هراس



دیدن تابلوی نئون بزرگ و قرمز رنگ "باز است"، شاید بهترین اتفاق یک سال اخیر

زندگی من به حساب بیاید. هوا هنوز تاریک نشده بود، اما با وجود مه غلیظ، به سختی

می شد تا چند متر جلوتر را دید.


کلافه، عصبی و پریشان، با راهنمایی تابلو "باز است" وارد محوطه یک پاب به نام "آخر

دنیا" شدم. در محوطه پارکینگ پاب، تنها یک ماشین سواری معمولی را دیدم و دو اتوبوس

بزرگ سیاه رنگ که روی بدنه شان طرح عجیب یک شبح، با دقت زیادی کشیده شده بود.


وارد سالن پاب شدم. سقف کوتاه و تیره، کاغذ دیواری قرمز با حاشیه های سیاه، و قابهای

عکس وعکسهای سیاه و سفید داخلشان، که جا به جا از دیوار آویزان شده و نورشان را از

لامپهای استوانه ای بی فروغ بالایشان می گرفتند، فضایی خاص، پدید آورده بودند، و در

دل این فضا، صندلیهای چوبی بلند و مبلهای چرمی قرمز، پشت میزهایی که چراغهای

پایه کوتاه کوچک و کم نور، روشنشان می کردند، رها به حال خود، درخالی سالن، نفس

می کشیدند. بعد از چند ثانیه سرک کشیدن، در حین رفتن به سمت بار، در گوشه ای از

سالن، زن میانسال تنهایی را دیدم که پشت یکی از میزها با لیوان نیمه خالی شرابش بازی

می کرد، و چشمان مات و محوش را به سطح مواج و ارغوانی شراب دوخته بود، و البته

دو مرد، که بدون رد و بدل کردن حتی یک کلمه، بی اعتنا به اطراف، در گوشه پرتی از

سالن دارت می انداختند.


با همراهی ناله موسیقی وار تخته فرشهای کف سالن، خودم را به بار رساندم. پشت بار،

مردی حدودا شصت ساله، با موهای بلوند کم پشت، ابروهای گره کرده و چشمان آبی ریز و

لباسی مرتب و اتو کشیده، گیلاسهای شسته شده شراب را با وسواس، لکه گیری می کرد.

مرد هیچ واکنشی به حضور من نشان نداد، هر چند اطمینان دارم، می دانست من آنجا

ایستاده بودم.


با پشت دست، دو مرتبه و به آرامی به میز بار ضربه زدم، تا این که مرد بالآخره رویش را

برگرداند و گفت، "سلام ... چه کمکی می توانم به شما بکنم؟"

و من در جواب گفتم، "سلام ... یک دابل شاتِ برندی لطفا!"

نگاه معنا داری به کلید ماشین که در دست من بود کرد و پرسید، "چه مدل برندی میل دارید

دوست عزیز؟"

به بطریهای مشروب پشت سرش که در قفسه های شیشه ای چیده شده بودند نگاهی انداختم؛

پشت قفسه ها آینه بود و من از لا به لای بطریها، خودم را شکسته و بریده بریده می دیدم،

خسته، رنگ پریده، با چشمهای قرمز و گودافتاده ... رو به مرد کردم و گفتم، "کووازیه ...

لطفا!"


مرد، شات مرا همراه با تعارفات متداول به دستم داد و بعد از گرفتن پول، و صدا زدن کسی

به نام جیمز، به سمت دو مرد دارت بازی رفت که گویا بازیشان تمام شده بود، و کمی آن

سوتر، پشت میز بار، انتظار پذیرایی شدن می کشیدند.


جیمز، جوانکی بیست ساله و خنده رو بود، با صورت بزرگ، چشمان آبی، موهای بلوند

نامرتب و دهان گشاد، که به محض ورود، و بدون هیچ پرسشی سراغ گیلاسهای شراب

نیمه کاره رفت. پیش بند سفید جیمز، با لباس کار چهارخانه آبی و سفیدی که به بر داشت،

حس یک آشپزخانه رستورانی بزرگ را به من انتقال داد و شاید به همین خاطر بود، که

دوباره گرسنگی و ضعف شدید به من چیره شد، تا من برای از یاد بردنش، سر صحبت را با

جیمز باز کنم، و در ابتدا از او بپرسم، "آدمهای اتوبوسهای جلو در کجا هستند."

