دوست خوب من، درود
پویش جان، خوبی؟
دیروز تا آنجا که قرار بر سفارش یک گیلاس دیگر شراب بود برایت نوشتم ..... گیلاس شراب را که کنارم روی میز گذاشتند، پویش جان! به سلامتی تو امانش ندادم، و بعد از نوشیدن، در جا، صد هزار تا، روی شرط بازی گذاشتم، که تا به پفیوزه رسید، شد دویست هزار، و زیر دندانهای جونده و میان لبهای پر خنده همبازی عربی پوش، شد سیصد هزار!؟ ... راننده قلبم، گویا فرمان از دستش رها شده باشد، پویش! می دانستم که یکی، سه تایی دارد و دیگری، ده تا آس ردیف کرده؛ برای چند ثانیه به ژتونهای پیش رویم نگاه کردم و چشمکی به شاه دل توی دستم زدم و با خودم گفتم، "خوب، من هم تخم دارم!" ... و به همین ترتیب، جواب من هم شد، بله ...
ناخنهای دراز، باز به حرکت درآمدند و برگ تِرن را روی میز گذاشتند. پویش نازنین! تا کارت برگردد، من چشم ذهنم را فرستادم دنبال فرشته ای که می دانستم پشت یکی از صندلیها، یا زیر یکی از میزها، پنهان شده، تا به وعده ی بوسه ای بیرونش بیاورم، که خدا می داند، آمد، رفیق! آمد! و من همانجا، در سرسرای خیالم، لب گذاشتم به لبش، به اندازه یک دویِ دل. پویش! به همین سادگی، رنگ شدم! و به پشت گرمی رنگ، و به زیر گرمی تخمی که گفتم، زمزمه کردم، "باقی!"
دوست خوبم، همبازیهای من، که حالا، رنگ من، مثل روز برایشان آشکار شده بود، در سایه ی خنده ام، از تمام زمان ممکنشان بهره گرفتند، تا شرط مرا قبول کنند؛ به ویژه آن بلوند پفیوز، که باقیش، از باقی ی من و خمره بیشتر بود، و انگار نمی دانست، فرشته من، با بی بی ی دل، زیر میز نشسته است! ... اما ... اما، ناخنها که برگ آخر را گرداندند، سرباز خشت بود که نیزه اش را به ما تحت فرشته من فرو کرد! و من، پویش! حتی قبل از این که آن گامبوی بی خاصیت، دو شاه سردستش را، با تمسخر نشانم بدهد، دانستم که باز، بازنده ام؛ هر چند، خنده ی عربی سلاطین هم طولی نداشت، و دو سرباز قبراق سردست -اَن آقا- روی میز، خود نمایی کردند ...
پویش نازنین! پشت به صندلی دادم، و غرق در فکر تمام پولم، که پریده، فرشته ای که دریده، و تخمی که کاراییش تنها حواله دادن باخت شده بود، با چشم، مرد چاق را که با خنده و نیم نگاهی به سینه های برجسته بازیگردان، میز را ترک می کرد، تعقیب کردم، و شنیدم، که پیش از رفتن، با لهجه کاملا عربی اش می گفت، "مرحبا ... مرحبا ... سی یو تومارو!!"
رضا
بیست و یکم نوامبر دو هزار و ده
Camden
پویش جان، خوبی؟
دیروز تا آنجا که قرار بر سفارش یک گیلاس دیگر شراب بود برایت نوشتم ..... گیلاس شراب را که کنارم روی میز گذاشتند، پویش جان! به سلامتی تو امانش ندادم، و بعد از نوشیدن، در جا، صد هزار تا، روی شرط بازی گذاشتم، که تا به پفیوزه رسید، شد دویست هزار، و زیر دندانهای جونده و میان لبهای پر خنده همبازی عربی پوش، شد سیصد هزار!؟ ... راننده قلبم، گویا فرمان از دستش رها شده باشد، پویش! می دانستم که یکی، سه تایی دارد و دیگری، ده تا آس ردیف کرده؛ برای چند ثانیه به ژتونهای پیش رویم نگاه کردم و چشمکی به شاه دل توی دستم زدم و با خودم گفتم، "خوب، من هم تخم دارم!" ... و به همین ترتیب، جواب من هم شد، بله ...
ناخنهای دراز، باز به حرکت درآمدند و برگ تِرن را روی میز گذاشتند. پویش نازنین! تا کارت برگردد، من چشم ذهنم را فرستادم دنبال فرشته ای که می دانستم پشت یکی از صندلیها، یا زیر یکی از میزها، پنهان شده، تا به وعده ی بوسه ای بیرونش بیاورم، که خدا می داند، آمد، رفیق! آمد! و من همانجا، در سرسرای خیالم، لب گذاشتم به لبش، به اندازه یک دویِ دل. پویش! به همین سادگی، رنگ شدم! و به پشت گرمی رنگ، و به زیر گرمی تخمی که گفتم، زمزمه کردم، "باقی!"
دوست خوبم، همبازیهای من، که حالا، رنگ من، مثل روز برایشان آشکار شده بود، در سایه ی خنده ام، از تمام زمان ممکنشان بهره گرفتند، تا شرط مرا قبول کنند؛ به ویژه آن بلوند پفیوز، که باقیش، از باقی ی من و خمره بیشتر بود، و انگار نمی دانست، فرشته من، با بی بی ی دل، زیر میز نشسته است! ... اما ... اما، ناخنها که برگ آخر را گرداندند، سرباز خشت بود که نیزه اش را به ما تحت فرشته من فرو کرد! و من، پویش! حتی قبل از این که آن گامبوی بی خاصیت، دو شاه سردستش را، با تمسخر نشانم بدهد، دانستم که باز، بازنده ام؛ هر چند، خنده ی عربی سلاطین هم طولی نداشت، و دو سرباز قبراق سردست -اَن آقا- روی میز، خود نمایی کردند ...
پویش نازنین! پشت به صندلی دادم، و غرق در فکر تمام پولم، که پریده، فرشته ای که دریده، و تخمی که کاراییش تنها حواله دادن باخت شده بود، با چشم، مرد چاق را که با خنده و نیم نگاهی به سینه های برجسته بازیگردان، میز را ترک می کرد، تعقیب کردم، و شنیدم، که پیش از رفتن، با لهجه کاملا عربی اش می گفت، "مرحبا ... مرحبا ... سی یو تومارو!!"
رضا
بیست و یکم نوامبر دو هزار و ده
Camden