** به مرتضی پوراسماعیل
امتداد
هیچ وقت باورم نمی شد که میثم بتواند با من به این شکل حرف بزند! تمام راه کلاس زبان به باجه تلفن را دویده بودم، تا قبل از مرتضی به آنجا برسم. گوشی را برداشتم و با تمام ذوقی که داشتم شماره میثم را گرفتم و او هم طبق معمول خیلی من را منتظر نگذاشت. مثل همیشه با بی میلی قبول کرد که شعر تازه من را بشنود، اما نگذاشت که شعر خواندن من تمام بشود، کاملا جا خوردم؛ او حتی قبل از خداحافظی پر از عجله اش، به من نگفت، "بقیه را بذاریم برا یک وقت دیگه!" گوشی تلفن در دستم خشک شد. به قاب شیشه ای مثلثی شکل کناری باجه، تکیه دادم، سکه ای از جیبم درآوردم، کاغذهای شعرها را که روی طاقچه فلزی گذاشته بودم، کمی کنار کشیدم، و افتادم به جان نقش قلب و اسم یادگاری خودم و میثم؛ و همین یک ثانیه غفلت از کاغذها کافی بود، تا باد تند در حال وزیدن، شعرهایم را درست پیش چشمانم به رقص درآورد.
کاغذها که کمی دورتر شدند، مرتضی دوید میان تصویری که من از رقص هماهنگ دست نوشته هام و باد ساخته بودم؛ چشمهام لا به لای .... می گشت و همزمان، دستم با نفرتی عجیب، قلبی را که خودم در کنار حروف اول اسهامان در پیشانی باجه تلفن کنده بودم خراش می داد. چشمم از رقص که به داخل برگشت، دیگر اثری از قلب نبود، و نه حتی از امِ اول اسم میثم، اما اول اسم خودم را می توانستم هنوز ببینم. کیفم را روی کول انداختم و از باجه بیرون آمدم و به سمت مرتضی، که گویا همه کاغذها را گرفته بود، به راه افتادم. او با لبخند آشنا و همیشگی، از پشت عینک نسبتا ضخیمش، چشم به نوشته های من داشت، مثل کسی که می خواهد چیزی را با اشتها بخورد. مرتضی، متوجه حضور من که شد، یک قدم جلو گذاشت، سری تکان داد و کاغذها را جلوی من گرفت، بدون یک کلمه حرف؛ انگار، که به وضعیت روحی من پی برده باشد، و نخواهد باعث ناراحتی بیشتر بشود.
دلم نمی خواست کسی اشکم را ببیند، به همین خاطر، دوست داشتم، قبل از این که بغضم بترکد، به خانه برسم. چشم به چشم مرتضی انداختم، و گفتم، "خیلی ممنون، خیلی ممنون، اما دیگر نمی خواهمشان، بریزشان دور!" بعد هم، بدون این که منتظر دریافت واکنشی از جانب او بشوم، بی اختیار پا به دویدن گذاشتم، و دویدم، و دویدم ...
****
و تنها دو روز از دویدن بغض آلودم گذشته بود، که سخت پشیمان شدم. با میثم تماس گرفتم و او گفت که تنها چند دقیقه بعد از قطع شدن تلفن، سراغ باجه رفته؛ قسم خورد و از پشت تلفن گریه کرد و از من خواست که شعر نیمه تمام مانده را برایش بخوانم. گفت آرزو دارد، در حضور خودش، شعر را بخوانم؛ اما من، کاغذها را پیش مرتضی گذاشته بودم تا دور بریزد؛ مردی که تنها می دانستم اسمش، مرتضی است.
