جامع الاراجیف ** باب سوم * حکایت اول

نه هر که سر بتراشد قلندری داند


جامع الاراجیف

باب سوم، در آثار بردباری

حکایت اول


از حلقه دوستان، یکی را درد بواسیر چنان چیره بود که اجابت مزاج به آسایش، هیچ نتوانستی. چون سختش رنجور یافتم، گفتمش مرا طبیبی حاذق آشناست، باشد که تجربه پیش او بریم و به معالجتت پرسش کنیم.

به طبیب اندر، استوانه های آهنین در دل آتش بود که طبیب، بینوا را بر شکم خوابانید و روغن بر مقعد مالانید. از شرمشان به خلوت وانهادم و سر نگرداندم مگر در آستان در، که فریادی هول چون میخم بر جای کوبانید.

خدا داند ای جان به قصد خوشی
چه زجری تو باید به تن در کشی

به مستی نباشد فراهم مِیت
مگر ابتدا طعم تلخش چشی

و خود، خداوند را گواه می گیرم که داعی را نیست روزی که گذشتن از کوی طبیب اتفاق اوفتادی و دیدار آن دوست، حاصل نشدی.

هیچ نظری موجود نیست: