نامه های غلط گیری نشده - نه

دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟

ما، چند نفر بودیم، بسته و نا بسته، دختر و پسر، درست در آستانه آدم شدن، در چند و ده سالگیهامان؛ ما بودیم و تابستانهای آتشبار، روزهایی بی مدرسه ای که از شیراز گرم فرار می کردیم و می رفتیم به کازرون داغ؛ می رفتیم تا چند روزی پدر و مادرها از دست ما راحت باشند، و ما از دست پدر و مادرها، هم ... روزهای بازی و شیطنت ... ظهرهای خنک سرداب و هاکلبری فین و ژول ورن و شبهای به یاد ماندنی زیر ستاره ها خوابیدن ...

نازنین! از دل کتابهای ادبی اگر "قایم باشک" را در بیاوری و ببری در کوچه ها و خانه های خاطره انگیزشهر من، شیراز، می شود "قایم موشک"، و اگر کمی آن طرف تر، میان دشت سبز و زیبایی، که دل کوههای اطرافش، راز دار تاریخ ازدست رفته است، ببری، می شود، "چیش بیگیرک" ...

گل م! این چیش بیگیرک است که بار سنگینی از یاد تابستانهای فراموش نشدنی ما را به دوش می کشد؛ بار تمام چشم گذاشتنها و به سوراخ خزیدنها و گاهی، گاهی، شیطنتهای نجیبِ کودکانه، از همانها که سرخ گونه هایت را خودت، بی دیدن، می بینی، وقتی که "اتفاق" می شوند؛ و اتفاق برای ما همان بود که حتی هشدار آن که چشم می گرفت و خودش از به سرداب رفتن می ترسید، چاره اش نمی کرد ... اتفاق، همان بود که زیرزمینهای نمور و تاریک را با بهشت پیوند می زد و حتی خودت نمی دانستی با چه سرعتی داری به سمت سرداب می دوی تا پنهان شوی، و پنهان کنی، وعده یک بوسه بچگانه را ... گل م "اتفاق" چیز غریبی است، وقتی که "می افتد" ... و من امروز عجیب به یاد آن ما افتادم که چند نفر بودیم، و این من، و این همه اتفاق، و پنهان، که همیشه کردیم و هرگز، نکردمان ... نازنین! راستی، اگر اتفاق افتاد که یک روز چشم بگذاری، در میان یک بازی تمام عیار، همه کار بکن، ولی "جِر نزن"!


رضا
بیست و سوم اکتبر دو هزار و ده
Basingstoke