مرتضی را برای اولین مرتبه، در بقالی نزدیک باجه تلفن دیده بودم، یکی از روزهای دلتنگی که هیچ سکه ای نداشتم و آن بقالی، خانه امیدم بود. وارد بقالی که شدم، چهار یا پنج نفر پیش دخل صف کشیده بودند و من که گمان نمی کردم، باید برای چند سکه در صف بایستم، خیلی سریع جلو رفتم و به مرد میانسالی که بعدا به واسطه صدا زدنهای مشتریها دانستم، اسمش هاشم آقا است، گفتم، "ببخشید ..." ولی او نگذاشت حتی حرف من تمام شود و با خوشرویی به من گفت، "صف رو رعایت کن خواهر، لطفا!" و من که حوصله بحث نداشتم، رفتم آخر صف، و پشت سر مردی عینکی، که لبخند کمرنگی به لب داشت، ایستادم. هاشم آقا، با کله گرد و گنده، و با موی جو گندمی و سبیل پر پشت، خیلی مهربان به نظر می رسید، وخیلی هم تند، مشتریها را راه می انداخت.
مرد عینکی که جلو دخل رفت، هاشم آقا بدون حرف، و تنها با رد و بدل کردن لبخند، دو سه بسته آدامس و یک مشت سکه به او داد و با لبخند دیگری بدرقه اش کرد. و دست آخر، نوبت به من که رسید، یک اسکناس، پیش هاشم آقا گرفتم و گفتم، "ممکنه این رو با سکه عوض کنید؟" هاشم آقا خنده ای کرد و گفت، "اگر بگی یک دونه، خواهر!" خیلی جا خوردم و گفتم، "اِ شما همین الآن به اون آقا یک عالمه سکه دادید!؟" و جواب شنیدم، "به خدا خواهر، اونایی که دادم مش مرتضی، ته دخل بود!"
حسابی کلافه شده بودم و با صدای بلند، شروع کردم به اعتراض کردن و پرخاش، با هاشم آقا؛ اما آن بنده خدا، همه عصبانیت مرا تحمل کرد و دست آخر هم با عذر خواهی از مشتریها، از من خواست که همراه او از مغازه خارج بشوم، تا به قول خودش، فرمان مرا ببرد، و بعد هم در حالی که من پشت سرش راه می رفتم، وارد نانوایی بغلی شد؛ نانوایی پخت نمی کرد، اما پیرمردی پشت پیشخوان نشسته و همان مرد عینکی که حالا می دانستم، اسمش، مرتضی است، رو به رویش، ایستاده بود. هاشم آقا به پیرمرد گفت، "اوسا! پول خورد داری بدی این خواهرمون؟ گویا کار واجبی براش اومد کرده!" و اوسا هم جواب داد، "به جون هاشم، این کره بز رو دو ساعته فرستادم بانک برا پول خورد، هنو برنگشته!" از مرتضی که حرفها را شنیده بود و هیچ اعتنایی نمی کرد، حسابی زورم گرفته بود، برای همین، رو به طرفش گرداندم و گفتم، "آقای محترم! چرا خودتو به نشنیدن می زنی؟ من که ..." اما هاشم آقا باز حرف من را نیمه تمام گذاشت و گفت، "صلوات بفرس خواهر! خوبییت نداره با مردم اینجوری حرف بزنی ... اصلن شما یه دقیقه بیرون باش، من خودم سکه رو برات جور می کنم."
من که داشتم از عصبانیت منفجر می شدم، چیزی نگفتم و از مغازه خارج شدم. شاید فقط یک یا دو دقیقه طول کشید، که مرتضی از نانوایی بیرون آمد و در حالی که لبخند می زد، دستش را که چند سکه و یک بسته آدامس در آن بود، پیش من گرفت، و من هم ناخودآگاه دستم را پیش بردم، تا او محتویات دستش را در دستم خالی کند، و بعد هم بدون این که به من فرصت بدهد، اسکناس را به او بدهم یا تشکر کنم، داخل مغازه برگشت تا مجبور بشوم، اسکناس را به هاشم آقا که به سمت بقالی می رفت بدهم، و بدوم به سمت باجه تلفن، که مرا به میثم می رساند.
****
به باجه تلفن که رسیدم، مرتضی آنجا بود؛ ولی متوجه حضور من نشد، به همین دلیل، کمی به او نزدیک شدم، و با صدای بلند، چند سرفه ساختگی کردم، که باز هم واکنشی در پی نداشت. اما من صدای مرتضی را که خیلی به ندرت چیزی می گفت، می شنیدم، هر چند، چیزی نمی فهمیدم. چند مرتبه به این طرف و آن طرف رفتم، تا سرانجام، مرتضی دانست، من آنجا هستم؛ و بعد، به یک ثانیه، طول نکشید که گوشی را گذاشت؛ انگار بدون خداحافظی قطع کرده باشد، بعد هم، دست در سوراخ پایینی دستگاه کرد و سکه ای برداشت و از سکوی سیمانی باجه پایین آمد.
