دوست خوب من، درود
خوبی مهدی جان؟
نمی دانم چند سالی می شود که تو را ندیده ام، اما خوب می دانم که تمام این سالها، نتوانسته اند جای یکی از آن روزهای بی تکلف و سرخوش کودکیهایمان را حتی، بگیرند ... مهدی جان! باور نمی کنی که چند روز است دلم، عجیب حوالی آن کوچه های آسفالت و دوچرخه های نوار پیچی شده و گل فنیهای زرد و نامه هایی پر می زند، که با یک دنیا آرزو میان پسر و دخترهای نوجوان محله دست به دست می شدند و البته گاهی هم، برای چند ساعتی، زیر یک تکه سنگ نشان شده خاک می خوردند ... دوست نازنین، دلم دست که می کشد بر خطهای کج و معوج سفیدی که ما بر تن سیاه آسفالت، به یادگار گذاشتیه بودیم تا تنیس(!!؟) بازی کنیم و زو بکشیم و هفت سنگ بچینیم، بی اختیار جوان می شود، و جوانتر، و باز هم جوانتر، و آن اندازه جوان، که باز می شود همان پسر بچه ای که از شوق تا در کانون (پرورشی فکری کودکان و نوجوانان) می دوید.
چه روزهای بی نظیری بود روزهای کانون، روزهای زوجی که فردها را به انتظار آنها سپری می کردیم و تمام روزها را به عشق چهارشنبه ها خط می زدیم. چهارشنبه هایی که آقای ...؟ (مهدی، اسم چهره ای که هرگز از یادم نمی رود، از خاطرم گریخته!) آن وسط می نشست و قصه ای از قصه های مجید را بلند بلند، برای بچه هایی می خواند، که هر کدام پر بودند از آرزوی داشتن یکی از جلدهای آن مجید کمیاب و دور از دست. رفیق! و چه مهربان بود آن آقای از خاطرم رفته اسمش، که چشمان ما را با جاذبه های سینما نواخت، و البته به همه مان آموخت، در سرزمینی که "انجَزَ انجَزَ" جعبه های جادویی را فرا گرفته و فیلمهای ژاپنی ی با و بی مایه از در و دیوارش بالا می رود، کسی "مشق شب" ساخته و دیگری "عمو سبیلو" را آفریده، تا قلب ما را در متن یک نماز خانه بدبو، از عشق سینما لبریز کنند ... و آن کانون رنگ و رو رفته، که دیگر نیست مهدی جان، خدا می داند که هرگز از خاطر من جدا نخواهد شد؛ همان که من یکی از جلدهای قصه های من و بابام ش را به یادگار، گرو گرفته ام.
رضا
بیست و سوم دسامبر دو هزار و ده
Tufnell Park
خوبی مهدی جان؟
نمی دانم چند سالی می شود که تو را ندیده ام، اما خوب می دانم که تمام این سالها، نتوانسته اند جای یکی از آن روزهای بی تکلف و سرخوش کودکیهایمان را حتی، بگیرند ... مهدی جان! باور نمی کنی که چند روز است دلم، عجیب حوالی آن کوچه های آسفالت و دوچرخه های نوار پیچی شده و گل فنیهای زرد و نامه هایی پر می زند، که با یک دنیا آرزو میان پسر و دخترهای نوجوان محله دست به دست می شدند و البته گاهی هم، برای چند ساعتی، زیر یک تکه سنگ نشان شده خاک می خوردند ... دوست نازنین، دلم دست که می کشد بر خطهای کج و معوج سفیدی که ما بر تن سیاه آسفالت، به یادگار گذاشتیه بودیم تا تنیس(!!؟) بازی کنیم و زو بکشیم و هفت سنگ بچینیم، بی اختیار جوان می شود، و جوانتر، و باز هم جوانتر، و آن اندازه جوان، که باز می شود همان پسر بچه ای که از شوق تا در کانون (پرورشی فکری کودکان و نوجوانان) می دوید.
چه روزهای بی نظیری بود روزهای کانون، روزهای زوجی که فردها را به انتظار آنها سپری می کردیم و تمام روزها را به عشق چهارشنبه ها خط می زدیم. چهارشنبه هایی که آقای ...؟ (مهدی، اسم چهره ای که هرگز از یادم نمی رود، از خاطرم گریخته!) آن وسط می نشست و قصه ای از قصه های مجید را بلند بلند، برای بچه هایی می خواند، که هر کدام پر بودند از آرزوی داشتن یکی از جلدهای آن مجید کمیاب و دور از دست. رفیق! و چه مهربان بود آن آقای از خاطرم رفته اسمش، که چشمان ما را با جاذبه های سینما نواخت، و البته به همه مان آموخت، در سرزمینی که "انجَزَ انجَزَ" جعبه های جادویی را فرا گرفته و فیلمهای ژاپنی ی با و بی مایه از در و دیوارش بالا می رود، کسی "مشق شب" ساخته و دیگری "عمو سبیلو" را آفریده، تا قلب ما را در متن یک نماز خانه بدبو، از عشق سینما لبریز کنند ... و آن کانون رنگ و رو رفته، که دیگر نیست مهدی جان، خدا می داند که هرگز از خاطر من جدا نخواهد شد؛ همان که من یکی از جلدهای قصه های من و بابام ش را به یادگار، گرو گرفته ام.
رضا
بیست و سوم دسامبر دو هزار و ده
Tufnell Park