گفت، سه

آب که چیز بدی نیست، خدا می داند، خوب هم هست. از اصل می گویند لازمِ زندگی است؛ اما امان از سرزمینی که بد و خوبش سرگردانِ .... .... .... این نوشته درست همین جا متوقف شده و پیش نمی رود. دستم سرگیجه گرفته و انگار سرانگشتهای جوهریم پای پی حرفهای من گرفتن را ندارند. چاره ای نیست! هیچ چاره ای مگر رها کردن چیزی که نمی توان تمامش کرد!

خسروی خوب من، درود!

همه چیز ذهن از شادی زدوده مان را گاهی آب می گیرد. هراس زیر آب رفتن یادمان افتخاری که بعید می دانم با چه بودنِ امروزمان نسبت معناداری داشته باشد. ترس از آب خالی شدن دریاچه ای که با بی کفایتیهامان به ترتیبی روشن در ارتباط است و تشنگیهای خانه و مردگیهای زنده رود و باغهای سنگی و محرم! ... و محرم خسرو! نامی که مدتهاست با آب و اشک و چه دانمها و ندانستنها و تمام عقده های ناگشوده چند هزار ساله سرزمینم گره خورده. این از آب گفتن تو و آن در آستانه ی سیاهپوشیهای کمتر کاویده بودن، مرا خسرو نازنین برده تا دوردست اندیشه مردمی که مظلومیتهاشان را هزاران سال است از دهان اسطوره و افسانه فریاد می زنند. آب بهانه بی بدیلی است برای به اشک پیوند دادن مردم ستم گریزی که که به طول سالهای رفته شان تشنه اند؛ تشنه ی آزادی.

سر آن ندارم رفیق که به حجم پر از پرسش بریده های تاریخ دستی ببرم، اما این از آب کمک جستن حماسه پردازان، در نگاه من بازتاب تعلقات قبیله ای است که پاکِ آب را خوب می داند چگونه بایست پاس داشت.

.... .... ....

نه این که دیگر حرفی نباشد رفیق؛ نه! راستش را بخواهی، هر زمان که زبان دست من بسته تر است، حرفهای بیشتری برای گفتن دارد.


رضا
سوم آذر نود

گفتم، سه

به قلم خسرو ملک

رضای مهربان!
سلام. خوبی مهربانم؟

چند روزی ست که کار و بارم شده شیرجه زدن! جایی که خبری از آب نیست! ـ در این برهوت خدا آب کجا بود!؟ ـ همه ی من شبیه آبگیری شده است بی آب. پر از سنگریزه و شن و ماسه و لجن و خزه ...و هر چیزی که باید آب نباشد تا باشد. هی شیرجه میزنم که تا شاید از اعماق سر برآرم و راه فراری از خودم. تا شاید بتوان این خالی را خلاص کرد و در پوش آهنی بر آن گذاشت. اما هر بار دست خالی بر می گردم! باید راه چاره یی باشد؟ شنا را تقریبن واردم. می دانی که بچه ی جنوب نافش را با آب میبرند. و اگر خانه نباشد باید ردش را تا آب بگیری. اهل زیرآبی هم نیستند! مگر پای خودنمایی و قیافه گرفتن و یا چیزی شبیه شرطبندی که سابق به مسابقه میگفتند در میان باشد. با خودم شرط می بندم که اگر از ته بودنت باروت و فشنگ یا تفنگ بیاوری کار تمام است.

تووی پرانتز: زمان جنگ سرباز مخلص سرزمین ام گاه فرار یا همان عقب نشینی(شرعی! از جنس کلاه منگوله دار) هر چه بار و بنه بود و سنگینی، دودستی تقدیم آب پاک وطن می کرد. و از اینجا کار و بار ما بچه ها سکه میشد. شنا و زیرآبی رفتن پی مهمات و دست خالی برگشتن یعنی باخت.یعنی ریشخند! حالا بعد سالها حواسم جمع شده است که ریشخند سهم ما بچه ها نبود!

پرت شدم.

