دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟
همیشه شب فرصت است، مجموعه ای از ثانیه های تاریک و ساکت که انگار فرا هم می آیند، تا تو با اندیشه ات خلوت کنی ... دانسته ها را با ندانسته ها در آمیزی، مرزهای در روشنی، تا همه جا گسترده را بشکنی، به پوست پرسشگر تمام خودت دست بکشی وخیلی راحت تر از آن که بتوانی تصورش را بکنی، بدانی که هیچ چیز نمی دانی! ...
نازنین! همیشه شب فرصت است ... و در این لحظه، این منم که بر شانه ی یکی از همین فرصتها نشسته ام، به خودم نگاه می کنم، می خندم، و به هر چه مرا می بیند، می گویم، "ها؟؟!؟" ... گل م چه اندازه به شبهایمان مدیون می شویم، گاهی که زنده شان می داریم؛ آینه های تاریک لبریز از سخاوت، سرشار از ستاره، که در سیاهشان تا انتهایی ناممکن، سفید می شویم ... همیشه، همیشه شب فرصت است ... زنده باد آن که حرمت بدارد این همه فرصتهای هنوز از دست نرفته را!
و امروز بعد از شانزده سال، به این در و آن در زدن، و تحمل همه چیزهایی که دوستشان نداشتم، به خیال خودم، سینمایی شدم، خیالی که انگار، خواب دیده است ... راستی که گل م، شوربختانه گره می خوریم، به دوست نداشته هامان و غریبانه، زنده، می میریم ... هر چه امروز می گردم، تا اشاره انگشت راست کرده ام را متوجه تقصیرات کسی کنم، دست آمدم هیچ نیست، مگر سرگردانی مضاعف ... آلن رب گری یه هم آدم بود، من هم یکی مثل او ... و در پایان، به یاد می آورم که هرگز نشد نامی از سینما و جوانیهای پدرم و ابراهیم گلستان به میان بیاید و بابا، یادی از "پل رودخانه کووای" نکند، پس به احترام مرد بی مانند زندگیم، اولین فیلمم را، کوچک، یا بزرگ، به نام دیوید لین، خواهم ساخت.
رضا
بیست و یکم اکتبر دو هزار و ده
Tufnell Park
خوبی، گل م؟
همیشه شب فرصت است، مجموعه ای از ثانیه های تاریک و ساکت که انگار فرا هم می آیند، تا تو با اندیشه ات خلوت کنی ... دانسته ها را با ندانسته ها در آمیزی، مرزهای در روشنی، تا همه جا گسترده را بشکنی، به پوست پرسشگر تمام خودت دست بکشی وخیلی راحت تر از آن که بتوانی تصورش را بکنی، بدانی که هیچ چیز نمی دانی! ...
نازنین! همیشه شب فرصت است ... و در این لحظه، این منم که بر شانه ی یکی از همین فرصتها نشسته ام، به خودم نگاه می کنم، می خندم، و به هر چه مرا می بیند، می گویم، "ها؟؟!؟" ... گل م چه اندازه به شبهایمان مدیون می شویم، گاهی که زنده شان می داریم؛ آینه های تاریک لبریز از سخاوت، سرشار از ستاره، که در سیاهشان تا انتهایی ناممکن، سفید می شویم ... همیشه، همیشه شب فرصت است ... زنده باد آن که حرمت بدارد این همه فرصتهای هنوز از دست نرفته را!
و امروز بعد از شانزده سال، به این در و آن در زدن، و تحمل همه چیزهایی که دوستشان نداشتم، به خیال خودم، سینمایی شدم، خیالی که انگار، خواب دیده است ... راستی که گل م، شوربختانه گره می خوریم، به دوست نداشته هامان و غریبانه، زنده، می میریم ... هر چه امروز می گردم، تا اشاره انگشت راست کرده ام را متوجه تقصیرات کسی کنم، دست آمدم هیچ نیست، مگر سرگردانی مضاعف ... آلن رب گری یه هم آدم بود، من هم یکی مثل او ... و در پایان، به یاد می آورم که هرگز نشد نامی از سینما و جوانیهای پدرم و ابراهیم گلستان به میان بیاید و بابا، یادی از "پل رودخانه کووای" نکند، پس به احترام مرد بی مانند زندگیم، اولین فیلمم را، کوچک، یا بزرگ، به نام دیوید لین، خواهم ساخت.
رضا
بیست و یکم اکتبر دو هزار و ده
Tufnell Park