جیمز، انگار که منتظر چنین سؤالی باشد، جواب داد، "رفته اند شکار روح!"

با تعجب پرسیدم، "شکارِ چی؟"

و جیمز که گیلاس دستش را زمین گذاشته بود، سرش را به آرامی پیش آورد و بعد از یک

نگاه پر از احتیاط که به اطرافش انداخت، گفت، "روح ... شکار روح ... روح مِیبِل ...

روح قربانیها ..."

شات برندی را، همزمان با حرف زدن جیمز تا ته سر کشیدم، و وقتی که می خواستم گیلاس

شات را روی میز بگذارم، دستهایم بدجوری لرزیدند؛ لرزشی که از چشم جیمز پنهان نماند،

تا پیش خودش فکر کند، مخاطبش از شنیدن اسم روح تحت تأثیر قرار گرفته و ادامه بدهد،

"گروه قبلی عکس میبل را گرفته بودند ... خودم دیدم ... خود میبل بود ... انگاری که خیره

شده باشد به دوربین ... همانجا ... ته باند قدیمی ..."

حرفهای جیمز را که حسابی ذوق زده شده بود، قطع کردم و در عین بی حوصلگی پرسیدم،

"کی هست این میبل؟ ... باند قدیمی چی هست؟ ..."

جیمز که حسابی جا خورده بود، با چشمانی باز کمی عقب رفت و با صدای بلند پرسید، "تو

میبل را نمی شناسی؟ ..."

با فریاد جیمز، سر دو مرد دارت باز، که گویا مرد پشت بار تنهایشان گذاشته بود به سمت

ما برگشت، و بعد، یکی از آن دو خیلی آهسته، با لبخندی ملایم، به طرف ما آمد و کنار من

ایستاد؛ نگاه سرزنش باری به جیمز کرد و گفت، "همیشگی لطفا ..."

و در حالی که با سر، به کلید ماشین که روی بار گذاشته بودم اشاره میکرد، از من پرسید،

"حدس می زنم جای یک شات دیگه داشته باشید!؟ ..."

و من، که پیشنهاد مرد، به نظرم خیلی دوستانه رسید، گفتم، "ممنون ... یک شات کووازیه

لطفا ..."

مرد با سر به جیمز فهماند که باید چه کند و جیمز با کمی تغیر گفت، "خیلی خوب آلن ..."


بعد از این که آلن، گیلاس خودش را برداشت، رو به من گفت، "اینجا ..."، و به سمت گوشه

انتهایی سالن به راه افتاد؛ من هم که ترجیح می دادم در عوض فکر کردن به اتفاقات ملال-

آور یکی دو هفته گذشته، خودم را به دست میزبانهای ذوق زده ام بسپارم، گیلاس شاتم را از

جیمز، که دیگر نمی خندید، گرفتم و پشت سر مرد به راه افتادم.


آلن در گوشه انتهایی پاب، که از همه جا تاریکتر بود، و میز و مبل و صندلی هم نداشت،

پیش روی قاب عکسهای پر تعداد میخ شده به دیوار ایستاد، و با دستش مرا دعوت به دیدن

عکسها کرد، و بدون این که به من نگاهی کند، رشته کلام را به دست گرفت، "فرودگاه

هارمستون، یک فرودگاه تمرینی کوچک خیلی قدیمی است، که در جنگ جهانی دوم، به

عنوان آشیانه یک اسکادران از اسپیت فایرها ... "


حس عجیبی در عکسها بود؛ یک جذابیتِ برای من تازه، که از پشت کهنگی عکسها سرک

می کشید و بیننده را همراه خود به متن عکس می برد. صدای آلن گنگ و نا مفهوم، و این

چشمان دخترک سفید پوش عکسها بود که با من حرف می زد. در بالاترین عکس، دخترک،

در حالی که روی پاشنه یک پا بلند شده و پای دیگرش را در هوا گرفته بود، کنار یک

هواپیمای جنگی قدیمی، از شانه های مرد خوش سیمایی آویزان شده و او را می بوسید، و

کمی پایینتر، باز همان دختر، با گل سفیدی در موهایش، با نگاهی معصوم، چشم به نقطه

ناپیدایی داشت.


