دوست خوب من، درود!
خوبی، گل م؟
نمی دانم آیا هیچ وقت به این فکر کرده ای که آن حجم پیچیده، زشت، لزج، و حال به هم زنی که در میان گردی سر ما جا خوش کرده، چه اندازه مچاله به نظر می رسد؟ مغز نفرت انگیزی که در بالاییترین نقطه بدن ما خانه گزیده، تا مثل روشنفکرها، قیافه ی پرواز بگیرد و داستان سرایی کند؛ از دستهایش که به بی انتها گشاده شده و چشمهاش که خیره مانده اند به صفحه های سیاه شده از انگشتهای مرکبی ... مغز، نازنین! حتی ادا کردنش، چندش آور است. مرا یاد مغازه های دود گرفته و بد بویی می اندازد، که ظهرهای گرسنگیمان را با خوراکیهای کثیف و آلوده شان تقسیم می کردیم. مغز، نفرت انبوه شده ما است، از توده ای خاکستری که یادمان می آورد، تمام چیزهایی را که نباید، و از یادمان نمی برد، تمام چیزهایی را که باید!
آن اندازه که بدش گفتم، انگار دیگر کمکم نمی کند، این دست را تکان بدهم، تا نامه ام جایی تمام بشود؛ گو که گل م! تمام، نامفهوم ترین، واژه در میان واژه نامه رقت انگیز بشری است، جایی که نمی توان برای هیچ آغازی، تمامی متصور بود؛ برای هیچ حجمی، نمی شود، تمامی قایل شد، و ... و آن کس که حرف از "تمام" به میان می آورد، همان ابلهی است که پاره ای از توهمش را ربوده اند تا در متن یک برهان مضحک به نام دوزخ و برزخ و چه و چه به خودش باز گردانند، و این همه را من گفتم، تا تو بدانی من چه اندازه کودنم، منی که می خواهم این نوشته ناقابل را برای تو تمام کنم! پوزش مرا بپذیر همین جا که این نوشته را به پایان می برم؛ همین جا که خطهای به سیاهی رقصیده، هرگز تمام نمی شوند.
حتی، تو در من تمام نمی شوی!
حتی تمام من، در تمام این تنهایی!
رضا
بیست و پنجم مهر ماه هشتاد و نه
Basingstoke
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر