نامه های غلط گیری نشده - هشت

دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟

تصور کن! … برای مدتی طولانی خودت را به دست آینه ای سپرده ای. بازترین لبخند جهان را به لبت پوشانده ای.
خودت را به لباسهایی آراسته ای که هر کدام از دل ساعتها نبرد انتخاباتی بیرون آمده اند. با دلی گرم و سری خوش هنوز گامی از خانه بیرون نگذاشته ای که خیرگی در آسمان بال می زند و کبوتری غزلخوان، هر چه دو روز خورده است را روی تو می ریند ...... خدا می داند دستهای پذیرای تو لطف کبوتر را فراموش می کنند، فردا که چشمهای سراسر سیاهش را به تکه نانی که دست تو است، می دوزد.

 سنگ دلهای ما را اگر توانایی غیر قابل انکارمان در فراموش کردن نبود، هیچ سنگ شکنی نمی توانست خرد کند. روزهایی اما هست و لحظه های منقبضی که مردمهای چشمهامان را احساس خیسی در بر می گیرد، نفسهایمان راه خودشان را گم می کنند وقلبمان چنان سرعتی در نواختن می گیرد، که انگار پایش، پدال ترمز را گم کرده است؛ و این روزها، این لحظه ها، هست!! می دانم، ولی، شاید، باید، در ثانیه های کُشنده انقباض حتی، به چشمهای کبوتر برای لحظه ای اندیشه کنیم ... فقط برای لحظه ای!

گل م! ... این همه که من نوشتم را مدیون کبوتر هایی هستم، که پشت شیشه، گرم اتاق را نفس می کشند و بالهایشان سرد بیرون را دشنام می دهند. مَل (استاد فیلمنامه نویسی ما)، دارد مثل همیشه از خاطراتش درباره بازی در مجموعه فیلمهای هری پاتر حرف می زند، و من که دستان جوهریم، انگشتشان را در چشم اصطلاح "بارِ خاطری" فرو کرده اند، تند و تند قلم می سرانم بر سطح نجیب کاغذ! بیچاره مَل! که با خودش فکر می کند من از داستانهای چندش آورش نُت برمی دارم. تو، ولی برای لحظه ای اندیشه کن؛ همین!


رضا
سی ام مهر هشتاد و نه
Islington