نامه های غلط گیری نشده - بیست و چهار

دوست خوب من، درود
خوبی گل م؟

دستم آهنگ نوشتن سر داده امشب، اما نمی دانم چرا، تا در گردن قلم، حلقه اش می کنم، واژه ها طعم طناب می دهند؛ انگار دوباره یأس دارد سایه سنگینش را روی ثانیه هامان می گسترد، ثانیه هایی که با زود-مرگیشان، در آستانه ی فردایی که چندان دور نیست، رهایمان می کنند، و انتظار ... و ما چه نا منتظر، به انتظار فردا نشسته ایم ... چه گرفته، گوش به راه، سپرده ایم ... چه سرد، چه ساکت، تمام سهممان از عدالت خنده آوری که میوه ی مبارزات سختکوشانه اجدادمان است را صبر می کنیم؛ کجا؟ ... جایی نزدیک به جلاد، گل م! ... جایی نزدیک به انجماد مغزهایی که خون در متن کرم خورده شان لخته شده، جایی که جبر ترحم برانگیزی، جانمان را پیوند داده با جنایت مکرر متوهمان خود فروخته ...

عزیز من! فاجعه لا به لای لحظه شماریهای ملتی دست و پا می زند؛ هیجانِ "چه خواهد شد؟"، برای حتی یک چشم به هم زدن، رهایشان نمی کند، تا فارغ از نیات رنگ به رنگشان، بشوند شریک بی خوابی قربانی ی قرنها غفلت از انسانیت، شریک اضطراب پیشکشِ نادانی ما به تاریخی که بند به بندش، بوی خون می دهد؛ و این تجربه تلخ ما، می دانی که گل م!؟ خواهد پیوست به پرونده پر بار چشمهای از شگفتی حلقه شده مان، و خواهد پیوست به خاطرات چشمهای پرسشگرمان، که به هم دوخته می شوند و لبریز التماس، از هم می پرسند، "آخر، چرا!؟؟" ...

نازنین! فردا، باز مانند بارها، شوم اعدام در گوشهای شرمگین میهنمان منتشر خواهد شد، و بغض ما، باز نخواهد دانست، چرا هیچ چاهی نیست تا در گلویش بشکند. فردا، من دوباره، به یاد آن راننده مسافرکشی خواهم افتاد، که ظهرِ یکی از آن روزهای عذاب آور ترمیم وجدان عمومی با طناب دار، به منِ مسافرِ شاکی با خنده گفت، "یه کم دندون به جیگرت بذار، این بابارو بکشن بالا، ببینیم و بریم"، و بعد، با اشتیاقی نگفتنی، دوید میان معرکه! ...


رضا
سی ام نوامبر دو هزار و ده
Tufnell Park