دوست خوب من، درود
اشکان عزیز، خوبی؟
داریم آرام آرام به سی سالگی رفاقتمان نزدیک می شویم؛ سی سالگی سه تفنگداری که جای مخالف خوانشانِ، اینجا، خیلی خیلی خالی است ... اشکان، سی سال، یعنی تمام سالهایی که فهمیده ایم، هر چند خودمان می دانیم که چندان هم، چیزی نفهمیده ایم ... سی سال، یعنی تمام سالهایی که گاهی گریه شان کردیم، گاهی دوستشان داشتیم، و گاهی خندیدیمشان ... یعنی، خاطره روزهای مهربان کم مسؤولیت ... روزهایی که ما با شنیدن هشدار قرمز، زیر سایه ی فلزهای پرنده ای که گرد مرگ بر شهر می پاشیدند، دل به بازیهای کودکانه مان می سپردیم ... راستی! اشکان، آن غول فلزی رنگ به رنگی که تنها اسباب بازی حیاط مدرسه مان بود را به خاطر داری؛ همان موش و گربه وسوسه گر پرخطری که چسبیده بود به توالتهای سیاه و بد بو، که هر چه به ذهنم فشار می آورم، یادم نمی آید در هیچ کدامشان شاشیده باشم؛ ولی حجم متعفن آنها، به شکل غریبی به داستان دبستانمان پیوند خورده است!
اشکان جان! راست بگو، گاهی به بهمنهای پر از کاغذ رنگی فکر می کنی ... به آن شادبودهای کلاسهای نیمه جدی، و نام نویسی در گروه های سرود و نمایش، با همه بی هنریمان، و دست زدن و هورا کشیدن برای دهگانه های گره خورده در شوربختیمان ... اشکان، ما چه می دانستیم، چرا دختر جوان خانه روبه روی مدرسه، برای دو جین پسر نیمه رسیده، بوس می فرستد؛ و شاید باید، سالها می گذشت تا بدانیم، آن لباس سبزهای پیرهن چرکی که در زرد ماشینهایشان خدایی می کردند، از جان خیابانهای شهر چه می خواهند ... اشکان! دوست نازنین من، حسین، اگر فهمیده بود، نارنجکش، لای کتاب فارسی ما نمی ترکید ...
رضا
سوم نوامبر دو هزار و ده
Tufnell Park
اشکان عزیز، خوبی؟
داریم آرام آرام به سی سالگی رفاقتمان نزدیک می شویم؛ سی سالگی سه تفنگداری که جای مخالف خوانشانِ، اینجا، خیلی خیلی خالی است ... اشکان، سی سال، یعنی تمام سالهایی که فهمیده ایم، هر چند خودمان می دانیم که چندان هم، چیزی نفهمیده ایم ... سی سال، یعنی تمام سالهایی که گاهی گریه شان کردیم، گاهی دوستشان داشتیم، و گاهی خندیدیمشان ... یعنی، خاطره روزهای مهربان کم مسؤولیت ... روزهایی که ما با شنیدن هشدار قرمز، زیر سایه ی فلزهای پرنده ای که گرد مرگ بر شهر می پاشیدند، دل به بازیهای کودکانه مان می سپردیم ... راستی! اشکان، آن غول فلزی رنگ به رنگی که تنها اسباب بازی حیاط مدرسه مان بود را به خاطر داری؛ همان موش و گربه وسوسه گر پرخطری که چسبیده بود به توالتهای سیاه و بد بو، که هر چه به ذهنم فشار می آورم، یادم نمی آید در هیچ کدامشان شاشیده باشم؛ ولی حجم متعفن آنها، به شکل غریبی به داستان دبستانمان پیوند خورده است!
اشکان جان! راست بگو، گاهی به بهمنهای پر از کاغذ رنگی فکر می کنی ... به آن شادبودهای کلاسهای نیمه جدی، و نام نویسی در گروه های سرود و نمایش، با همه بی هنریمان، و دست زدن و هورا کشیدن برای دهگانه های گره خورده در شوربختیمان ... اشکان، ما چه می دانستیم، چرا دختر جوان خانه روبه روی مدرسه، برای دو جین پسر نیمه رسیده، بوس می فرستد؛ و شاید باید، سالها می گذشت تا بدانیم، آن لباس سبزهای پیرهن چرکی که در زرد ماشینهایشان خدایی می کردند، از جان خیابانهای شهر چه می خواهند ... اشکان! دوست نازنین من، حسین، اگر فهمیده بود، نارنجکش، لای کتاب فارسی ما نمی ترکید ...
رضا
سوم نوامبر دو هزار و ده
Tufnell Park