دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟
شیفته شگفتی های شبم ... شیفته تمام رازهایی که در شب هست، وتمام رمزهایی که ... تمام رمزهایی که مرا می گشاید ... و من، شیفته این گشاده شدنهام، در این روزهای دردآور منقبض ... آستانه های امید بخشی که رها می شوم در آنها، و این رهایی، تنها روزنه است، در عبور از وهم روزهای تاریکی، که روشنی کشنده شان، گویا، تمام مرا در خودم، گلوله می کند ... و امشب، در آستانه یکی از همین آستانه ها دل دست جوهری خودم را به سیاه شب سپرده ام، تا خودش را امیدوارانه در راز و رمز شب، رها کند!
نازنین! درد را باید نوشت ... ترس را باید بر کاغذ آورد ... انقباض کسالت آور دلی را که انگار خواب نما شده است، باید به قلب سفید کاغذ سپرد ... اما، چگونه، گاهی که دست در نبردش با من، مغلوبه است، و من با خودم، و هر ذره ای از من با خودش! ... قلم پیش می رود، سیاه جوهر، سپید زیر پایش را در می نوردد، و واژه ها یکی یکی، مثل حبابهای روی آب آمده، بر سطح پیش روی من، می ترکند؛ اما، یکیش در سینه، سرود بر لب نیامده مرا، به بر ندارد، تا در گشایشش، بلند، بخواند ... ذهنم، مانند مادری در آستانه زایش، در خودش می پیچد، و همچنان درد می کشد، اما، کو زایشی!؟ ... و شب، همچنان، با همه شکوهش، پیش می رود، و شب هنوز، همه شیفتگی مرا در گرو دارد، در متن شبانه هایی ماندنی ...
گل م! تردیدِ طاقتی که نبود، که نیست، که گمانم بود، که گمانم هست
... شاید اگر پیش این دستِ در شتاب نوشتن گره خورده، نشسته بودی، بهتر، واگویه هایش را می فهمیدی، همانها که شاید، هیچ روزی، به گوش هیچ کس نرسید ... اما، من در این لحظه، با نفسی بلند، آسوده ام که بار سنگینی را به دوش همین جمله های نیمه جویده گذاشته ام ...
رضا
بست و هفتم اکتبر دو هزار و ده
Lincoln
خوبی، گل م؟
شیفته شگفتی های شبم ... شیفته تمام رازهایی که در شب هست، وتمام رمزهایی که ... تمام رمزهایی که مرا می گشاید ... و من، شیفته این گشاده شدنهام، در این روزهای دردآور منقبض ... آستانه های امید بخشی که رها می شوم در آنها، و این رهایی، تنها روزنه است، در عبور از وهم روزهای تاریکی، که روشنی کشنده شان، گویا، تمام مرا در خودم، گلوله می کند ... و امشب، در آستانه یکی از همین آستانه ها دل دست جوهری خودم را به سیاه شب سپرده ام، تا خودش را امیدوارانه در راز و رمز شب، رها کند!
نازنین! درد را باید نوشت ... ترس را باید بر کاغذ آورد ... انقباض کسالت آور دلی را که انگار خواب نما شده است، باید به قلب سفید کاغذ سپرد ... اما، چگونه، گاهی که دست در نبردش با من، مغلوبه است، و من با خودم، و هر ذره ای از من با خودش! ... قلم پیش می رود، سیاه جوهر، سپید زیر پایش را در می نوردد، و واژه ها یکی یکی، مثل حبابهای روی آب آمده، بر سطح پیش روی من، می ترکند؛ اما، یکیش در سینه، سرود بر لب نیامده مرا، به بر ندارد، تا در گشایشش، بلند، بخواند ... ذهنم، مانند مادری در آستانه زایش، در خودش می پیچد، و همچنان درد می کشد، اما، کو زایشی!؟ ... و شب، همچنان، با همه شکوهش، پیش می رود، و شب هنوز، همه شیفتگی مرا در گرو دارد، در متن شبانه هایی ماندنی ...
گل م! تردیدِ طاقتی که نبود، که نیست، که گمانم بود، که گمانم هست
... شاید اگر پیش این دستِ در شتاب نوشتن گره خورده، نشسته بودی، بهتر، واگویه هایش را می فهمیدی، همانها که شاید، هیچ روزی، به گوش هیچ کس نرسید ... اما، من در این لحظه، با نفسی بلند، آسوده ام که بار سنگینی را به دوش همین جمله های نیمه جویده گذاشته ام ...
رضا
بست و هفتم اکتبر دو هزار و ده
Lincoln