دوست خوب من، درود!
مریم جان، خوبی؟
تولدت مبارک رفیق! ... قبل از به زبان قلم بردن هر چیزی، می خواهم بدانی، که از صمیم قلب برای تو، که نمی دانم چند سال پیش، در چنین روزی، دست سخاوت آسمان به سرت ساییده، آرزوی بهترینها را دارم؛ و البته امیدوارم، توانسته باشی، گرامی-داشت آغاز سرگشتگی زمینی را هر چه باشکوه تر برگزار کنی، آنجا که می دانی، شکوه، تنها در شادمانی تفسیر می شود، نه در ابعاد و اندازه دل خوشکنکهای پوچ و کم مایه، که می دانم، با بی برکتیهاشان، از بختِ بلندت، بیگانه ای.
مریم عزیز! این شاد که می شویم، در سالگشت زادروزهای همدیگر، هم نشانه ای از ترس بی مرز ماست؛ هراس انسانهای گمشده در جزیره بزرگ سرگردانی، که با هر تولد دوباره ای، تنها، تنها نبودن را، به خیال خود تزریق می کنند، و به شاد باش چنین دستامدی، دست می افشانند و پا به زمین می کوبند وچنان، که انگار، نه انگار! ... و در متن تمام مبارک بادها، طنز پیچیده و ناخودآگاهی نهفته است، گاهی که نگرانیهایمان، برای ثانیه ای هم که شده، هماغوش می شوند و سایه ی ساکن بر سرنوشتشان را به قدر لحظه ای، به لطفِ هم-دیگر-پنداری، پس می زنند!
و وای! مریم نازنین، ببخش! نمی خواستم این اندازه شادباش تلخی باشد ... راستی، آخرین جشن تولدی که در ایران رفتم، از همانها بود که پول یک رستوران رفتن چند نفره را بالای یک ساندویچ (دروغ چرا؟ یکی و نصفی) الوویه، آن هم بدون گوجه، می دهی! ... خدا می داند، که تمام آن روز را در تمام مغازه های شیراز گشتم، تا به خواهش همسر شاکی ی مردِ موردِ میلاد، عروسک خوابیده ببر(!!) پیدا کنم، تا شبها بر بستر بخواباند و مگر، غیرت شوهر بجنباند، که به گواه کودکِ امروز چند ساله شان، گویا ترفند کارا و هدیه ی به سزایی بوده!
مریم جان، باز هم زادروزت خجسته؛ شاد و پیروز و همیشه باشی.
رضا
بیست و سوم نوامبر دو هزار و ده
Tufnell Park
مریم جان، خوبی؟
تولدت مبارک رفیق! ... قبل از به زبان قلم بردن هر چیزی، می خواهم بدانی، که از صمیم قلب برای تو، که نمی دانم چند سال پیش، در چنین روزی، دست سخاوت آسمان به سرت ساییده، آرزوی بهترینها را دارم؛ و البته امیدوارم، توانسته باشی، گرامی-داشت آغاز سرگشتگی زمینی را هر چه باشکوه تر برگزار کنی، آنجا که می دانی، شکوه، تنها در شادمانی تفسیر می شود، نه در ابعاد و اندازه دل خوشکنکهای پوچ و کم مایه، که می دانم، با بی برکتیهاشان، از بختِ بلندت، بیگانه ای.
مریم عزیز! این شاد که می شویم، در سالگشت زادروزهای همدیگر، هم نشانه ای از ترس بی مرز ماست؛ هراس انسانهای گمشده در جزیره بزرگ سرگردانی، که با هر تولد دوباره ای، تنها، تنها نبودن را، به خیال خود تزریق می کنند، و به شاد باش چنین دستامدی، دست می افشانند و پا به زمین می کوبند وچنان، که انگار، نه انگار! ... و در متن تمام مبارک بادها، طنز پیچیده و ناخودآگاهی نهفته است، گاهی که نگرانیهایمان، برای ثانیه ای هم که شده، هماغوش می شوند و سایه ی ساکن بر سرنوشتشان را به قدر لحظه ای، به لطفِ هم-دیگر-پنداری، پس می زنند!
و وای! مریم نازنین، ببخش! نمی خواستم این اندازه شادباش تلخی باشد ... راستی، آخرین جشن تولدی که در ایران رفتم، از همانها بود که پول یک رستوران رفتن چند نفره را بالای یک ساندویچ (دروغ چرا؟ یکی و نصفی) الوویه، آن هم بدون گوجه، می دهی! ... خدا می داند، که تمام آن روز را در تمام مغازه های شیراز گشتم، تا به خواهش همسر شاکی ی مردِ موردِ میلاد، عروسک خوابیده ببر(!!) پیدا کنم، تا شبها بر بستر بخواباند و مگر، غیرت شوهر بجنباند، که به گواه کودکِ امروز چند ساله شان، گویا ترفند کارا و هدیه ی به سزایی بوده!
مریم جان، باز هم زادروزت خجسته؛ شاد و پیروز و همیشه باشی.
رضا
بیست و سوم نوامبر دو هزار و ده
Tufnell Park