نامه های غلط گیری نشده - هجده

خواهر خوب من، درود
خوبی؟

خواهرم، دست خیالت را به من بسپار، تا تو را ببرم به یکی از نیمروزهای داغِ آرزوهای نیمه جویده؛ یکی از آن در سایه آفتاب دست ساییدنها، به مردانگی ی مردی، که از قرار، قرار است فارغ از جنسیت، نه بزاید و نه زاییده شود!! و من، و تمام همرزمان، سرگرم ساییدنیم، چون همه می دانیم، پدرانمان، یا شاید، پدرانشان، فهم میراث شومی به نام معجزه را در ذهن ما، وانهاده اند.

چه می دانم خواهر!؟ شاید هم معجزه، همان خرهای خوش آب و رنگی باشند، که سربازها، در نه چندان دوری، دارند دنبالشان می دوند، تا پیشتر از ما، راه میدان مینِ پیش رو را گشاده، و از این بن بست خود ساخته، برهانندمان؛ اما عزیز، مگر آن زبان بسته ها، بهشت می شناسند، تا در آرزویش، جان، فدای میهنشان کنند!؟ ... هزار افسوس، که نه! آنها، آگاهانه می گریزند، و ما، در متن این نمایش شعور، پی می بریم، که تنها چند نفریم و یک میدان مین ...

خواهرم! در آستانه ی انتحاری قهرمانانه، که بنا بر ارتفاع متوهمش، هرکس، می تواند حجم شجاعتش را برآورد کند، چشمهای پر از هراس، عرض و طول هم را می درند؛ و چشم من هم می دود، بر لرزش دست مرد میانسالی که گمان می برد، دست کم، خانواده اش، نگران نان نخواهند بود؛ بر پای مرتعش جوانک زیبایی که، حدس می زند، دست کم، دیگر نباید به لشکری از هم سنگرها، سواری بدهد؛ بر نگاه مضطرب مردی که می داند، دست کم، تمام ترسش را، افسانه خواهند کرد؛ و بر دیگری، و بر دیگری، و بر همه ناقهرمانانی که ناچار، سوار بر موج برخاسته از کف آرزوهاشان، با دلهره ای که فریاد شده، سر میان آتش خواهند کرد ...


رضا
چهاردهم نوامبر دو هزار و ده
Tufnell Park