خیلی دلم می خواست از مرتضی بپرسم به چه روشی سکه اش را از دستگاه پس می گیرد، اما رویم نشد، و از آن بدتر، حتی رویم نشد در مورد کاغذ شعرها، چیزی بگویم. او، بیرون که آمد، خنده ای به من تحویل داد و چند قدم دورتر ایستاد. روی سکوی سیمانی رفتم، شماره میثم را گرفتم، و بعد از دو یا سه مرتبه که گوشی بوق خورد و او جواب داد، مشغول صحبت شدیم. خدا خدا می کردم، اشاره ای به شعر نکند، که خوشبختانه او هم اشاره ای نکرد، و از همان ابتدا، از من خواست به خانه شان بروم، و در ادامه هم، بدون کوچکترین اعتنایی به حرفهای من، خواسته اش را بی وقفه تکرار می کرد. میثم، مرتب اظهار علاقه می کرد و قسم می داد و می خواست پیش او بروم، و در تمام این مدت، می دیدم مرتضی، از دور به من خیره مانده؛ از دست او کلافه بودم، یک کلمه حرف نزد، حتی یک سلام خشک و خالی، میثم هم که تنها برای راضی کردن من، بدون توجه به دلایلم برای نرفتن، تلاش می کرد.
برای این که جهت حرف زدنم با میثم را عوض کنم، به او گفتم، "اینجا یک مردی هست که فکر کنم دنبال من باشه ... بیا و چند کلمه باهاش صحبت کن، ببین چی می خواد؟" میثم هم که خیلی عصبانی به نظر می رسید، با عصبانیت جواب داد، "گه خورده، مرتیکه قرمپف ...گوشی رو بهش بده ببینم دردش چی ی؟" گفتم، "صبر کن!" برگشتم، و به مرتضی، که هنوز، خیره به من ایستاده بود، اشاره کردم پیش بیاید؛ مرتضی، ابتدا، انگار جا خورده باشد، کمی به اطراف نگاه کرد، اما بعد که دید من هنوز دارم به او اشاره می کنم، پیش آمد. به میثم گفتم، "آمد، یک لحظه گوشی!" و میثم، حتی منتظر نشد، تا مرتضی گوشی را دست بگیرد، و شروع کرد با صدای بلند به فحش دادن. مرتضی به دعوت من، و به آرامی، گوشی را از دستم گرفت و از سکو بالا رفت و باز، بدون این که حتی یک کلمه حرف بزند، به فریاد ها و فحاشی های میثم گوش می کرد و خیره به من، تنها، لبخند می زد؛ لبخندی که با گذشتن تنها چند ثانیه، داشت مرا از خجالت آب می کرد. قدرت هیچ حرکتی نداشتم، حتی وقتی که بعد از یکی دو دقیقه، مرتضی گوشی را با یک لبخند از همیشه گشاده تر، به من پس داد و خیلی آرام از آنجا رفت.
سر جایم میخکوب شده بودم. از آن طرف خط صدایی نمی آمد، و من هم نمی دانستم باید چه کاری کنم، و نه حتی می دانستم، واقعا این کار خجالت آور را چرا انجام داده ام؛ هیچ نمی دانستم.
****
بیشتر از یک هفته به آنجا سر نزدم؛ اما لبخند های مرتضی از ذهنم بیرون نمی رفت، و قسم و آیه های میثم، حتی! اما با حس غریبی که سراغم آمده بود نمی دانستم چه باید بکنم؛ حسی که سرانجام پیروز شد و مرا برد تا باجه تلفن. مرتضی داخل باجه نبود، اما آنجا بود. آرام و ساکت، تکیه زده به درختی در کنار باجه تلفن.