آلن که گویا در میانه حرفها به بی اعتنایی من پی برده بود، کمی به سمت من متمایل شد و

درحالی که به پرتره دختر جوان اشاره می کرد، گفت، "این آخرین عکس میبل هست، دو

روز پیش از این که خودسوزی کند، و جالب اینجاست که عکس را ماتیو گرفته ... ماتیو در

اصل مهندس مکانیک بوده و اواخر جنگ، داوطلبانه خلبان می شود، و آن روز هم برای

اولین مرتبه ..."


باز هم صدای آلن در گوشم گنگ شد، و چشمهای شوخ و اغواگر میبل بودند که از پشت

پوسیدگی عکسها با من حرف می زدند، و می زدند تا این که هیاهو و سر و صدای گروه

شکارچی روح، سکوت سالن را شکست. همه هیجان زده به نظر می آمدند، و با صدای

بلند با همدیگر صحبت می کردند و جوری که می شد از حرفهایشان فهمید، با تاریک شدن

هوا، آمده بودند تا استراحتی بکنند و اسباب لازم شبگردی را برداشته و برگردند.


با ورود پر سر و صدای گروه، فضای تا پیش از این ساکت سالن، غیر قابل تحمل شد، و

من بعد از دعوت آلن، که با زبان ایما و اشاره انجام گرفت، شات برندی را سر کشیده و به

دنبال او، و به سوی محوطه جلویی پاب، از سالن خارج شدم.


بیرون از سالن، آلن سیگاری گیراند و ادامه حرفهایی را که من عمده اش را نشنیده بودم،

پی گرفت، و گفت، "حالا روح میبل آن پایین سرگردان است ... روح ماتیو را کسی هرگز

ندیده، اما همه اطمینان دارند، که میبل آنجاست وبرای تنها نبودن قربانی می گیرد، ولی از

غریبه ها ... با خودیها کاری ندارد ... هرچند، اهالی این اطراف، هیچ کدام از جاده باند

قدیمی تردد نمی کنند، با وجود این که، آن جاده به برچ وود بیست دقیقه ای نزدیکتر

است."


آلن در حالی که بسته سیگارش را پیش من گرفته بود، پرسد، "تو کجا میروی؟"

با تکان دادن سر،به او فهماندم که سیگار نمی کشم و در جواب، گفتم، "ممنون ... برچ وود

می روم، و کمی هم دیرم شده!"

آلن که انگار باورش شده بود من عجله دارم، دوستانه به سمت ماشین خودم هدایتم کرد، و

به ماشین که رسیدیم، نگاهی به دورتادورش انداخت و گفت، "معلوم است راننده خوبی

هستی ... ماشین من دیگر جای سالمی ندارد ... برگشتن اگر از این مسیر آمدی سری به ما

بزن ... مراقب خودت باش رفیق."

و من هم در حالی که سوار می شدم جواب دادم، "برای همه چیز ممنون ... می بینمت

رفیق."

****
 
از پارکینگ که بیرون می آمدم، در آیینه کوچک وسطی ماشین، نور سرخ رنگ سیگار آلن

را می دیدم، به همراه تصویر ناواضحی از خودش، که رفته رفته تیره تر می شد و من

نمی توانستم بفهمم، که آیا او برای من دست تکان می دهد، یا نه!


حدود دویست یا سیصد متر پایینتر از پاب، به چراغ راهنمایی موقتی رسیدم، که نور قرمز

آن در دل سیاه شب می درخشید. خط چپ جاده بسته، و خط باز آن، تنها برای عبور یک

ماشین، به نظر مناسب می آمد. پایینتر از چراغ راهنما، تابلوی هشدار دهنده تقاطعی قرار

داشت، و درست کمی بعد از آن، تابلویی پوسیده و قدیمی، والبته کمی هم کج، که با تیزی

اشاره اش و عبارت "باند قدیمی"، سمت راست جاده را نشانه رفته بود.