هر بار شیرجه میزنم تفنگ و فشنگ پیشکش، دریغ از باروت! باید خودم را در آب رها کنم تا آب ببرد اما کو آب؟ آبی نیست! تمام نگرانی من از اینجاست؛ که هر بار وقت فرار خودم را سبک کرده ام چرا این سبکی به قیمت سنگینی تنی تمام شده است که اسباب سیاه کاری اش سوخته است؟ گاهی شک می کنم که شاید فرار نکرده ام؟ که شاید اصلن سنگین نبوده ام که سبک شوم و فرار کنم؟ که تندتر فرار کنم! هر چه پایین تر میروم فشار بی آبی بیشتر میشود و احساس نفس تنگی تنگ تر! گلوگیر.

کسی می گفت: تا در خودت شیرجه نزنی شناگر ماهری نمیشوی! که اول باید ترس را بکشی. و بی ترس دل به آب بزنی!

من که بی گدار بارها به آب زده ام. تا پای با آب رفتن هم رفته ام... اما اینجا آبی نیست. برهوت است. کویر. در نتیجه ترس بی معنی ست. خنده دار است.

عجب حکایتی شده است رضاجان!؟ آب باشد یا نباشد باید ترسید. نه از ترس. ترس از اینکه ترسی نیست که بکشی! که بترسی! ترس از بی ترسی!

می بینی؟ به جایی رسیده ام که بود و نبود ترس ترسناک شده است! کاش آبی بود تا تنی تازه شود. گیرم با ترس یا بی ترس. بودنم تازه میشد. نه؟ اما نیست. نیست و یکپا در تکرار؛ هی شیرجه میزنم تا شاید از اعماق، قطره آبی... تازه گی تن پیشکش، تشنگی بی امان است.

رضا جانم!

بنویس! که تشنگی زاده ی زمانی ست که می ترساند. چه آب باشد چه...

فدای همیشه ی تو
خسرو
۲۸آبان۱۳۹۰

گفت، دو

خسرو! خرابِ خاصیت دلتنگی ام؛ شیوه ی شتابنده ای که در دوگانگی دارد، چهره چند گونه اش و تمام تضاد فزاینده ای که با خودش دارد ... می دانی! ... می دانم! ... همه مان گاهی دلتنگ آن می شویم که دیگری دلتنگ ما باشد؛ چه خود خواهی ی لذت انگیزی!

خسروی خوب من درود!

خاک که گفتم حرف خانه را پیش کشیدی و آن دوست داشتن خارج از قاعده ای که همه مان با سختی ی گاهی خارج از تحملی به دوش می کشیم. ریش می شود دل، روزی که بهروز نمی بیند خانه را خسرو! ریش می شود دل، گاهی که می بیند از اساس تیشه می دود بر ریشه های رنجور خانه خسرو! ریش می شود دل، جایی که می بیند جوانه ها جرأت لبخند را به تیرگی باخته اند ... ریش می شود دلی که حالا سالهاست به ریش شدن خو گرفته است خسرو!

ذهن انگار "راه به روشنی یافته"ام پرهیز می دهد مرا از باور مرز. پرهیز می دهد مرا از دل بستن به خطوط بی هویتی که رسم انسانی را در چهارچوبهای بی قواره ی جهالت اسیر ساخته اند. اندیشه، فرمان بردن از مرز پنداری را پیگیری گامهای معلقی می داند که خرد ناپخته انسانی در مسیر منفعت برداشته است و البته از سر نادانی. اما ... اما خسرو دل بی صاحب که حرف حساب برنمی دارد. از جایش در می رود دل گاهی رفیق! پر می کشد دل و می رود تا خانه ای که هر گوشه اش بی کرانه ای از خاطرات است.

تو بیا و به دل بگو که بی خیال خانه شود خسرو! حرف می شنود مگر دلی که گوشش را طنین ترانه های خانه پر کرده است.

چشم دل ولی باز، به خواندن دلنوشته های تو هست دوست .

