نامه های غلط گیری نشده - دوازده

دوست خوب من درود
خوبی، گل م؟

امروز، جاری شدم در جریان رنگهای فریبنده پاییز، در صدای حزن انگیز برگهای افسونگری که زمین را به زیبایی فرش می کنند ... پاییز ... پاییز ... چه شکوهی دارد این درخشنده ترین فصل، این چشمنوازترین خودنمایی طبیعت ... نازنین! ... چه تمنایی می کنند این برگهای برهنه، تا پا بر بدنهای بی دفاعشان بگذاری و هزار بار تازه شوی در نجوایی که تنها در پاییز خواهی شنید ... و من در متن این نجوا است که به خانه بر می گردم و غروبهای باران زده شیراز در تازه سالیها، و قدم زدنهای بی تکلف و هزاران قصه که کو تا گفته شوند؟! ...

گل م! و من در میان قدم زدنهای نه چندان بی تکلف(!!) پاییزی امروز به محله ای رسیدم که موسیقی در همه جایش طنین انداز بود؛ نواهایی غریب، که به گوش نمی رسیدند، اما شنیده می شدند ... خیابانها و کوچه هایی که مستانه به نامهای بزرگ، گره خورده بودند، تا بازتاب بهانه های پاییزی من شوند، و من، که می خواهم قیافه ماورا زمینی، و ژست متا فیزیکی بگیرم، نمی دانم اول چشمم نامها را دید، یا گوشم، نواهای ننواخته را شنید ... اما، مگر تفاوتی هم دارد؟! ... خیلی ثانیه ها هستند، که نامی، تو را تا بینهایتی می برد که با تصورت حتی، بیگانه است ... دیدن یک نشانه کافی است تا زنگی به گوشه رانده، و پشت هزاران پرده پنهان، به لرزه بیفتد و وای ... ایمان بیاور گلم، که این لحظه ها اگر نبودند، این فلاکت ممتد زمینی، معنی خودش را به تمامی وا می نهاد! ...

شوبرت، بتهوون، روسینی، موتزارت، واگنر ... تمام نمی شدند نامها، با طنین خیال انگیز آوایی، که شاید حتی، از هیچ یک از این نوابغ نباشد، اما شگفت، در ترنم تازگی بخش برگهای رنگ به رنگ آمیخته بود، وتمام مرا، با تمام خاطره هایم، می نواخت!


رضا
بیست و هشتم اکتبر دو هزار و ده
Basingstoke