد از دعوت آلن، که با زبان ایما و اشاره انجام گرفت، شات برندی را سر کشیده و به

دنبال او، و به سوی محوطه جلویی پاب، از سالن خارج شدم.


بیرون از سالن، آلن سیگاری گیراند و ادامه حرفهایی را که من عمده اش را نشنیده بودم،

پی گرفت، و گفت، "حالا روح میبل آن پایین سرگردان است ... روح ماتیو را کسی هرگز

ندیده، اما همه اطمینان دارند، که میبل آنجاست وبرای تنها نبودن قربانی می گیرد، ولی از

غریبه ها ... با خودیها کاری ندارد ... هرچند، اهالی این اطراف، هیچ کدام از جاده باند

قدیمی تردد نمی کنند، با وجود این که، آن جاده به برچ وود بیست دقیقه ای نزدیکتر

است."


آلن در حالی که بسته سیگارش را پیش من گرفته بود، پرسد، "تو کجا میروی؟"

با تکان دادن سر،به او فهماندم که سیگار نمی کشم و در جواب، گفتم، "ممنون ... برچ وود

می روم، و کمی هم دیرم شده!"

آلن که انگار باورش شده بود من عجله دارم، دوستانه به سمت ماشین خودم هدایتم کرد، و

به ماشین که رسیدیم، نگاهی به دورتادورش انداخت و گفت، "معلوم است راننده خوبی

هستی ... ماشین من دیگر جای سالمی ندارد ... برگشتن اگر از این مسیر آمدی سری به ما

بزن ... مراقب خودت باش رفیق."

و من هم در حالی که سوار می شدم جواب دادم، "برای همه چیز ممنون ... می بینمت

رفیق."

****
 
از پارکینگ که بیرون می آمدم، در آیینه کوچک وسطی ماشین، نور سرخ رنگ سیگار آلن

را می دیدم، به همراه تصویر ناواضحی از خودش، که رفته رفته تیره تر می شد و من

نمی توانستم بفهمم، که آیا او برای من دست تکان می دهد، یا نه!


حدود دویست یا سیصد متر پایینتر از پاب، به چراغ راهنمایی موقتی رسیدم، که نور قرمز

آن در دل سیاه شب می درخشید. خط چپ جاده بسته، و خط باز آن، تنها برای عبور یک

ماشین، به نظر مناسب می آمد. پایینتر از چراغ راهنما، تابلوی هشدار دهنده تقاطعی قرار

داشت، و درست کمی بعد از آن، تابلویی پوسیده و قدیمی، والبته کمی هم کج، که با تیزی

اشاره اش و عبارت "باند قدیمی"، سمت راست جاده را نشانه رفته بود.


چراغ راهنما که سبز شد، خیلی آرام ماشین را به حرکت درآوردم، در حالی که صدای آلن و

داستان گفتنش، در گوشم زنگ می زد؛ قصه مردگان سرگردانی که محوطه باند قدیمی را

ترک نمی کنند، گو این که من هیچ کس را سرگردانتر از خودم نمی شناسم، کسی که هیچ

کس انتظارش را نمی کشد؛ مرده متحرکی که با نرسیدن، پیمان بسته است، و آن لحظه

نمی دانست چرا باید تصور خنده آور چند جنازه پوسیده، از این یک بار که تصمیم گرفته به

نقظه ای برسد، جلوگیری کند .من به دنبال همین فکر، وخیلی ناگهانی، فرمان را به جهت

اشاره ای که باند قدیمی را هدف گرفته بود، چرخاندم.


ورودی جاده باند قدیمی شیب ملایمی رو به پایین داشت، و درخت بید مجنون تنومندی، که

در حیاط کلیسایی سبز شده بود، بر تمام عرض مدخل ورودی جاده سایه می انداخت؛ هرچند

زمانی که من از کنارش می گذشتم، سایه ای در کار نبود، اما شکل عجیب درخت در شب،

همراه با دیواره های سنگی کنار جاده، تونل کوچکی را می ساختند، که انگار دروازه دنیای

جدیدی بود.