رضا
بیست و نهم آبان ماه نود

گفتم، دو

به قلم خسرو ملک

دوست دیریافته! درود
رضا جانم! خوبی؟

دلتنگی. دلتنگی؛ همان که در خانه ی خاطره ها درون من، عشوه گری قهار است! ـ همنشین همیشه! ـ ناز و تنعم برخاسته از روایتی بی صدا، دست اول که راوی آن در خلسه یی زودگذر میتوان گفت همه ی پیچ و خم راه را مغتنم شمرده در کوتاه مجالی، تا پلک زدنی جای شادی و غم را تعویض می کند! چیره دستی که تازه این همه تمامش نیست؛ وقتی در متن عیش شاهانه، ـ تو بگو وهمی سلوکانه! ـ اوهام شراب مستی بخش سالانه، جام ها در پی هم خالی می شود برای او کمی روزنه که شاید سوراخ دعا بتوان نامیدش کافی ست تا چنان خیمه زده، چتر خاکستری بر سرت گسترده که سایه ی سیاه اش تا دیرزمانی همنشین تنهایی تو شود!
رضا جانم!

به هر سازی که می زند /بزند... می رقصم.

از تو چه پنهان به اوجی از تنهایی در پایکوبی با دلتنگی رسیده ام که تک نوازی و شیدایی سازی بی صدا در ارکستری خاموش!

بگویمت: همین دلخوشک دست چندم بر این خاک غنیمت است:
چو قال این است و حال این
تو نیابی
ز تنهایی، به
ای خواجه! حصاری.

و خاک. رضا جانم!

شش جهت است این وطن
قبله درو یکی مجو
بی وطنی ست قبله گه
در عدم آشیانه کن!

خاک سرزمین ام/مان به توبره کشیده شده است. "خاک برایش خبر نبرد!"که خانه را خاک مرده پاشیده اند.
به هنگامیکه فقر، بر قبر "فضیلت" فاتحه خوانده است یا می خواند یعنی که استمرار دارد و نفس دارد هنوز این نداری که گویی تنها دارایی این ملک شده است! ساکن این خاک را اگر هم توان بستن چشم ها در کاسه ی سر بپرورانند... باز صدای زجه و زجر و زاری کودک پنج ساله ی گمشده در پشت چراغ قرمز(آن یکی نامش چراغ راهنمایی ست!) صدای امروز و هر روز این خیابان-این شهر، جان خراش است. شاید بگویی همه جای جهان همین است، فقط خاک خانه نیست. (تا اینجا، کمی شرح خاک) فقط خاک خانه نیست! شاید راست بگویی که راست می گویی اما اگر دلتنگی در خاک ریشه دارد که لابد دارد، باید قائل به مرز و خط کشی مرسوم شد و برای من برادرم! اگر نه پای انسان و تنها انسانیت بر خاک مد نظر است، یک چیز غیر قابل تغییر نیز هست و آن اینکه: سوای مرز و کرت بندی و جدایی خط کشی شده، دلتنگی خاک باید به خاک سپرده شود. و البته فاتحه یی خوانده شود بد نیست.

رضای نازنین!

سالیانی ست که دیگر حب الوطن را دوست ندارم. نمی دانم تا چه حد توانسته ام رسانده باشم که مهر و دوستی به خاک سرزمین ام هست اما در مرحله ی بعد.که قبل از آن سهم بیشترم را به عشق به انسان کره ی خاکی بخشیده ام. شاید برای همین است که دلتنگی این خاک، کمی دور نشسته است.

سعدیا حب الوطن گرچه حدیثی ست درست
نتوان مرد به سختی که من اینجا زادم

برایم بنویس تا پیکی، قاصدی، قاصدکی از توام جان زنده کند.

