دوست خوب من درود
خسرو عزیز، خوبی؟
خسرو جان، به جان اهورا، بزرگواری تو را نمی دانم، با چه زبانی سپاس بگویم ... از همان ثانیه ای که اولین عکس، در برابر چشمهای من گشوده شد، تا همین لحظه که قلم را به شوق تشکر از تو روی کاغذ راه می برم، تمام، سرشار از یک شادی غیر قابل وصف، آمیخته با دلتنگی بوده ام؛ حس غریب و لذتبخشی که می دانم هرگز نمی توانم به سادگی بیانش کنم ... خسرو نازنین! به همین خاطر فرستادن نامه نوشته شده را، با اجازه تو، موکول کردم به وقت دیگری، تا امروز با هم سری به اهواز بزنیم ...
برویم به آستانه پاییز هشت سال پیش، که یک برادر آبادانی، در شاهین شهر اصفهان، به ما که قرار بود، برای انجام کارهایمان، و همزمان تعهد به وعده هم پیاله شدن با چند جوان و یک پیرمرد صاحبدل جنوبی، آن شب، در اهواز باشیم و همه هیکلمان بوی کنیاک می داد، گفت، "از اینجا تا اهواز، من شش ساعته می روم!" و ما که آبادانی نبودیم، تنها هشت ساعت طول کشید، تا به پل دختر برسیم و بعد، بوی خوش خوزستان و بعد، اندیمشک و هوای گرم و گرمی بخش جنوب عزیز ...
خسرو! ما که نزدیک سحر وارد اهواز شدیم، دیگر روی میهمانی و میگساری برایمان نمانده بود و یک سر رفتیم به هتلی که بالأخره من نفهمیدم، نامش آستاریاست، یا فجر، یا کوثر، یا هر چه؛ هرچند، چسبیده به کارون، تا با هر ثانیه در آن خوابیدن، صد سال تازه شوی ... و من و بابک، در آن دیرهنگام، با پرداختن هزینه دو اتاق، یکی از میزبانان هتل را راضی کردیم، تا یکی از مدعووین نمی دانم کدام کنفرانس شرکت نفت را از فهرست خط بزند، و اتاقی به ما بدهد، با پنجره ای رو به کارون و صدای جیر و جیر مداوم تخت اتاق بغلی ... و ما و خستگی جاده و تاریکی و جیر و جیر تخت اتاق بغلی ... و ما و فردا و نادری و بازار مِرو و چک و فریاد و جیرو جیر تخت اتاق بغلی ... به باور بابک این همه پشتکار میهمانان اتاق بغل، برمی گشت به هوای گرم و خرماهای پدر مادر دار جنوب ... اما در گمان یکی دیگر ازمیزبانان هتل، مواجه با اعتراض ما، "پستانهای بزرگ و پر از شیر مادر خوزستان، صد سال است، صاحبش را وادار کرده، بی ذره ای تردید، تنها، بدهد!" ... و خسرو جان، من در متن دیوارهای هنوز زخمی خرمشهر، و در آستانه بغض کرده و به گل نشسته اروند، صدای جیرو جیر تخت را به وضوح شنیدم ...
رضا
هفت نوامبر دو هزار و ده
Tufnell Park
خسرو عزیز، خوبی؟
خسرو جان، به جان اهورا، بزرگواری تو را نمی دانم، با چه زبانی سپاس بگویم ... از همان ثانیه ای که اولین عکس، در برابر چشمهای من گشوده شد، تا همین لحظه که قلم را به شوق تشکر از تو روی کاغذ راه می برم، تمام، سرشار از یک شادی غیر قابل وصف، آمیخته با دلتنگی بوده ام؛ حس غریب و لذتبخشی که می دانم هرگز نمی توانم به سادگی بیانش کنم ... خسرو نازنین! به همین خاطر فرستادن نامه نوشته شده را، با اجازه تو، موکول کردم به وقت دیگری، تا امروز با هم سری به اهواز بزنیم ...
برویم به آستانه پاییز هشت سال پیش، که یک برادر آبادانی، در شاهین شهر اصفهان، به ما که قرار بود، برای انجام کارهایمان، و همزمان تعهد به وعده هم پیاله شدن با چند جوان و یک پیرمرد صاحبدل جنوبی، آن شب، در اهواز باشیم و همه هیکلمان بوی کنیاک می داد، گفت، "از اینجا تا اهواز، من شش ساعته می روم!" و ما که آبادانی نبودیم، تنها هشت ساعت طول کشید، تا به پل دختر برسیم و بعد، بوی خوش خوزستان و بعد، اندیمشک و هوای گرم و گرمی بخش جنوب عزیز ...
خسرو! ما که نزدیک سحر وارد اهواز شدیم، دیگر روی میهمانی و میگساری برایمان نمانده بود و یک سر رفتیم به هتلی که بالأخره من نفهمیدم، نامش آستاریاست، یا فجر، یا کوثر، یا هر چه؛ هرچند، چسبیده به کارون، تا با هر ثانیه در آن خوابیدن، صد سال تازه شوی ... و من و بابک، در آن دیرهنگام، با پرداختن هزینه دو اتاق، یکی از میزبانان هتل را راضی کردیم، تا یکی از مدعووین نمی دانم کدام کنفرانس شرکت نفت را از فهرست خط بزند، و اتاقی به ما بدهد، با پنجره ای رو به کارون و صدای جیر و جیر مداوم تخت اتاق بغلی ... و ما و خستگی جاده و تاریکی و جیر و جیر تخت اتاق بغلی ... و ما و فردا و نادری و بازار مِرو و چک و فریاد و جیرو جیر تخت اتاق بغلی ... به باور بابک این همه پشتکار میهمانان اتاق بغل، برمی گشت به هوای گرم و خرماهای پدر مادر دار جنوب ... اما در گمان یکی دیگر ازمیزبانان هتل، مواجه با اعتراض ما، "پستانهای بزرگ و پر از شیر مادر خوزستان، صد سال است، صاحبش را وادار کرده، بی ذره ای تردید، تنها، بدهد!" ... و خسرو جان، من در متن دیوارهای هنوز زخمی خرمشهر، و در آستانه بغض کرده و به گل نشسته اروند، صدای جیرو جیر تخت را به وضوح شنیدم ...
رضا
هفت نوامبر دو هزار و ده
Tufnell Park