دوست خوب من، درود!
خوبی، گل م ؟
گفته بودی سردت است، و چه راست می گویی ... سرد است؛ سرد!
سرد یعنی ثانیه ای که حتی سایه ها از خودشان می گریزند، و از خودمان … سرد یعنی سکوت نورهایی که باید گداییشان کرد، باید پی آنها دوید، با همان سایه های گریزان، که از ما پیشتر می دوند ... سرد یعنی سماجت دست در لرزیدن ... سرد یعنی ساییدگی؛ یعنی سفید بر سفید، آنجا که دندانها به آسودگی بر هم می لغزند و در دل کرم خورده شان به ما می خندند. راستی نازنین! تو می دانی، آیا این کرمها در خنده خودسرانه مان شریک هستند، یا نه!؟ ... اما، و به هرترتیب، باز می گویم که راست می گویی؛ سرد است، ولی تو خودت را در خودت بپیچ! مبادا سرما بخوری گل م!
کنار راه که می آمدم، امروز، شاخ و برگ کوتاه شده درختانی که در کنارجاده روییده اند نظرم را به خودشان جلب کردند و بی معطلی فریاد زدند، با همان زبانهای سبز بریده شان، "احمق!" جاده کنار ما روییده است. این شاخه های بریده دستان ماست که گویا قرار نیست به هم برسند؛ آغوشهای گشاده ای که جاده به ایشان حکم جدایی داده ... جُدا، جاده، جِداً که چه کلیشه ای است این نگاه امروز من به راهی که هر روز از آن می گذرم، ولی مگر گل م، همین هر روز گذشتن من، خود یک کلیشه نیست!؟ ... پس اجازه بده در حضور گوشهای مثلا نجیب تو که می دانم حرفهای زشت قلقلکشان می دهند، بگویم، "ای خواهرت را، جاده!!"
خودت را در خودت بپیچ، مبادا سرما بخوری گل م!
رضا
بیست و سوم مهر هشتاد و نه
Basingstoke
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر