نامه های غلط گیری نشده - دوازده + یک

دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟

می دانی همیشه بحث بر سر دین و خدا و اعتقاد، چیز جذابی است، به ویژه اگر طرفین مباحثه، ایده های گونه گونی را یدک بکشند؛ و حالا تصور کن، یک عصر جمعه بیکار و کسالت آور را که دور از همه جا و همه چیز، تنها مونسهایت، دو سبزیخوار "هندو" باشند، که زبان تو را نمی فهمند و تو مال آنها را، و این وسط، بایست با واژه نامه محدود و تازه ساز ایشان بنشینی و به زبان انگلیسی، مجموعه اعتقاداتشان را واکاوی نمایی، جایی که اگر آنها مشتاقتر از تو در شنیدن نباشند، چندان هم کمتر تمایل ندارند ... واین، یعنی اوج جذابیت!!

گل م! دوستان سبزیخوار من -که می دانستم، گاهی مخفیانه مرغ هم می خورند!!- برای پاسخ دادن به پرسش "خدای شما کیست؟"، وقت چندانی تلف نکردند! ... اولی، که خدایش را در بند کرده بود، یا تو گویی، بندی از خدایش رد کرده و آن را به گردن آویخته بود و دومی خدایش رادر میان خرت و پرتهایی مثل، لباس زیر و مسواک و تنباکوی جویدنی و چند فیلم هندی و کاندوم به همراه داشت ... نازنین خدای دومی، خیلی بزرگتر، به نظر می آمد، اما انگار، خدای اولی، ارتباط بهتری با بنده اش داشت؛ دست کم، بعد از اقرار هر دو به خوردن مرغ، اولی، به خدای آویخته در گردنش سو گند خورد، که تحت هیچ شرایطی، آخر هفته ها گوشت نمی خورد؛ حتی، حتی، اگر مجانی باشد؟!!

و راستی! انگار، هر چه اندازه آفرینندگان، و تصویری که آفریدگان، از مجاز یا (حقیقت) آنها می سازند، بزرگتر، یا کوچکتر باشد، ابعاد آرزوها و خواسته ها نیز، به همان مقیاس، بزرگ و کوچک می شود!! و این یافته من، از مجموعه چند ساعت گفت و گویی بود، که می تواند یک انگلیسی زبان را، سالها بخنداند ... ضمن این که من در پایان، در حالی که به خیال و خواسته های خودم می اندیشیدم، گوش دوخته بودم، به خرناسه های مردی که خدایش، زیر سرش بود!!؟


رضا
بیست و نهم اکتبر دو هزار و ده
Basingstoke