چشم مرتضی که به من افتاد، خیالم کمی راحت شد. اثری از ناراحتی در چهره اش دیده نمی شد، و مثل همیشه لبش به لبخندی بزرگ، گشاده بود. مرتضی، با دیدن من، خیلی سریع، سه بطری بزرگ نوشابه، که گویا چیزی به جز نوشابه داخلشان بود را برداشت، و در حالی که با اشاره مرا پیش می خواند، به سمت باجه تلفن رفت. می دانستم که می خواهد انتقام بگیرد، اما با خودم فکر کردم، که شاید به این ترتیب با هم بی حساب بشویم. پشت مرتضی، که روی سکوی سیمانی باجه بود، ایستادم. مرتضی، دو تا از بطریها را روی زمین، و یکی را روی طاقچه فلزی گذاشت؛ بطری پر بود از سکه های جور و واجور، درست کنار اول اسم من، که هنوز آنجا به چشم می خورد. مرتضی، که لبخند از لبش جدا نمی شد، سکه ای داخل قلک دستگاه انداخت، و بدون این که شماره ای بگیرد، گوشی را به سمت من گرفت؛ جلوتر رفتم و گوشی را گرفتم، و مرتضی هم به آرامی جایش را روی سکو به من داد، و در میانه این جا به جایی، با اشاره دست و سر، به من فهماند، که گوشم را روی گوشی بگذارم، که من هم انجام دادم.
از داخل گوشی تنها صدای بوق ممتد به گوش می رسید. به چشمهای مرتضی، با تعجب خیره شدم، چشمهایش هم انگار می خندیدیند؛ و باز او بود که بدون حتی یک کلمه حرف، با حرکت دادن دستهایش، داشت به من می فهماند که باید با گوشی حرف بزنم. حس خیسی، در چشمهایم که حالا لبخند مرتضی را مات می دید، موج زد، ومن رویم را از مرتضی که هنوز، بدون کلمه ای حرف، با اشاره های دست، سر، و لبانش داشت به من میفهماند که باید با گوشی حرف بزنم گرداندم؛ در حالی که می خواستم بغضم را در گوش بوق ممتدی که هر لحظه بلندتر می شد، بشکنم.
رضا هاشمپور
پاییز 1389
امتداد
هیچ وقت باورم نمی شد که میثم بتواند با من به این شکل حرف بزند! تمام راه کلاس زبان به باجه تلفن را دویده بودم، تا قبل از مرتضی به آنجا برسم. گوشی را برداشتم و با تمام ذوقی که داشتم شماره میثم را گرفتم و او هم طبق معمول خیلی من را منتظر نگذاشت. مثل همیشه با بی میلی قبول کرد که شعر تازه من را بشنود، اما نگذاشت که شعر خواندن من تمام بشود، کاملا جا خوردم؛ او حتی قبل از خداحافظی پر از عجله اش، به من نگفت، "بقیه را بذاریم برا یک وقت دیگه!" گوشی تلفن در دستم خشک شد. به قاب شیشه ای مثلثی شکل کناری باجه، تکیه دادم، سکه ای از جیبم درآوردم، کاغذهای شعرها را که روی طاقچه فلزی گذاشته بودم، کمی کنار کشیدم، و افتادم به جان نقش قلب و اسم یادگاری خودم و میثم؛ و همین یک ثانیه غفلت از کاغذها کافی بود، تا باد تند در حال وزیدن، شعرهایم را درست پیش چشمانم به رقص درآورد.
کاغذها که کمی دورتر شدند، مرتضی دوید میان تصویری که من از رقص هماهنگ دست نوشته هام و باد ساخته بودم؛ چشمهام لا به لای .... می گشت و همزمان، دستم با نفرتی عجیب، قلبی را که خودم در کنار حروف اول اسهامان در پیشانی باجه تلفن کنده بودم خراش می داد. چشمم از رقص که به داخل برگشت، دیگر اثری از قلب نبود، و نه حتی از امِ اول اسم میثم، اما اول اسم خودم را می توانستم هنوز ببینم. کیفم را روی کول انداختم و از باجه بیرون آمدم و به سمت مرتضی، که گویا همه کاغذها را گرفته بود، به راه افتادم. او با لبخند آشنا و همیشگی، از پشت عینک نسبتا ضخیمش، چشم به نوشته های من داشت، مثل کسی که می خواهد چیزی را با اشتها بخورد. مرتضی، متوجه حضور من که شد، یک قدم جلو گذاشت، سری تکان داد و کاغذها را جلوی من گرفت، بدون یک کلمه حرف؛ انگار، که به وضعیت روحی من پی برده باشد، و نخواهد باعث ناراحتی بیشتر بشود.
