جامع الاراجیف ** باب سوم * حکایت دوم

نه هر که سر بتراشد قلندری داند


جامع الاراجیف

باب سوم، در آثار بردباری

حکایت دوم


بازرگانی صاحب جمال را شنیدم که خاطر با زنان بسیار داشت و نه در فراقشان تحملیش بود و نه در جوارشان تعقلیش.

بازرگان را از سفریش تحفه ای ارمغان بود که چون به شربتش آمیختی، نوشنده به دار هوس آویختی. پس از آن شربتش پیوسته فرا چنگ بود، تا آگرش زیبا رویی به کنار آمد، لگام از توسن عشق ستاند و به تاختش در وادی لذت راند.

قضای روزگار، بازرگان را دوستی میهمان شد، تا همه شب از سرخوشیش با پسر بزاز دمشقی گوید و برادر خباز هروی؛ از دلی که در گرو نوبچه ملاح بغدادی دارد و نفسیش که بسته به پسر خندان خنیاگر بیروتی.

میزبان را پس از لختی، شنیدن حکایات دوست خوف به جان انداخت؛ پس به شربتیش نواخت، مگر سردی طبع، به گرمی گراید.

به سر تا تو تار خرد می تنی
به راه سعادت قدم می زنی

به فردا چو اندیشه را وانهی
به دست خودت چاله ای می کنی

بینوا بازرگان را اگر ثانیه ای درنگ بودی، به سالی لنگان راه نپیمودی.

هیچ نظری موجود نیست: