دوست خوب من، درود
محمد حسن عزیز، خوبی؟
رفیق! چند روزی هست، که امیل سیران، دل از مغز من نمی کند؛ یعنی درست از همان روزی که چشم من به متن نهیلیستی تو افتاد، حتی امروز، که به بهانه یک آبجو نوشیدن نیمروزی، وارد کلیسایی شدم که به بار تبدیلش کرده اند -چه کار خوبی کرده اند- و به ویژه امروز!
محمد حسن! تصور کن، با یک لیوان بزرگ دسته دار آبجو خوری، زیر سقف یک کلیسای مجلل قرن هجدهمی، که با همه تغییرات، هنوز چند نیم تنه شیطانی که به تو خیره شوند دارد، در کنار مردی نشسته باشی که پایان قصه آفرینش را به آخرین روزهای یک بازنشسته در انتظار مرگ، بیشتر از هر چیز، شبیه می داند، آن هم، هر چیزی که جزیی از همه چیزی است، که هیچ چیز نیست! ... و حالا این تویی که باید زیر سایه ستونهای به نیت آمرزیدن استوار شده، به رستگاری بیندیشی ... و رستگاری، همان ترکیب خنده آوری است که پدید نیامده مگر برای پایین کشیدن پادشاهی اندیشه و وانهادن تواناییهای کم مانند خرد انسانی، پیش پای قواعد دستمال شده مذاهب ... به سلامتی سیران عزیز، که واگویه های پوچ انگارانه اش دلنشین است، وبه سلامتی تو،رفیق!
دوست خوب من! بهشت اگر باغ با بنیادی بود، پدر بزرگ بزرگمان، به آن پشت پا نمی زد؛ وای به زمین نشسته های امروز، که خسته از این حجم تهی، خواب بهشت می بینند؛ و این را امیل، در تمام راه برگشت به خانه، در گوش من زمزمه می کرد ...
راستی، محمد حسن نازنین! هیچ تا به حال، حسادتت را برخی دوستیها برانگیخته؟ اگر نه، مثل امروز من، برای ثانیه ای هم که شده، به دوستی اوژن یونسکو، میرکا ایلیاد و امیل سیران فکر کن ... به شکل غریبی، حسرت انگیز است!
رضا
نهم نوامبر دو هزار و ده
Tufnell Park
محمد حسن عزیز، خوبی؟
رفیق! چند روزی هست، که امیل سیران، دل از مغز من نمی کند؛ یعنی درست از همان روزی که چشم من به متن نهیلیستی تو افتاد، حتی امروز، که به بهانه یک آبجو نوشیدن نیمروزی، وارد کلیسایی شدم که به بار تبدیلش کرده اند -چه کار خوبی کرده اند- و به ویژه امروز!
محمد حسن! تصور کن، با یک لیوان بزرگ دسته دار آبجو خوری، زیر سقف یک کلیسای مجلل قرن هجدهمی، که با همه تغییرات، هنوز چند نیم تنه شیطانی که به تو خیره شوند دارد، در کنار مردی نشسته باشی که پایان قصه آفرینش را به آخرین روزهای یک بازنشسته در انتظار مرگ، بیشتر از هر چیز، شبیه می داند، آن هم، هر چیزی که جزیی از همه چیزی است، که هیچ چیز نیست! ... و حالا این تویی که باید زیر سایه ستونهای به نیت آمرزیدن استوار شده، به رستگاری بیندیشی ... و رستگاری، همان ترکیب خنده آوری است که پدید نیامده مگر برای پایین کشیدن پادشاهی اندیشه و وانهادن تواناییهای کم مانند خرد انسانی، پیش پای قواعد دستمال شده مذاهب ... به سلامتی سیران عزیز، که واگویه های پوچ انگارانه اش دلنشین است، وبه سلامتی تو،رفیق!
دوست خوب من! بهشت اگر باغ با بنیادی بود، پدر بزرگ بزرگمان، به آن پشت پا نمی زد؛ وای به زمین نشسته های امروز، که خسته از این حجم تهی، خواب بهشت می بینند؛ و این را امیل، در تمام راه برگشت به خانه، در گوش من زمزمه می کرد ...
راستی، محمد حسن نازنین! هیچ تا به حال، حسادتت را برخی دوستیها برانگیخته؟ اگر نه، مثل امروز من، برای ثانیه ای هم که شده، به دوستی اوژن یونسکو، میرکا ایلیاد و امیل سیران فکر کن ... به شکل غریبی، حسرت انگیز است!
رضا
نهم نوامبر دو هزار و ده
Tufnell Park