دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟
کسی در میان این همه آدم که گمان می برند من از جایی در گرمسیر به سرزمین شمالیشان کوچ کرده ام، از من خواسته تا از برف بنویسم؛ کسی که گویا می داند در آن دوردست، سالهاست ساعتها یخ زده اند. انگار می داند آنجا، زمان در زاویه های تاریک و تباه نومیدی ضجه می زند، و ثانیه ها دل به زود مرگی شان بسته اند، تا شاید گذار زوزه های نامردمی کمتر گوشهایشان را آزار دهد ... کسی که می داند، چقدر هوای سرزمین من زمستانی است!
حالا عزیز، من مانده ام و دستی که در متن خاطره های سردش یخ زده، و دلی که به رسم گرم مهربانی باید از برف بنویسد، و البته چشمی که تصویر غریبی را به حافظه زمستانی اش پیوند زده؛ راستی نازنین! هرگز در یک صبح یخبندان، کبوتران گرسنه ای را که نوک به استفراغ منجمد می زنند دیده ای؟ ... می دانی که دیده ام، و می دانم که دیده ای ... ما که جیبهامان هیچ گاه جایی جز برای انقباض انگشتان از سرما به تنگ آمده نداشته، به نگاه پر از التماس کبوترها، عادت کرده ایم؛ ما حتی کوچه ها را به عبور بی تفاوتمان عادت داده ایم، درست از همان روزی که هیچ سری را ترس سرما از گریبانش، فرا نگرفت ... ما خواب را، خواب را به بیداری بی برکتمان خو داده ایم!
گل م! برف به آرامی می بارد، و من در این شب تنها، چشم به رقص ریزدانه های سفید و گوش به خنده های سرخوشانه مردانی دوخته ام، که می دانم به شرابخانه ای در همسایگی می روند ... خدا کند همه شان را حس زیاد خواری فرا بگیرد، بلکه بی یاد پرنده هایی که در همین حوالی به سوراخهایشان خزیده اند، بالا بیاورند!
رضا
شانزدهم دسامبر دو هزار و ده
Tufnell Park
خوبی، گل م؟
کسی در میان این همه آدم که گمان می برند من از جایی در گرمسیر به سرزمین شمالیشان کوچ کرده ام، از من خواسته تا از برف بنویسم؛ کسی که گویا می داند در آن دوردست، سالهاست ساعتها یخ زده اند. انگار می داند آنجا، زمان در زاویه های تاریک و تباه نومیدی ضجه می زند، و ثانیه ها دل به زود مرگی شان بسته اند، تا شاید گذار زوزه های نامردمی کمتر گوشهایشان را آزار دهد ... کسی که می داند، چقدر هوای سرزمین من زمستانی است!
حالا عزیز، من مانده ام و دستی که در متن خاطره های سردش یخ زده، و دلی که به رسم گرم مهربانی باید از برف بنویسد، و البته چشمی که تصویر غریبی را به حافظه زمستانی اش پیوند زده؛ راستی نازنین! هرگز در یک صبح یخبندان، کبوتران گرسنه ای را که نوک به استفراغ منجمد می زنند دیده ای؟ ... می دانی که دیده ام، و می دانم که دیده ای ... ما که جیبهامان هیچ گاه جایی جز برای انقباض انگشتان از سرما به تنگ آمده نداشته، به نگاه پر از التماس کبوترها، عادت کرده ایم؛ ما حتی کوچه ها را به عبور بی تفاوتمان عادت داده ایم، درست از همان روزی که هیچ سری را ترس سرما از گریبانش، فرا نگرفت ... ما خواب را، خواب را به بیداری بی برکتمان خو داده ایم!
گل م! برف به آرامی می بارد، و من در این شب تنها، چشم به رقص ریزدانه های سفید و گوش به خنده های سرخوشانه مردانی دوخته ام، که می دانم به شرابخانه ای در همسایگی می روند ... خدا کند همه شان را حس زیاد خواری فرا بگیرد، بلکه بی یاد پرنده هایی که در همین حوالی به سوراخهایشان خزیده اند، بالا بیاورند!
رضا
شانزدهم دسامبر دو هزار و ده
Tufnell Park