خیلی آهسته حرکت می کردم، در جاده ای که دو طرفش را درختهای انبوه پوشانده و دست

سبز و وحشی طبیعت، با پیش رفتن بر سطح آن، عرض باریکش را باریکتر کرده بود.

سنگریزه های کف جاده، خبر از بی استفاده بودن این مسیر برای ماشینهای عبوری می داد؛

راهی که هیچ نوری غیر از نور چراغهای ماشین من در آن به چشم نمی خورد. سکوت

محض در فضا حاکم بود، انگار که همه چیز انعکاس درون خسته من باشد، و من که دوست

داشتم طنین این انعکاس را بلندتر بشنوم، چراغهای ماشین را خاموش کردم.


سکوت سنگین، که با تاریکی مطلق ترکیب شد، شاید برای کمتر از یک ثانیه، مرا با خود

همراه کرد، اما با خاموش شدن چراغها، گویا چیزی درون من خاموش شده باشد. حس

ناآشنایی تمام وجودم را فرا گرفت؛ چیزی نمی دیدم، اما حضور پر از فشار و غیر قابل

وصف نا شناخته ای را احساس می کردم، و این همه در کمتر از سه ثانیه اتفاق افتاد.


چراغها را روشن، و خیلی سریع و بی اختیار، از آیینه کوچک وسطی، به صندلی عقب،

نگاه کردم؛ کسی آنجا نبود، و من از خودم پرسیدم، "مگر قرار است کسی آنجا باشد؟"؛ پدال

گاز را با تمام توانم فشار دادم؛ می خواستم از چیزی فرار کنم که نمی دانستم چیست، مثل

روز ی که خانه را ترک کردم. نگاهم بیشتر به صندلی بغل و آیینه وسطی بودف تا به مسیر

پیش رو، و در آن فضای نفسگیر داخل ماشین، صدای صربان قلب خودم را به سادگی

می شنیدم، گو این که گوشهایم برای شنیدن کوچکترین صدایی تیز شده بودند.


با دیدن علامت "به دست انداز نزدیک می شوید" کنار جاده، بی نهایت خوشحال شدم؛

تابلویی که بعد از چند دقیقه سکوت و تاریکی و بی خبری، تنها ارتباط من با دنیایی بود که

می شناختم. دو برآمدگی سیاه -که کسانی احتمالا برای شوخی دو دایره سفید میان آنها کشیده

بودند تا شبیه به چشم بشوند- بسته در مثلثی قرمز، خطری را که در کمین بود،هشدار

می دادند.


کمی جلوتر، روی زمین، دو دسته گل با صلیبهای کوچک میانشان خودنمایی می کردند، با

برگه هایی کاغذی که می شد حدس زد نوشته دوستان و عزیزان افراد کشته شده، سنجاق

شده به عکسهایی بودند، که من نمی دیدم؛ اما صدای صاحبان عکسها را می شنیدم،

صداهایی گنگ و نامفهوم که نمی توانستم بفهمم چه می گویند، اما می شنیدمشان.


از برآمدگی میان جاده که بالا می رفتم، دستم به فرمان قفل شده بود. در تمام طول سربالایی

ادامه جاده مشخص نبود، و نمی شد فهمید که آیا ماشین دیگری از روبرو می آید، یا نه ...

با لمس بی خبری از اتفاقی که در آستانه افتادن بود، ترس را با تمام وجودم حس می کردم.


