دوست خوب من، درود
خوبی، گل م
ذهنم را کسی گره زده به هشت خانه های گچی، به دخترانه های پسر بچگی، به ترس دیده شدن، به چشمهای در کمینی که کج اندیشیهای همزادمان پیوندشان زده به لبهای پر از طعنه، به سنگی که لی لی کنان سالها، میان گچ نوشته ها، با نوک پا سرانده ایم، نازنین! ... منِ همیشه بازنده ی این بازی، بارها، به خودم و مردهایی اندیشیده ام که به شماره ی تمام دامنهای پا نکرده مان، بدبخت شده ایم!
دوست عزیز! ما در متن اجتماع هم-ستیزی متولد شده ایم، در متن مردمی که با زاده شدن حتی، طعم تفاوت را می چشند؛ ما با تفاوت بزرگ شده ایم، ما بی تفاوت رشد کرده ایم، ما مرد شده ایم، ما زن شده ایم، ما هنوز همسایه ی توهمیم، مردمی که انگار، هرگز رنگ آیینه ندیده اند ... خوب من! تاریخ مان را که مرور می کنم، سرم از این و از آن همه مشت گره کرده درد می گیرد؛ چیزی که نمی دانم اسمش چیست، قلبم را فشار می دهد، چشمم خیس بغضی در آستانه ی شکستن را می چشد، و همه می شوم خیال خونهایی که کاش سرخشان را کسی ندیده بود، اما مگر می شود خودمان، خودمان را از معادله ی سرزمینی در سراشیب سرخوردگی، خط بزنیم، مگر ما غیر از آن مردمیم، که هنوز زبانه های زهر دار تبعیض را هضم نکرده اند ...
گل م! سنگمان را لی لی کنان بر تن اعداد می سرانیم، و گامهای معلقمان، یکی یکی، گچ نوشته ها را جا می گذارند ... مادری که ضربه های نفرت، رازش را برای همیشه خاک کرده، فریب خورده بینوایی که باد، خاطره اش را سر دار خواهد نواخت، زنی که انگار تمام ترسش، تمام نفرتش را به دست سرد و تیز کاردی سپرده تا بیجان مردی را به سوی مرگ بدرقه کند ... و این همه ماییم! ... این همه زخمهای متعفن تبعیض است که روی پوست تب کرده ی سرزمینمان دهان باز کرده اند ... این همه ماییم، گل م! ...
رضا
سوم دسامبر دو هزار و ده
Tufnell Park
خوبی، گل م
ذهنم را کسی گره زده به هشت خانه های گچی، به دخترانه های پسر بچگی، به ترس دیده شدن، به چشمهای در کمینی که کج اندیشیهای همزادمان پیوندشان زده به لبهای پر از طعنه، به سنگی که لی لی کنان سالها، میان گچ نوشته ها، با نوک پا سرانده ایم، نازنین! ... منِ همیشه بازنده ی این بازی، بارها، به خودم و مردهایی اندیشیده ام که به شماره ی تمام دامنهای پا نکرده مان، بدبخت شده ایم!
دوست عزیز! ما در متن اجتماع هم-ستیزی متولد شده ایم، در متن مردمی که با زاده شدن حتی، طعم تفاوت را می چشند؛ ما با تفاوت بزرگ شده ایم، ما بی تفاوت رشد کرده ایم، ما مرد شده ایم، ما زن شده ایم، ما هنوز همسایه ی توهمیم، مردمی که انگار، هرگز رنگ آیینه ندیده اند ... خوب من! تاریخ مان را که مرور می کنم، سرم از این و از آن همه مشت گره کرده درد می گیرد؛ چیزی که نمی دانم اسمش چیست، قلبم را فشار می دهد، چشمم خیس بغضی در آستانه ی شکستن را می چشد، و همه می شوم خیال خونهایی که کاش سرخشان را کسی ندیده بود، اما مگر می شود خودمان، خودمان را از معادله ی سرزمینی در سراشیب سرخوردگی، خط بزنیم، مگر ما غیر از آن مردمیم، که هنوز زبانه های زهر دار تبعیض را هضم نکرده اند ...
گل م! سنگمان را لی لی کنان بر تن اعداد می سرانیم، و گامهای معلقمان، یکی یکی، گچ نوشته ها را جا می گذارند ... مادری که ضربه های نفرت، رازش را برای همیشه خاک کرده، فریب خورده بینوایی که باد، خاطره اش را سر دار خواهد نواخت، زنی که انگار تمام ترسش، تمام نفرتش را به دست سرد و تیز کاردی سپرده تا بیجان مردی را به سوی مرگ بدرقه کند ... و این همه ماییم! ... این همه زخمهای متعفن تبعیض است که روی پوست تب کرده ی سرزمینمان دهان باز کرده اند ... این همه ماییم، گل م! ...
رضا
سوم دسامبر دو هزار و ده
Tufnell Park