چراغ راهنما که سبز شد، خیلی آرام ماشین را به حرکت درآوردم، در حالی که صدای آلن و

داستان گفتنش، در گوشم زنگ می زد؛ قصه مردگان سرگردانی که محوطه باند قدیمی را

ترک نمی کنند، گو این که من هیچ کس را سرگردانتر از خودم نمی شناسم، کسی که هیچ

کس انتظارش را نمی کشد؛ مرده متحرکی که با نرسیدن، پیمان بسته است، و آن لحظه

نمی دانست چرا باید تصور خنده آور چند جنازه پوسیده، از این یک بار که تصمیم گرفته به

نقظه ای برسد، جلوگیری کند .من به دنبال همین فکر، وخیلی ناگهانی، فرمان را به جهت

اشاره ای که باند قدیمی را هدف گرفته بود، چرخاندم.


ورودی جاده باند قدیمی شیب ملایمی رو به پایین داشت، و درخت بید مجنون تنومندی، که

در حیاط کلیسایی سبز شده بود، بر تمام عرض مدخل ورودی جاده سایه می انداخت؛ هرچند

زمانی که من از کنارش می گذشتم، سایه ای در کار نبود، اما شکل عجیب درخت در شب،

همراه با دیواره های سنگی کنار جاده، تونل کوچکی را می ساختند، که انگار دروازه دنیای

جدیدی بود.


خیلی آهسته حرکت می کردم، در جاده ای که دو طرفش را درختهای انبوه پوشانده و دست

سبز و وحشی طبیعت، با پیش رفتن بر سطح آن، عرض باریکش را باریکتر کرده بود.

سنگریزه های کف جاده، خبر از بی استفاده بودن این مسیر برای ماشینهای عبوری می داد؛

راهی که هیچ نوری غیر از نور چراغهای ماشین من در آن به چشم نمی خورد. سکوت

محض در فضا حاکم بود، انگار که همه چیز انعکاس درون خسته من باشد، و من که دوست

داشتم طنین این انعکاس را بلندتر بشنوم، چراغهای ماشین را خاموش کردم.


سکوت سنگین، که با تاریکی مطلق ترکیب شد، شاید برای کمتر از یک ثانیه، مرا با خود

همراه کرد، اما با خاموش شدن چراغها، گویا چیزی درون من خاموش شده باشد. حس

ناآشنایی تمام وجودم را فرا گرفت؛ چیزی نمی دیدم، اما حضور پر از فشار و غیر قابل

وصف نا شناخته ای را احساس می کردم، و این همه در کمتر از سه ثانیه اتفاق افتاد.


چراغها را روشن، و خیلی سریع و بی اختیار، از آیینه کوچک وسطی، به صندلی عقب،

نگاه کردم؛ کسی آنجا نبود، و من از خودم پرسیدم، "مگر قرار است کسی آنجا باشد؟"؛ پدال

گاز را با تمام توانم فشار دادم؛ می خواستم از چیزی فرار کنم که نمی دانستم چیست، مثل

روز ی که خانه را ترک کردم. نگاهم بیشتر به صندلی بغل و آیینه وسطی بودف تا به مسیر

پیش رو، و در آن فضای نفسگیر داخل ماشین، صدای صربان قلب خودم را به سادگی

می شنیدم، گو این که گوشهایم برای شنیدن کوچکترین صدایی تیز شده بودند.


با دیدن علامت "به دست انداز نزدیک می شوید" کنار جاده، بی نهایت خوشحال شدم؛

تابلویی که بعد از چند دقیقه سکوت و تاریکی و بی خبری، تنها ارتباط من با دنیایی بود که

می شناختم. دو برآمدگی سیاه -که کسانی احتمالا برای شوخی دو دایره سفید میان آنها کشیده

بودند تا شبیه به چشم بشوند- بسته در مثلثی قرمز، خطری را که در کمین بود،هشدار

می دادند.


کمی جلوتر، روی زمین، دو دسته گل با صلیبهای کوچک میانشان خودنمایی می کردند، با

برگه هایی کاغذی که می شد حدس زد نوشته دوستان و عزیزان افراد کشته شده، سنجاق

شده به عکسهایی بودند، که من نمی دیدم؛ اما صدای صاحبان عکسها را می شنیدم،

صداهایی گنگ و نامفهوم که نمی توانستم بفهمم چه می گویند، اما می شنیدمشان.