دلم نمی خواست کسی اشکم را ببیند، به همین خاطر، دوست داشتم، قبل از این که بغضم بترکد، به خانه برسم. چشم به چشم مرتضی انداختم، و گفتم، "خیلی ممنون، خیلی ممنون، اما دیگر نمی خواهمشان، بریزشان دور!" بعد هم، بدون این که منتظر دریافت واکنشی از جانب او بشوم، بی اختیار پا به دویدن گذاشتم، و دویدم، و دویدم ...
****
و تنها دو روز از دویدن بغض آلودم گذشته بود، که سخت پشیمان شدم. با میثم تماس گرفتم و او گفت که تنها چند دقیقه بعد از قطع شدن تلفن، سراغ باجه رفته؛ قسم خورد و از پشت تلفن گریه کرد و از من خواست که شعر نیمه تمام مانده را برایش بخوانم. گفت آرزو دارد، در حضور خودش، شعر را بخوانم؛ اما من، کاغذها را پیش مرتضی گذاشته بودم تا دور بریزد؛ مردی که تنها می دانستم اسمش، مرتضی است.
مرتضی را برای اولین مرتبه، در بقالی نزدیک باجه تلفن دیده بودم، یکی از روزهای دلتنگی که هیچ سکه ای نداشتم و آن بقالی، خانه امیدم بود. وارد بقالی که شدم، چهار یا پنج نفر پیش دخل صف کشیده بودند و من که گمان نمی کردم، باید برای چند سکه در صف بایستم، خیلی سریع جلو رفتم و به مرد میانسالی که بعدا به واسطه صدا زدنهای مشتریها دانستم، اسمش هاشم آقا است، گفتم، "ببخشید ..." ولی او نگذاشت حتی حرف من تمام شود و با خوشرویی به من گفت، "صف رو رعایت کن خواهر، لطفا!" و من که حوصله بحث نداشتم، رفتم آخر صف، و پشت سر مردی عینکی، که لبخند کمرنگی به لب داشت، ایستادم. هاشم آقا، با کله گرد و گنده، و با موی جو گندمی و سبیل پر پشت، خیلی مهربان به نظر می رسید، وخیلی هم تند، مشتریها را راه می انداخت.
مرد عینکی که جلو دخل رفت، هاشم آقا بدون حرف، و تنها با رد و بدل کردن لبخند، دو سه بسته آدامس و یک مشت سکه به او داد و با لبخند دیگری بدرقه اش کرد. و دست آخر، نوبت به من که رسید، یک اسکناس، پیش هاشم آقا گرفتم و گفتم، "ممکنه این رو با سکه عوض کنید؟" هاشم آقا خنده ای کرد و گفت، "اگر بگی یک دونه، خواهر!" خیلی جا خوردم و گفتم، "اِ شما همین الآن به اون آقا یک عالمه سکه دادید!؟" و جواب شنیدم، "به خدا خواهر، اونایی که دادم مش مرتضی، ته دخل بود!"
حسابی کلافه شده بودم و با صدای بلند، شروع کردم به اعتراض کردن و پرخاش، با هاشم آقا؛ اما آن بنده خدا، همه عصبانیت مرا تحمل کرد و دست آخر هم با عذر خواهی از مشتریها، از من خواست که همراه او از مغازه خارج بشوم، تا به قول خودش، فرمان مرا ببرد، و بعد هم در حالی که من پشت سرش راه می رفتم، وارد نانوایی بغلی شد؛ نانوایی پخت نمی کرد، اما پیرمردی پشت پیشخوان نشسته و همان مرد عینکی که حالا می دانستم، اسمش، مرتضی است، رو به رویش، ایستاده بود. هاشم آقا به پیرمرد گفت، "اوسا! پول خورد داری بدی این خواهرمون؟ گویا کار واجبی براش اومد کرده!" و اوسا هم جواب داد، "به جون هاشم، این کره بز رو دو ساعته فرستادم بانک برا پول خورد، هنو برنگشته!" از مرتضی که حرفها را شنیده بود و هیچ اعتنایی نمی کرد، حسابی زورم گرفته بود، برای همین، رو به طرفش گرداندم و گفتم، "آقای محترم! چرا خودتو به نشنیدن می زنی؟ من که ..." اما هاشم آقا باز حرف من را نیمه تمام گذاشت و گفت، "صلوات بفرس خواهر! خوبییت نداره با مردم اینجوری حرف بزنی ... اصلن شما یه دقیقه بیرون باش، من خودم سکه رو برات جور می کنم."