فدای همیشه ی تو
خسرو
۲۶ آبان ۱۳۹۰

گفت، یک

این دوست دیر یافته ترکیبی بود که به ترتیبی شگفت در دلم نشست رفیق! می دانی؟ دیر یا دور ... بگذار به فاصله ها بخندیم! بگذار آرام از مزار رشک بر انگیز ثانیه های جان سپرده عبور کنیم و به گاهواره های پر از مهری دل بسپاریم که انتظار ثانیه های نورس را می کشند ... خسرو جان! خودت خوب می دانی که یک ثانیه چه عمر کوتاهی دارد!

راستی!
خسروی نازنین، درود!

دوباره به زبان مهربان سرانگشتهای جوهریت مدیونم کردی به بازگفت آن چه نمی توان گفت. زبانِ دستش از پا درازتر دستهای من، معجزه ای مگر روی دهد تا یک از هزار بزرگ اندیشیهای تو را پاسخ دهند. تقصیر بسیار؛ بی اجازه ات با علم به ناتوانی در پدید آوردن تناسبی میان شنیده و گفته، یکراست سروقت آنچه می روم که می شود بهانه ی برای عزیزی نامه نگاشتن باشد: دلتنگی.

خسرو جان! خاک چه مفهوم فریبنده ای است و چه دستاوردهای دل آرایی دارد گاهی که با "خودم" های خودمان پیوندش می دهیم. پا که می نهیم بر وسعت پر از سخاوتش چنانمان پر جرأت می کند که عاشقی که هیچ ...

خاک، خسرو! خاک برای من همان خوب از دست رفته ای است که به آغوش غریبانه هام آویخته، دور ... خاک خیال تمام آن سالهاییست که وای! نکند سر نرسند خسرو!

آسمان شهر از خاک خودم دور هم انگار دلش یکسره گرفته از "خاکبازیها"ی من خسرو؛ باز نمی شود این بی وجدان! تو گویی نمی داند چشمهایی، جایی، همیشه در آستانه ی تن به آب دادنند. خسرو جان! بگو! بگو از آن خاک که بویش بهانه ی امیدواری است؛ و "امیدواری"، خنده آورترین خود فریبی ی این جهانی!

بگو! بنویس! که اینجا چشمی تشنه ی گوش سپردن است به آنچه می خواند.


رضا
بیست و پنجم آبان نود

گفتم، یک

به قلم خسرو ملک


دوست دیریافته سلام
خوبی رفیق دیرین؟

بعد از سالها حالا که خیال نوشتن برای تو به سر دارم تازه سرم پربها شده است. تا دیروز جز وبال گردن چیزی نبود. امروز هم چیزی نبود تا قبل از اینکه خیال نوشتن برای تو به سرش زده شود.

از تو. با تو و برای تو گفتن فرای حس لمس آب در تشنگی کویر. ورای تصور رویا در کابوسی بی خواب. و سوای همه ی هر چه که باید باشد اما نیست و تو که هستی همین کافی ست، آرزوی گمشده ی من است. حالا که جامه به تن می کند بگویمت که بسیار حرف مگو سربسته در دل خواهد ماند. از اینجا رنجش خاطر به دل راه ندهی که تا کم بها جلوه کند. نه! جز اینکه؛ لبریز آرامشم از روح بزرگ تو که دنبال بهانه جویی نبوده و نیست، نیست. کیلومترها ساعتها دور از هم، فاصله ی بی رحم جولان می دهد و راحت جان را تاب نمی آورد. که بی تابی گویی تنها اعلامیه ی بر در و دیوار شهر است با عکسی سه رخ، سیاه و سفید از من که هرگز در برابر فرو دادن بغض، به کمال صبوری نکرده است! از این است اینهمه دیوار خیس.

گفت: از همین آغاز راه پایان در پیش گرفته یی!
گفتم: بغض بی پایان آغازی ندارد.
گفتم: زیباترین بیت سعدی برای تو سروده شده است.

از پشت پنجره صورت تکیده را سمت خورشید چرخاند. گونه ها را به گوشه ها برد. ابرو ابرو خم به ناز خواباند. لب به لبخند باز کرد:
به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را
تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی
تا یک کف دست سکوت بنشیند. تا به پهنای تن نرسد گفتم:
تو در آب اگر ببینی حرکات خویشتن را
به زبان خود بگویی که به حسن بی نظیرم
خندید. همیشه وقتی می خندید خیابان پر از دعا می شد. خود را روی تخت یله داد. حتمن فهمیده بود که برنده ی بازی شده است. غیر از این اگر بود نمی بود.