برآمدگی با همان شیب تندی که بالا می رفت، در سوی دیگر پایین می آمد، و وقتی

ماشین از این شیب سرازیر شد، با روشن شدن سطح جاده و شانه های سبزش، من برای

یک ثانیه منظره ای از چندین و چند دسته گل رنگ به رنگ دیدم، با صلیبهای چوبی قد و

نیم قدی که میان گلها افراشته شده بود، با نوشته ها و عکسهایی که نمی دیدم، اما باز صدای

صاحبانشان را می شنیدم؛ صدای محو خنده های دور و نزدیکی که نمی دانستم، به

سرگردانی آن ثانیه من می خندند، یا به راهی که این همه سال اشتباه رفته بودم.


دیگر جرأت نگاه کردن به آیینه وسطی را نداشتم، و نه حتی صندلی بغلی خودم؛ مطمئن

بودم چند نفر کنار و پشت سر من نشسته و به من زل زده اند. چشمم تنها به جاده بود و

می دیدم که دستهای سبز جنگل دارند آرام آرام پیش می آیند، و جاده باریک و باریکتر

می شود. ترسی که سالها درون خودم پنهان کرده بودم، سربرآورده و خودنمایی میکرد، و

من تاب هیچ مقاومتی در برابرش نداشتم.



نفس گرمی را کنار گوشهای خودم حس می کردم و گرمی پر از احساسی را روی بدنم؛

انگار یکی داشت دستهایش را دور سینه ام حلقه می کرد. ماهیچه هایم منقبض شده بودند و

بدن سرد و یخ زده ام، از مغزم فرمان نمی گرفت.


سرم حتی به اندازه کوچکترین حرکت ممکنی، تکان نمی خورد و چشمانم به سنگریزه های

کف جاده دوخته شده بود و درست در همین حالت، از فاصله ای دور، زن سپید پوشی را

وسط جاده دیدم که ما با سرعتی ثابت به او نزدیک می شدیم، من و تمام کسانی که کنارم در

ماشین نشسته و با صدای بلند می خندیدند.


پاهایم به پدالها چسبیده بودند؛ نه می توانستم پدال گاز را رها کنم و نه پدال ترمز پایین

می رفت، و ما هر ثانیه به زن سپیدپوش نزدیکتر می شدیم و و اضحتر می دیدیمش.

پا برهنه بود ودامن سپید ساده و بلندش، عکسهای قدیمی داخل پاب را به یاد من انداخت.

پیراهن سفید چین دار یقه بلندش با آستینهای گشاد و سر آستینهای تنگ، سفیدی و پریده-

رنگی او را دو چندان می کرد؛ چهره ای که در آخرین لحظات پیش از برخورد

شناختمش، میبل ... همان دختر جوان عکسها، که با خنده آشنایی روی لبهایش، برای ما

که با سرعت به سوی او می رفتیم، آغوش گشوده بود، و دیگر هیچ.

****

چشمهایم را که باز کردم نمی دانستم چند ساعت از آخرین ثانیه ای که میبل را دیدم گذشته

بود. پلیسها اطراف ماشین را گرفته و نورافکنهای بزرگ محیط را روشن کرده بودند. در

فاصله ای دورتر گروه شکارچی روح ایستاده و با اضطراب به ما نگاه می کردند و درست

در کنار ماشین، که در دست سبز جنگل روی درهای سمت راستش خوابیده بود، دو افسر

پلیس با صدای بلند صحبت می کردند، و در حقیقت یکی به دیگری گزارش می داد،

و شنیدم افسر بزرگتر پرسید، "راننده ادعا می کرد که با شخصی برخورد کرده؟"

و افسر جوانتر در پاسخ به وی گفت،"اما ما نشانه ای از برخورد با شخص، یا هیچ شیئ

دیگری ندیدیم قربان!"

- پس خرابی قسمت جلو ماشین مربوط به چی بوده؟"

- احتمالا اون خرابی مربوط به اتفاقی در گذشته است قربان!"

....

گذشته .. گذشته .. گذشته ..

چه اندازه از این واژه متنفرم و از آن همه نوری که به صورتم می تابید؛

چشمانم را باز، بستم.



رضا هاشمپور، شهریور 1389