نامه های غلط گیری نشده - سی

دوست خوب من، درود
خوبی بهزاد جان

زادروزت خجسته رفیق! ... با کمی تأخیر، اما با دنیایی تردید ... بهزاد عزیز، می دانی دست در گردن خودکار که می اندازیم، به رسم گرامیداشت سالگشت به دنیا آمدن کسی، بایست به شاد لغزیدن تشویقش کنیم. باید با آهنگی که ضربش، در اضطراب هر روزمان مدفون شده، واژه ها را به رقص آوریم؛ اما رفیق! امروز از آهنگهای فراموش شده که بگذریم، گرم واژه ها حتی، به سردی نشسته است. دوست خوب من، نگاهی به واژه هامان که بیندازیم، به تلخی خواهیم دانست که لبخند، سالهاست دارد در پستوی تاریک ذهن ظلمت زده مان خاک می خورد، و شاه نشین خانه را طناب، گلوله، چماق، زور، دروغ و ... و درد و درد پر کرده اند.

زادروزت خجسته بهزاد جان! ... اما آیا تو می دانی ما بابت به دنیا آمدنمان در این روزها، که دست شب باوران طعم طناب می دهد، و بغض، باور بد آهنگ تمام ثانیه های شب نشیمان است، باید یقه گیر کدام انصاف نداشته شویم؟

چه رؤیای نامحتملی بهزاد، چه آرزوی دور از دستی است، رهایی! همان که در متن کودکیهایمان کسی به ما نیاموخت، تا دست کم در زادروزهایمان، وقت فوت کردن شمعهای تولد، جاگزین تصورات پوچ و خیالهای خنکمان کنیم. و امروز بهزاد عزیز، که به باور بی قراری رسیده ایم، چه افروختنیها که در دخمه های خام اندیشان، تباه می شوند، و چه افروخته ها که به فرمان طناب، به زود مرگی ی گریه آورشان، محکوم! ... بهزاد! بهزاد عزیز، زبانم به شاد باش نمی گردد امروز، و دلم مگر به گریه گواهی نمی دهد، و البته یقین دارم، گوش تو نیز پذیرا نیست.

رفیق نازنین! در این روزهای ناصواب نامردمی، آرزوی صد و بیست ساله شدن برایت ندارم، اما از صمیم قلب، آرزو می کنم، آن روز که حتی یک نفر، به گناه چگونه اندیشیدن اسیر نباشد را، نفس بکشی ... بهترینها برای تو عزیز!


رضا
بیست و هشتم دسامبر دو هزار و ده
Lincoln