...

رفیق نزدیک در آن دور! از آن دور دفتر روی رف را بردار! برگ برگش بوی شب بو دارد. گلی ست خوش بو. نه به اندازه ی بوی تو اما گلی ست خوش بو.

برایم بنویس که تا خطی از تو خیابان شلوغ شود.

فدای همیشه ی تو

......

۲۳آبان۱۳۹

پرده نشینیها - سه

به فروشنده می گویم: کدوم یکی از این تله موشها از بقیه بهتره؟
در جواب می گوید: بستگی به هوشِ موش داره!
خدایا! فکرش را بکن! برای خرید تله موش اول بایست از موش، تست هوش بگیری!

پرده نشینیها - سه

حالا ما باز در خانه مان موش داریم! از همان جانورهای تر و تیزی که شبها، وقتی که از نفس افتاده از سر کار یا کلاس درس به خانه می آیی تا خسته تنت را به راحت نشیمن بسپاری مثل فشنگ از زیر پایت در می روند و تو را با یک قلب ترسیده و متلاطم جا میگذارند. از همان جانورهای شکم چرانی که سکوت شب را صدای احتمالا دندانهایشان می جوند. از همان جانورهای جوینده ای که بستر خانه را به ترتیبی گزینشی پاک می کنند. حالا ما باز در خانه مان موش داریم!

می دانم که موش برای یک خانه مسکونی جانور سود رسانی نیست، اما نمی دانم پاسخ چه بودگی مضراتش را به پرسنده چگونه باز گردانم؟ آیا از اصل این آلودگیهاست که از همجواری با موش پرهیزم می دهند یا خیالهای آزار دهنده خلوتی که بایست با میهمانی ناخوانده به اشتراک بگذارم؟ به درستی نمی دانم! گاهی چنان دچار چندش می شوم که داوری نا ممکن می شود. هراس من آیا از تصور آشکار بودن پیش چشم و گوشی است که مرا هدف گرفته یا از شیوع ویروس و یا میکروبی غیر قابل مهار؟ هر چه خود را به یافتن پاسخ نزدیکتر می بینم از آن دورتر می شوم ... نمی دانم!

به هر ترتیب حالا ما باز در خانه مان موش داریم و این بنده خدا در اینجا هیچ "خوش آمد" نیست. من که کمر به کشتن میمهان ناخوانده ام بسته ام، دیروز از فروشنده ای سراغ بهترین کشنده را گرفتم و او در جواب بهترین را مشروط به میزان هوش-بهر موش دانست. ای خدا! حالا من چگونه موشی که حتی وقت دویدنم دستی به وی ندارم را بنشانم و به انجام آزمون هوش وادارمش؟ از کجا بدانم که این مزاحم نورس تا کجا به هوش مجهز است تا من خودم را به نمی دانم کدام سلاح تجهیز نمایم!

خداوندا! تمام عمرمان به ندانستن گذشت.


رضا
بیست و یکم آبان نود
Tufnell Park

سفرنامه سوئد

سفرنامه سوئد - برگ اول

باوری دارم که مثل خیلی از دیگر باورهایم نمی دانم از کجا سراغ من آمده است، یا دست کم به واسطه کدام پیشامد یا به دنبال کدام سفارش به داشتن آن مفتخر شده ام. این باور بی بنیاد در تمام سفرها به صورت هراسی پیوسته مرا دنبال می کند و سر بزنگاه یقه گیرم می شود؛ باوری که می گوید: "گاهی که میهمان شهری غریبه ای، راننده های تاکسی که به تازه واردیت پی می برند، بی هیچ برو و برگردی تو را سرکیسه خواهند کرد." خدا می داند که این اتفاق، مگر یک مرتبه، و آن هم تنها تا آستانه حادث شدن، در جوار بارگاه هشتمین ستاره تابناک تالار افتخارات ولایت، برای من روی نداد، اما باور است دیگر. باور است و به قدر تمام باورهای ما ریشه در افسانه ها و ناراستیها دارد. بسیاری از باورهای ما، ریشه در ندانستنهامان دارند و اعتمادی که به خویشتنهامان نداریم، یا به ترتیبی، نگذاشته اند بداریم.