من که داشتم از عصبانیت منفجر می شدم، چیزی نگفتم و از مغازه خارج شدم. شاید فقط یک یا دو دقیقه طول کشید، که مرتضی از نانوایی بیرون آمد و در حالی که لبخند می زد، دستش را که چند سکه و یک بسته آدامس در آن بود، پیش من گرفت، و من هم ناخودآگاه دستم را پیش بردم، تا او محتویات دستش را در دستم خالی کند، و بعد هم بدون این که به من فرصت بدهد، اسکناس را به او بدهم یا تشکر کنم، داخل مغازه برگشت تا مجبور بشوم، اسکناس را به هاشم آقا که به سمت بقالی می رفت بدهم، و بدوم به سمت باجه تلفن، که مرا به میثم می رساند.
****
به باجه تلفن که رسیدم، مرتضی آنجا بود؛ ولی متوجه حضور من نشد، به همین دلیل، کمی به او نزدیک شدم، و با صدای بلند، چند سرفه ساختگی کردم، که باز هم واکنشی در پی نداشت. اما من صدای مرتضی را که خیلی به ندرت چیزی می گفت، می شنیدم، هر چند، چیزی نمی فهمیدم. چند مرتبه به این طرف و آن طرف رفتم، تا سرانجام، مرتضی دانست، من آنجا هستم؛ و بعد، به یک ثانیه، طول نکشید که گوشی را گذاشت؛ انگار بدون خداحافظی قطع کرده باشد، بعد هم، دست در سوراخ پایینی دستگاه کرد و سکه ای برداشت و از سکوی سیمانی باجه پایین آمد.
خیلی دلم می خواست از مرتضی بپرسم به چه روشی سکه اش را از دستگاه پس می گیرد، اما رویم نشد، و از آن بدتر، حتی رویم نشد در مورد کاغذ شعرها، چیزی بگویم. او، بیرون که آمد، خنده ای به من تحویل داد و چند قدم دورتر ایستاد. روی سکوی سیمانی رفتم، شماره میثم را گرفتم، و بعد از دو یا سه مرتبه که گوشی بوق خورد و او جواب داد، مشغول صحبت شدیم. خدا خدا می کردم، اشاره ای به شعر نکند، که خوشبختانه او هم اشاره ای نکرد، و از همان ابتدا، از من خواست به خانه شان بروم، و در ادامه هم، بدون کوچکترین اعتنایی به حرفهای من، خواسته اش را بی وقفه تکرار می کرد. میثم، مرتب اظهار علاقه می کرد و قسم می داد و می خواست پیش او بروم، و در تمام این مدت، می دیدم مرتضی، از دور به من خیره مانده؛ از دست او کلافه بودم، یک کلمه حرف نزد، حتی یک سلام خشک و خالی، میثم هم که تنها برای راضی کردن من، بدون توجه به دلایلم برای نرفتن، تلاش می کرد.
