دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟
شماره ی شبهایی که شیاطین از ما شکسته اند - و از تو، وازما حتی!- باورکن، برابر است با، عدد وعده هایی که در تمام این سالها، به بهشتمان داده اند! طاقت، مرزی بود که سالهاست شکسته، و من نمی دانم، ما، به نیروی کدام نفس نداشته مان، همچنان زمان را زیر پای ضجه های مادران داغ دیده خاک می کنیم! شماره ها، دوست خوب من، در ما گم شده، و گاهی گمان می کنم، بهتر است نشکسته ها را بشمریم؛ اما رفیق! مگر صفر را چند مرتبه، می شود شمرد؟!
شراب اما گاهی، شاید بشوید ... شاید شسته بشویم در متن ارغوانی و طعم گسِ گوارای باطل السحر شیاطین! ... و گل م! من بودم و امروز و این شاید گاهی؛ روی یک صندلی ی چوبی ی سالخورده، در ازدحام پرحرارت جوانانی که آرزوهاشان و هراسهاشان هم، بی پروا، از دل داده ها و پردازشهای سیاسی-اجتماعیشان، بیرون می زند، درست زیر سایه ی چشمهای آشنای غریبی، که دور از دیروز، امروز تنها، در قالب قابها، ناظر بی حرفِ نظریه پردازان زبردستِ مست، هستند؛ از هیتلر و مائوتسه و موسیلینی و آیت الله و ... بگیر، تا چه و آلنده و گاندی و دزموند توتو، که به سلامتی همه شان، و تو، هم! ... والبته به سلامتی فرانک زاپای نازنین، که در این هیاهو، گوش مرا، حالا که بسته ترم به شراب، نوازش می دهد!
گل م! جایی، نمی دانم کجا، از زاپا خوانده ام، "هیچ ضرورتی نیست، که جهان را تنها در آتش یا یخبندان به پایان ببریم؛ جهان می تواند با چیزهای دیگری به انتها برسد، مانند دل بستن به خاطره های خوب!" و راستی رفیق! چقدر آن خاک خوب بود، نمی دانم، می دانی؟! ... می دانی چرا چهچه ی پرنده ها، چرا رنگ، چرا خنده، چرا رقص، چرا همه چیز را به خط خاطره ها می نویسند؟ ... می دانی، چرا آن خاک خوب، تشنه خون شده است؟!
رضا
دوم دسامبر دو هزار و ده
Covent Garden
خوبی، گل م؟
شماره ی شبهایی که شیاطین از ما شکسته اند - و از تو، وازما حتی!- باورکن، برابر است با، عدد وعده هایی که در تمام این سالها، به بهشتمان داده اند! طاقت، مرزی بود که سالهاست شکسته، و من نمی دانم، ما، به نیروی کدام نفس نداشته مان، همچنان زمان را زیر پای ضجه های مادران داغ دیده خاک می کنیم! شماره ها، دوست خوب من، در ما گم شده، و گاهی گمان می کنم، بهتر است نشکسته ها را بشمریم؛ اما رفیق! مگر صفر را چند مرتبه، می شود شمرد؟!
شراب اما گاهی، شاید بشوید ... شاید شسته بشویم در متن ارغوانی و طعم گسِ گوارای باطل السحر شیاطین! ... و گل م! من بودم و امروز و این شاید گاهی؛ روی یک صندلی ی چوبی ی سالخورده، در ازدحام پرحرارت جوانانی که آرزوهاشان و هراسهاشان هم، بی پروا، از دل داده ها و پردازشهای سیاسی-اجتماعیشان، بیرون می زند، درست زیر سایه ی چشمهای آشنای غریبی، که دور از دیروز، امروز تنها، در قالب قابها، ناظر بی حرفِ نظریه پردازان زبردستِ مست، هستند؛ از هیتلر و مائوتسه و موسیلینی و آیت الله و ... بگیر، تا چه و آلنده و گاندی و دزموند توتو، که به سلامتی همه شان، و تو، هم! ... والبته به سلامتی فرانک زاپای نازنین، که در این هیاهو، گوش مرا، حالا که بسته ترم به شراب، نوازش می دهد!
گل م! جایی، نمی دانم کجا، از زاپا خوانده ام، "هیچ ضرورتی نیست، که جهان را تنها در آتش یا یخبندان به پایان ببریم؛ جهان می تواند با چیزهای دیگری به انتها برسد، مانند دل بستن به خاطره های خوب!" و راستی رفیق! چقدر آن خاک خوب بود، نمی دانم، می دانی؟! ... می دانی چرا چهچه ی پرنده ها، چرا رنگ، چرا خنده، چرا رقص، چرا همه چیز را به خط خاطره ها می نویسند؟ ... می دانی، چرا آن خاک خوب، تشنه خون شده است؟!
رضا
دوم دسامبر دو هزار و ده
Covent Garden