امروز، وقتی که از یک فرودگاه کوچک و نسبتا دور، عازم شهر شهر گوتنبورگ بودیم، دست بر قضا مسافر تاکسی مردی عرب تبار شدیم، که رویی گشاده و لبی خندان داشت. من که تبار او را به دنبال مکالمه اش با یکی دیگر از رانندگان حدس زده بودم، در خیال خودم و به آهنگ پیشگیری از سو استفاده احتمالی وی، "پیش نوک" بازی درآورده و از او که احتمالا به نیت خوشامد ما، موسیقی همچین مکش مرگی را به راه انداخته بود، خواستم تا آهنگی عربی هوا کند. آن بنده خدا هم انگار که منتظر باشد حتی ثانیه ای را در طنین انداز کردن مداحی حسین و عباس هدر نداد. محسن (همان راننده) در ادامه و در آینه با لبخندی زیرکانه یادآور شد، همزمان با به زبان آوردن چندین و چند باره تنها یک عبارت: ایرانی! شیعه!

حالا ما بودیم و ملقمه ای از باورهایمان و چیزی شبیه به ترانه، که فارغ از محتوا، جدا آزار دهنده بود. با همین وضعیت، کمی پیشتر که رفتیم، راننده از جایی که نمی دانم کجا بود، مهرنمازخوانیش را بیرون آورد و به من نشان داد و گفت، کربلا، کربل ... محسن بلافاصله به من فهماند که زمان خلوت شدن کار و وقتی که پول کافی جمع کرده باشد، برای زیارت عشق خود (امام حسین) به کربلا خواهد رفت. خدا را شکر! هیچ گونه تردیدی نداشتم کسی که آهنگ زیارت بارگاه ریاست محترم شهدای تاریخ شیعیان، مشغول کسب درآمد است، چشمی به پول برادر هم مذهب خود نداشته و ندارد ... باور است دیگر! چه می شود کرد؟



رضا
شانزدهم سپتامبر
16.09.2011
Gothenburg

پرده نشینیها - دو

دارم با خودم می اندیشم که چه اندازه بایست طناز باشد کسی که اسم توله سگ بامزه خانگیش را بگذارد "سه تار" و البته دارم خودم را آماده می کنم برای روزی که به خانه این دوست عزیز (خویشاوند نازنین) وارد می شوم و سه تار پشمالویش، خارج از یکی از دستگاههای چند گانه موسیقی سنتی، سوز دل می سراید. خدا می داند! چه بسا تا آن روز که من فرصت و افتخار میهمان ایشان شدن را پیدا کنم، سنتور و تار و ضربی هم به جمع خانگیشان پیوسته باشند. اما از این سه تار گذشته، به بهانه او ذهنم چسبیده به "سگانه ها". فکرم گره خورده به موجودات بی آزار و وفاداری که مثل خیلی چیزهای دیگر، از تعارضات فرهنگ الاکلنگی ی امروز سرزمین ما بی نصیب نمانده اند.بسته زبانها مانده اند بلاتکلیف میان دستان نرم و نوازشگر جوانانِ زبانم لال، امروزی و تفکرات سنگ انداز و نجس نمای پوسیده دیروزی! و این نوسان سگی، خود آینه بسیاری از دیگر بودگیها و تناقضات پردامنه جامعه ایرانی است. از سویی چنان کم مایه و خنده آور و بی اساس، که دو گانگیش، پشت هزار رنگ و لعاب فریاد می کشد، و از سویی چنان دگم و کج اندیش، که لای پشم و مو، ذنبال شیاطینی می گردد که بایست به گلوله میهمانشان کرد.