برای این که جهت حرف زدنم با میثم را عوض کنم، به او گفتم، "اینجا یک مردی هست که فکر کنم دنبال من باشه ... بیا و چند کلمه باهاش صحبت کن، ببین چی می خواد؟" میثم هم که خیلی عصبانی به نظر می رسید، با عصبانیت جواب داد، "گه خورده، مرتیکه قرمپف ...گوشی رو بهش بده ببینم دردش چی ی؟" گفتم، "صبر کن!" برگشتم، و به مرتضی، که هنوز، خیره به من ایستاده بود، اشاره کردم پیش بیاید؛ مرتضی، ابتدا، انگار جا خورده باشد، کمی به اطراف نگاه کرد، اما بعد که دید من هنوز دارم به او اشاره می کنم، پیش آمد. به میثم گفتم، "آمد، یک لحظه گوشی!" و میثم، حتی منتظر نشد، تا مرتضی گوشی را دست بگیرد، و شروع کرد با صدای بلند به فحش دادن. مرتضی به دعوت من، و به آرامی، گوشی را از دستم گرفت و از سکو بالا رفت و باز، بدون این که حتی یک کلمه حرف بزند، به فریاد ها و فحاشی های میثم گوش می کرد و خیره به من، تنها، لبخند می زد؛ لبخندی که با گذشتن تنها چند ثانیه، داشت مرا از خجالت آب می کرد. قدرت هیچ حرکتی نداشتم، حتی وقتی که بعد از یکی دو دقیقه، مرتضی گوشی را با یک لبخند از همیشه گشاده تر، به من پس داد و خیلی آرام از آنجا رفت.
سر جایم میخکوب شده بودم. از آن طرف خط صدایی نمی آمد، و من هم نمی دانستم باید چه کاری کنم، و نه حتی می دانستم، واقعا این کار خجالت آور را چرا انجام داده ام؛ هیچ نمی دانستم.
****
بیشتر از یک هفته به آنجا سر نزدم؛ اما لبخند های مرتضی از ذهنم بیرون نمی رفت، و قسم و آیه های میثم، حتی! اما با حس غریبی که سراغم آمده بود نمی دانستم چه باید بکنم؛ حسی که سرانجام پیروز شد و مرا برد تا باجه تلفن. مرتضی داخل باجه نبود، اما آنجا بود. آرام و ساکت، تکیه زده به درختی در کنار باجه تلفن.
چشم مرتضی که به من افتاد، خیالم کمی راحت شد. اثری از ناراحتی در چهره اش دیده نمی شد، و مثل همیشه لبش به لبخندی بزرگ، گشاده بود. مرتضی، با دیدن من، خیلی سریع، سه بطری بزرگ نوشابه، که گویا چیزی به جز نوشابه داخلشان بود را برداشت، و در حالی که با اشاره مرا پیش می خواند، به سمت باجه تلفن رفت. می دانستم که می خواهد انتقام بگیرد، اما با خودم فکر کردم، که شاید به این ترتیب با هم بی حساب بشویم. پشت مرتضی، که روی سکوی سیمانی باجه بود، ایستادم. مرتضی، دو تا از بطریها را روی زمین، و یکی را روی طاقچه فلزی گذاشت؛ بطری پر بود از سکه های جور و واجور، درست کنار اول اسم من، که هنوز آنجا به چشم می خورد. مرتضی، که لبخند از لبش جدا نمی شد، سکه ای داخل قلک دستگاه انداخت، و بدون این که شماره ای بگیرد، گوشی را به سمت من گرفت؛ جلوتر رفتم و گوشی را گرفتم، و مرتضی هم به آرامی جایش را روی سکو به من داد، و در میانه این جا به جایی، با اشاره دست و سر، به من فهماند، که گوشم را روی گوشی بگذارم، که من هم انجام دادم.
از داخل گوشی تنها صدای بوق ممتد به گوش می رسید. به چشمهای مرتضی، با تعجب خیره شدم، چشمهایش هم انگار می خندیدیند؛ و باز او بود که بدون حتی یک کلمه حرف، با حرکت دادن دستهایش، داشت به من می فهماند که باید با گوشی حرف بزنم. حس خیسی، در چشمهایم که حالا لبخند مرتضی را مات می دید، موج زد، ومن رویم را از مرتضی که هنوز، بدون کلمه ای حرف، با اشاره های دست، سر، و لبانش داشت به من میفهماند که باید با گوشی حرف بزنم گرداندم؛ در حالی که می خواستم بغضم را در گوش بوق ممتدی که هر لحظه بلندتر می شد، بشکنم.
رضا هاشمپور
پاییز 1389