دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟
دیروز در راه آمدن به محل کار، پشت چراغ راهنمایی تقاطع "بیکر استریت"، مثل همیشه، سرم گشت به طرف گنبد بزرگ و سبز موزه مادام توسو، و بعد هم آن دو صف چند ده متری هر روزی، و همان بهانه ای شد تا برای تو از مجسمه ها بنویسم، ولی انگار آن اندازه دلم پر بود، که مجسمه ها به بیراهه رفتند و مرحومه مادام توسو، به تمام از خاطرم رفت؛ و عجیب این هیجان سیری ناپذیر گردشگران برای من جالب است؛ مردان و زنان ذوق زده ای که تمام طول صفهای چند ده متری را با دوربینهای عکسبرداریشان کلنجار می روند، که مبادا در میان مجسمه ها چیزی از قلم بیفتد؛ نکند دست در گردن اوباما نکنند، زیر دامن مریلین مونرو نلغزند، خودشان را در میان خانواده سلطنتی جا نزنند، ویا با انگشت اشاره، به هیتلر تحکم ننمایند ... صف، به کندی پیش می رود و مبلغان جشنهای هالووین، با کلاههای سیلندری، و شنلهای بلند، جفت دندان تیز شده خونیشان را به رخ منتظران می کشند، ونهایت بهره را از صبر مشتاقانه رویاباوران می برند، و مشتاقان هم دو به دو یا سه به سه، یا هر چه، فهرست تصاویر دلخواهشان را تنظیم می کنند و ...
گل م! چراغ یک بار سبز و قرمز می شود و من کمی پیشتر می روم غرق در فکر ... امشب که به خانه باز می گردم، از ازدحام روزانه اطراف موزه خبری نیست؛ شرلوک هلمز، ایستاده رو به روی ایستگاه مترو، چشم به راه فردا صبح و آدمها، مثل تمام آن مدلهای واکسی مادام توسو، که به همان حالت همیشگی بیدارند، مثل فاحشه های بخت برگشته ی فاحشه خانه های آن دست خیابان، که به همان حالت همیشگی، انتظار سر آمدن شب را می کشند.
رضا
نوزدهم اکتبر دو هزار و ده
Basingstoke
خوبی، گل م؟
دیروز در راه آمدن به محل کار، پشت چراغ راهنمایی تقاطع "بیکر استریت"، مثل همیشه، سرم گشت به طرف گنبد بزرگ و سبز موزه مادام توسو، و بعد هم آن دو صف چند ده متری هر روزی، و همان بهانه ای شد تا برای تو از مجسمه ها بنویسم، ولی انگار آن اندازه دلم پر بود، که مجسمه ها به بیراهه رفتند و مرحومه مادام توسو، به تمام از خاطرم رفت؛ و عجیب این هیجان سیری ناپذیر گردشگران برای من جالب است؛ مردان و زنان ذوق زده ای که تمام طول صفهای چند ده متری را با دوربینهای عکسبرداریشان کلنجار می روند، که مبادا در میان مجسمه ها چیزی از قلم بیفتد؛ نکند دست در گردن اوباما نکنند، زیر دامن مریلین مونرو نلغزند، خودشان را در میان خانواده سلطنتی جا نزنند، ویا با انگشت اشاره، به هیتلر تحکم ننمایند ... صف، به کندی پیش می رود و مبلغان جشنهای هالووین، با کلاههای سیلندری، و شنلهای بلند، جفت دندان تیز شده خونیشان را به رخ منتظران می کشند، ونهایت بهره را از صبر مشتاقانه رویاباوران می برند، و مشتاقان هم دو به دو یا سه به سه، یا هر چه، فهرست تصاویر دلخواهشان را تنظیم می کنند و ...
گل م! چراغ یک بار سبز و قرمز می شود و من کمی پیشتر می روم غرق در فکر ... امشب که به خانه باز می گردم، از ازدحام روزانه اطراف موزه خبری نیست؛ شرلوک هلمز، ایستاده رو به روی ایستگاه مترو، چشم به راه فردا صبح و آدمها، مثل تمام آن مدلهای واکسی مادام توسو، که به همان حالت همیشگی بیدارند، مثل فاحشه های بخت برگشته ی فاحشه خانه های آن دست خیابان، که به همان حالت همیشگی، انتظار سر آمدن شب را می کشند.
رضا
نوزدهم اکتبر دو هزار و ده
Basingstoke