نه! نمی شود فهمید آن که پا پس می کشد زمان سگ دیدن، ترس نجاست دارد، یا تخم ترسهای جامعه-کاشته را یدک می کشد. هرچه هست، در پاسخ، بسته به شرایط محیطی، پرسنده جواب می گیرد. می شود دیروزی بود و به روز شد و گفت، "نه به خدا! برا نجسی و پاکی نیس ... کلا من از سگ کمی چندشم می شه! (می ترسم هم نه)" ... یا ترسو بود و گفت، "آخه هر کس یک اعتقاداتی داره!". ای آقا! دنیا و همان سگهای بینوای گله، که معرفت و وفا را به تیزِ دندانهای گرگ نمی فروشند.

یادم باشد دستی بر سر سه تار پشمالوی میزبان شاید یک روزیم بکشم و بگویمش پسر عموهای مقیم ایرانش،
از چه سرگردانی ماهوی و غریبی در رنج هستند. کسی چه می داند؟ شاید دشتستانی نواخت.


رضا
دوازدهم مرداد نود
Tufnell Park

پرده نشینیها - یک

لینکلن، یکی از شهرهای شرقی-میانی انگلستان، ساعت سه بعد از ظهر، در یک از شعبات شرکت مفخم استار باکس(!)، درست در کنار شیشه نشسته ام و در حین نوشیدن قهوه نه چندان گرم، گاهی به باران بی وقفه و سنگینی که می بارد و گاهی به مشتریهای رنگ و وارنگی که هر کدام به کاری مشغول هستند نگاهی می اندازم؛ ضمن این که تحت هیچ شرایطی مشتریهای تازه واردی را که داخل می شوند را از قلم نمی اندازم.

یکی همین الآن وارد شد؛ مردی شاید پنجاه و چند ساله، با چندی از پنج بیشتر. مرد موهای خرمایی رنگ و کم پشتی دارد که با ظرافت خاصی، با آب و شانه منطمشان کرده و کاملا به برقرار ماندن این نظم متعهد است، چرا که کمتر از هر چند ثانیه، با دست آرایش آنها را امتحان می کند. رنگ پوستش سفید، گونه هایش گل انداخته، صورتش با دقت اصلاح شده و چشمان آبی روشنش، احتمالا برای یافتن محلی مناسبِ نشستن، به حالت اخم، ریز و در هم جمع می شوند؛ هر چند، به وضوح می شود در دسته آدمهای اخمو، جای خیلی خوبی برای وی یافت.

کت و شلوار صورتی رنگ مرد، که بگویم گل-بِهی بهتر است، کهنه، اما بسیار آراسته به نظر می رسند، که رنگشان البته، با راه راههای باریکِ سفید و صورتی پیراهن، به شیوه ای شاداب و عامدانه، هماهنگ انتخاب شده است. سمت راست قسمت بالایی کت، یک دسته ی بزرگ، که قطعا از مشت گره کرده من بزرگتر خواهد بود، از گلها و پرنده ها و پروانه های پلاستیکی، سنجاق شده و هر کدام از اجزا دسته رنگ منحصر به فردی دارد، اما مجموعه آنها رنگارنگ و چشمنواز آراسته شده است. سمت چپ کت، روی یقه، یک رز مینیاتوری زیبا به جادگمه فرو رفته، که صورتی رنگ، اما از کت و شلوار و پیراهن صورتی تر است. مرد کوله پشتی جیپِ جینِ آبی رنگ خود را که من تا حال دست کسی بیشتر از بیست و چند سال ندیده ام، روی جایگاه منتخبش می گذارد و به سمت محل پذیرایی می رود.