از برآمدگی میان جاده که بالا می رفتم، دستم به فرمان قفل شده بود. در تمام طول سربالایی

ادامه جاده مشخص نبود، و نمی شد فهمید که آیا ماشین دیگری از روبرو می آید، یا نه ...

با لمس بی خبری از اتفاقی که در آستانه افتادن بود، ترس را با تمام وجودم حس می کردم.


برآمدگی با همان شیب تندی که بالا می رفت، در سوی دیگر پایین می آمد، و وقتی

ماشین از این شیب سرازیر شد، با روشن شدن سطح جاده و شانه های سبزش، من برای

یک ثانیه منظره ای از چندین و چند دسته گل رنگ به رنگ دیدم، با صلیبهای چوبی قد و

نیم قدی که میان گلها افراشته شده بود، با نوشته ها و عکسهایی که نمی دیدم، اما باز صدای

صاحبانشان را می شنیدم؛ صدای محو خنده های دور و نزدیکی که نمی دانستم، به

سرگردانی آن ثانیه من می خندند، یا به راهی که این همه سال اشتباه رفته بودم.


دیگر جرأت نگاه کردن به آیینه وسطی را نداشتم، و نه حتی صندلی بغلی خودم؛ مطمئن

بودم چند نفر کنار و پشت سر من نشسته و به من زل زده اند. چشمم تنها به جاده بود و

می دیدم که دستهای سبز جنگل دارند آرام آرام پیش می آیند، و جاده باریک و باریکتر

می شود. ترسی که سالها درون خودم پنهان کرده بودم، سربرآورده و خودنمایی میکرد، و

من تاب هیچ مقاومتی در برابرش نداشتم.



نفس گرمی را کنار گوشهای خودم حس می کردم و گرمی پر از احساسی را روی بدنم؛

انگار یکی داشت دستهایش را دور سینه ام حلقه می کرد. ماهیچه هایم منقبض شده بودند و

بدن سرد و یخ زده ام، از مغزم فرمان نمی گرفت.


سرم حتی به اندازه کوچکترین حرکت ممکنی، تکان نمی خورد و چشمانم به سنگریزه های

کف جاده دوخته شده بود و درست در همین حالت، از فاصله ای دور، زن سپید پوشی را

وسط جاده دیدم که ما با سرعتی ثابت به او نزدیک می شدیم، من و تمام کسانی که کنارم در

ماشین نشسته و با صدای بلند می خندیدند.


پاهایم به پدالها چسبیده بودند؛ نه می توانستم پدال گاز را رها کنم و نه پدال ترمز پایین

می رفت، و ما هر ثانیه به زن سپیدپوش نزدیکتر می شدیم و و اضحتر می دیدیمش.

پا برهنه بود ودامن سپید ساده و بلندش، عکسهای قدیمی داخل پاب را به یاد من انداخت.

پیراهن سفید چین دار یقه بلندش با آستینهای گشاد و سر آستینهای تنگ، سفیدی و پریده-

رنگی او را دو چندان می کرد؛ چهره ای که در آخرین لحظات پیش از برخورد

شناختمش، میبل ... همان دختر جوان عکسها، که با خنده آشنایی روی لبهایش، برای ما

که با سرعت به سوی او می رفتیم، آغوش گشوده بود، و دیگر هیچ.

****

چشمهایم را که باز کردم نمی دانستم چند ساعت از آخرین ثانیه ای که میبل را دیدم گذشته

بود. پلیسها اطراف ماشین را گرفته و نورافکنهای بزرگ محیط را روشن کرده بودند. در

فاصله ای دورتر گروه شکارچی روح ایستاده و با اضطراب به ما نگاه می کردند و درست

در کنار ماشین، که در دست سبز جنگل روی درهای سمت راستش خوابیده بود، دو افسر

پلیس با صدای بلند صحبت می کردند، و در حقیقت یکی به دیگری گزارش می داد،

و شنیدم افسر بزرگتر پرسید، "راننده ادعا می کرد که با شخصی برخورد کرده؟"

و افسر جوانتر در پاسخ به وی گفت،"اما ما نشانه ای از برخورد با شخص، یا هیچ شیئ

دیگری ندیدیم قربان!"

