نه هر که سر بتراشد قلندری داند
جامع الاراجیف
باب دوم، در آداب عشق
حکایت اول
یکی دوست را پرسیدم، چرا زنی اختیار نکنی؟
گفت، با زنانم عیشی نیست.
علت که خواستم، سر فرا گوش آورد و سخنی چند گفت به شرم.
دانستم که چون به عشقبازی، بیرق مهر آراستی، هم به دمی دود دل برخاستی. گفتمش، خاطر آزرده مدار که چاره ات نزد من است، و مر او را سپردم آن چه ارمغانم بود از سفری به هندوستان.
بیرق عاطفه اش خیره به یک دل بردن
چشم بر هم زدنی سرزده بر می خیزد
خاک بر سر، که برش خفته یکی زیبا رو
چشم بر هم نزدی سازه فرو می ریزد
به سالی، آن دوست دیگر بارم پیش آمد و هنوز سر فرا گوش نیاورده به تجربه دردش دانستم. گفتمش، بازت خاطر ازرده نباشد، که در شهر طبیبی می شناسم به درمان زانوان رنجدیده نام آور.
جامع الاراجیف
باب دوم، در آداب عشق
حکایت اول
یکی دوست را پرسیدم، چرا زنی اختیار نکنی؟
گفت، با زنانم عیشی نیست.
علت که خواستم، سر فرا گوش آورد و سخنی چند گفت به شرم.
دانستم که چون به عشقبازی، بیرق مهر آراستی، هم به دمی دود دل برخاستی. گفتمش، خاطر آزرده مدار که چاره ات نزد من است، و مر او را سپردم آن چه ارمغانم بود از سفری به هندوستان.
بیرق عاطفه اش خیره به یک دل بردن
چشم بر هم زدنی سرزده بر می خیزد
خاک بر سر، که برش خفته یکی زیبا رو
چشم بر هم نزدی سازه فرو می ریزد
به سالی، آن دوست دیگر بارم پیش آمد و هنوز سر فرا گوش نیاورده به تجربه دردش دانستم. گفتمش، بازت خاطر ازرده نباشد، که در شهر طبیبی می شناسم به درمان زانوان رنجدیده نام آور.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر