دوست خوب من، درود
خوبی، گلم
پاییز دارد دست و پایش را جمع می کند، برود، وآسمان هم که انگار مثل من، سالهاست، دل به این جادوی رنگ در رنگ بسته، چند روزی است، گریه را بس نمی کند ... این میان، برگهای زرد و بی پناه، چاره ای ندارند، مگر شسته شوند، تا دیگر پای مشتاق من، بهانه ای برای قدم زدن نداشته باشد ...
نازنین! دستم را امروز رها کرده ام، تا فارغ از هر ملاحظه ای بسرد، اما تو گویی، او که مرز نشناس ترین آشنای من بود، حتی،امروز، خیال پرهیزکاری در سر می پزد ... سایه های تردید، در مغز جوهری دستم، راه را بر درون تابی هر نوری بسته اند ... چه می شود کرد!؟ گاهی پیش می آید، در آستانه لحظه ای که ایمان داری هرگز تکرار نخواهد شد، زبانت، به مهر هزار کار کرده و چند ده هزار کار نکرده قفل شود ... تکرار، طاقت نداشته دلی است که دیروز بند و بست نمی شناخت و امروز خزیده به گوشه ای که به گناه نداشته اش، سقف زده اند ... و تمام من، در این همه تکرار، تکرار می شود ...
گل م! ... چاره ای ندارد، کسی که دچار می شود ... باید خودش را مثل یک قایق کاغذی، بسپارد به دست گاهی مهربان آب، و هیچ به روی خودش نیاورد، اگر گاهی ... تنها، گاهی ... و این گاهی، تمام مرا در گرو گرفته است ... می ترسم! ... "گاهی"، برای دلی که صبر ندارد، واحد بی انتهایی است، و این "بی" بر سر هر واژه ای که دست می کشد، وعده به خانه خرابی می دهد؛ تو اگر باور نداری، برش دار و بچسبانش به قرار! ...
نازنین! سرد است، و گمان نمی کنم، فایده ای داشته باشد، اگر خودم را در خاطراتم بپیچم ... سرمای این زمستان، پر از سوز است ...
رضا
هشتم نوامبر دو هزار و ده
Tufnell Park
خوبی، گلم
پاییز دارد دست و پایش را جمع می کند، برود، وآسمان هم که انگار مثل من، سالهاست، دل به این جادوی رنگ در رنگ بسته، چند روزی است، گریه را بس نمی کند ... این میان، برگهای زرد و بی پناه، چاره ای ندارند، مگر شسته شوند، تا دیگر پای مشتاق من، بهانه ای برای قدم زدن نداشته باشد ...
نازنین! دستم را امروز رها کرده ام، تا فارغ از هر ملاحظه ای بسرد، اما تو گویی، او که مرز نشناس ترین آشنای من بود، حتی،امروز، خیال پرهیزکاری در سر می پزد ... سایه های تردید، در مغز جوهری دستم، راه را بر درون تابی هر نوری بسته اند ... چه می شود کرد!؟ گاهی پیش می آید، در آستانه لحظه ای که ایمان داری هرگز تکرار نخواهد شد، زبانت، به مهر هزار کار کرده و چند ده هزار کار نکرده قفل شود ... تکرار، طاقت نداشته دلی است که دیروز بند و بست نمی شناخت و امروز خزیده به گوشه ای که به گناه نداشته اش، سقف زده اند ... و تمام من، در این همه تکرار، تکرار می شود ...
گل م! ... چاره ای ندارد، کسی که دچار می شود ... باید خودش را مثل یک قایق کاغذی، بسپارد به دست گاهی مهربان آب، و هیچ به روی خودش نیاورد، اگر گاهی ... تنها، گاهی ... و این گاهی، تمام مرا در گرو گرفته است ... می ترسم! ... "گاهی"، برای دلی که صبر ندارد، واحد بی انتهایی است، و این "بی" بر سر هر واژه ای که دست می کشد، وعده به خانه خرابی می دهد؛ تو اگر باور نداری، برش دار و بچسبانش به قرار! ...
نازنین! سرد است، و گمان نمی کنم، فایده ای داشته باشد، اگر خودم را در خاطراتم بپیچم ... سرمای این زمستان، پر از سوز است ...
رضا
هشتم نوامبر دو هزار و ده
Tufnell Park