- پس خرابی قسمت جلو ماشین مربوط به چی بوده؟"

- احتمالا اون خرابی مربوط به اتفاقی در گذشته است قربان!"

....

گذشته .. گذشته .. گذشته ..

چه اندازه از این واژه متنفرم و از آن همه نوری که به صورتم می تابید؛

چشمانم را باز، بستم.



رضا هاشمپور، شهریور 1389


۱ نظر:

B.Abasifar گفت...

آقای عزیز
دیروز یه سیاهه بلند بالا از مواردی که با داستانت داشتم نوشتم که یه مرتبه برق رفت و بساط فحاشی من که هیچوقت از گل نمی افته پهن شد. عجالتن یه چند تا چیزی که تو ذهنم مونده میارم؛ اگرچه که این موارد لزومن استاندارد نیست و برآمده از سلیقه ی منه.
اول اینکه فضایی که برای این داستان پرداخته بودی یه ذره زیادی جنتل بود. درعین حال من فکر می کنم ریتم کند با ریتم شل خیلی متفاوته. فضای داستانت زیادی جنتل بود!
دوم اینکه کاراکترهای فرعیت یه جورایی مرده بودند؛ یه آدمی رو در نظر بگیر که می خواد راجع به اینکه دیشب کجا بوده و با کی بوده دروغ بگه؛ یه داستانی سرهم می کنه که مثلن دیشب با کتایون بودم یا رفتم پیش ممدرضا؛ صدالبته کتایون و ممدرضا تو داستان طرف دوتا اسمن، هیچ انفعالی ندارن و هیچ تاثیری هم تو بافته شدن داستان ندارن؛ فقط محیط رو پر می کنند. یکی از روش های شناخت آدم خالی بند تو بازجویی ها همینه ( به عنوان یه نکته فرعی). این جمله ی اخیر یه ارتباط خیلی ضعیف با متن تو داشت!
سوم اینکه فضاسازی هات اگرچه که خیلی باحالن اما به نظر من یه کمی از فضاسازی های متنی فاصله دارن و به شدت سینمایی تشریف دارن؛ به عنوان مثال اون صحنه ای که تصویر مرد رو با سیگارش تو آینه ماشین می بینه یا اون نمای آخرت که پلیس ها ریختن که دیگه ته ته هالیووده!
چهارم اینکه ایکاش یه تاکید زیرپوستی رو لرزش دست یا رفلکس هایی از این قبیل داشتی تا من خواننده یه جورایی دو به شک بشم که آیا این توهمات و رویت ها واقعن وجود خارجی دارن یا اینکه ما با یه مشت در دیوونه طرف هستیم که نقطه ی مشترکشون اینه که در دیوونه هستن! این بی حوصله گی که به موازات (احتمالن) ترس و توهمی که تو داستانت بود یه بار تو یه فیلمی به اسم سایلنت هیل تجربه شده که خوب یا بد جواب نداد. ( اگرچه که من هنوز با تفاوت فضاسازی داستانی و دکوپاژ سینمایی مورد دارم)
پنجم اینکه یه مورد قابل فکر تو داستانت ته بندیش بود که من خواننده رو با اون پلیس ها و ماشین تصادفی ول می کردی تو اون صحنه و خودت خیلی شیک و ترتمیز از کل اون قضایا می زدی بیرون. " گذشته، گذشته، گذشته..."
ششم اینکه برادر عزیز؛ درسته که داستان علی القاعده باید یه اول و یه وسط و یه آخری داشته باشه اما نه لزومن به همین ترتیبی که گفتم!
هفتم اینکه نوشتی فیس بوک به زبون فارسی لطمه می زنه. الهی دورت بگردم بهتره پانویس این داستان می نوشتی : ادبیات انگلیسی، بخش فارسی...
هشتم اینکه می خوام سرت منت بذارم و بگم من خیلی بی حوصله ام. دیگه خودت تا تهش برو که چی شده که دوبار این چیزا رو برات نوشتم!
قربانت