نامه های غلط گیری نشده - بیست

دوست خوب من، درود
پویش جان، خوبی؟

دوست نازنین! هم از سازمایه های زندگی، بردن و باختن، است؛ مفاهیمی بنیادی، که مثل یک ترجیع بند، در هر روزمان، یا بهتر بگویم هر ساعتمان، تکرار می شوند؛ گو که همه مان می دانیم، از سخت ترینِ کارها، یکی دانستن کِی-برندگی و یکی کجا-بازندگی است، همانها که هر ثانیه به اشتباهی پیوندمان می زنند، همانها که زندگی را، می دانیم و نمی دانیم، چه اندازه شبیه می کنند به استوانه ای که قاعده اش، بر قمار می گردد.

گفتم قمار! پویش، آن شب که یکی از همه ی شبهایی بود که دل به قمار می بندم، درست در میانه یک بازی نفس گیر، چشم دوخته بودم به ناخنهای بلند، تراشیده و قرمز رنگ بازیگردانی که تا آن لحظه، به هیچ کداممان چشمی ندوخته بود. رفیق! دو برگم را که برگرداندم، شاه و آس دل، به من خندیدند، و در متن خنده های آنها بود که حس غریبی به من گفت، این دست، دست آخر است ...

شاید باور نکنی، اما وقتی به چهره مرد چاق رو به رویم، که لباس عربی به بر داشت، نگاه کردم، تنها دسته ای شاه میگو، از همانها که در زمان استراحت بازی، چند تا چند تا می بلعید، جلوی چشمم رژه رفتند ... حالم داشت به هم می خورد، برای همین سرم را گرداندم به سمت جوانک پفیوز بلوند آن طرف میز، که بر سطح سیاه عینک مسخره اش، فقط خودم را می دیدم، و بعد، باز آس و شاه خوشگل دل خودمان، رفیق!

پویش نازنین! به سلامتی تو، گیلاس شراب را بالا دادم و به دعوت صد هزاری حریف خمره مانند، بله گفتم؛ کاری که پفیوزه هم تکرار کرد، تا ما بمانیم و انتظار سرخ ناخنهای بازیگردان آراممان، که کارتهای فلاپ را با روش براگیزاننده(!!) خودش، یکی یکی روی میز می گذاشت ... جان پویش، این یکی، دیگر به راستی باور کردنی نبود؛ اولین برگ، سرباز دل، دومی، ده دل، و سومی، که قلب من داشت با پایین آمدنش، کله پا می شد، آآآه، شاه پیک! ...

نفسم به شماره افتاده بود، مثل حالا ... بگذار یک گیلاس دیگر سفارش بدهم رفیق! ... باقی را فردا برایت خواهم نوشت ...


رضا
بیستم نوامبر دو هزار و ده
Camden