در این فاصله چشمم به پاپوشهای مرد دوخته می شود. یک جفت پوتین کابویی نوک تیز، که یقین دارم حداقل دو شماره از پای او بزرگتر هستند. رنگ پیش زمینه پوتینها مشکی بسیار تیره ای است که روی آن گلهای رز درشت و قرمزی تعبیه شده. مرد قهوه اش را درلیوان مقوایی یک بار مصرفی خریده و با روزنامه ی با یا بی صاحبی، که نفهمیدم از کجا برداشته، به سمت صندلیش باز می گردد. او با توجه ویژه ای، جا عینکی استوانه ای شکلش را از کوله اش بیرون می آورد و همزمان با نوشیدن جرعه هایی از قهوه، تلاش می کند سرِِ پیچی شکل جا عینکی را بگشاید. مرد آن اندازه باحوصله این کار را انجام می دهد که می توان خیال کرد این پیچش تا بینهایت ادامه خواهد داشت. قاب عینک او که لنزهای بسیار باریکی دارد، مجموعه ای صورتی رنگ از گلها و برگهای فانتزی و فلزی در هم تنیده است و روی صورت مرد که همزمان، روزنامه می خواند و قهوه می نوشد، جیغ می زند.

قهوه مرد تمام می شود و او در حالی که دارد از زیر و بالای لنزهای باریک عینکش، اطراف را برانداز می کند، روزنامه را چند مرتبه و به تندی برگ می زند. مرد میان برگ زدنهایش و با سرعت شگفت آوری، یک قسمت از یکی از صفحات روزنامه را با دستش پاره کرده و بلافاصله روزنامه را می بندد. بعدا با لیوانِ انگار خالی ی قهوه که در دست راست گرفته، به صندلی تکیه داده و با دست چپ، ترتیب آرایش موهایش را بررسی می کند.


رضا
بیست و ششم تیر نود
Lincoln

نامه های غلط گیری نشده - پنجاه و دو

دوست خوب من درود!
آقا یا خانم میهماندار هواپیما، خوبی؟

دوست عزیز! میهمانان چهار ماه و چند روز من، امروز چند ساعتی میهمان تو خواهند بود. چهار ماه و چند روز من، در چشم به هم زدنی شد حجمی از عکس و انبوهی از خاطره؛ چند ساعت تو اما چگونه بدانم به چه ترتیبی سپری خواهد شد، میان جمعیتی در انتظار و کنار مردمی که پای باورشان به زمین سفت نچسبیده و آرامش ابرها، گهواره نگرانیهای آنهاست. آقا یا خانم میهماندار! من این سالی به گاهی اشک را چگونه طاقت بیاورم، تو بگو که چشمت انگار به دیدن آغوشهای شکسته عادت دارد. تو بگو دوست خوب که امروز میزبان مهربانیهای چشمان بی تحمل پدر و مادر نازنین منی. تو بگو که این همه مرز، این همه فاصله را فهم نارس کدام شناخته یا ناشناخته ای به تخته پاره های انسانیت پیوند زده، چنان بی گریز، چنین بی چاره!

آقا یا خانم میهماندارعزیز! ما همه حاصل ندانستنهای خودمان هستیم. ما که دلهامان را به کوچیدنهای بدون توقف خو داده ایم، نیاموخته ایم و نخواهیم آموخت، که این همه دل بستنها خواهدمان بست به باورهای بی تکلف، به این همه که نگرانیم، به آن همه که نگران ما هستند دیگرانی. اما مبادا که به این بهانه آوریها بهایی دهی رفیق! خواسته، نا خواسته، دلم را آویخته به عاطفه ی بی توقع پدرو مادرم همراه تو کرده ام. خدا را، پر از مدارا بنوازش که سخت شکستنیست.

دوست با محبت میهماندار من! پرواز، زیبایِ رویاهای بی انتهای انسانی است. پرواز، بازه ای از زاویه هاست که دلخواسته هامان با راستی و زیسته ها و نزیسته هامان شکل می دهند، در خیال و همیشه بلند. دوست من، به این اوج گرفتنها که عزیزان مرا در کنار داری گواهت می دهم، آسمانی را دلی نشکافته انسان-ساخته ای، مگر دلهای بسیاری را که پشت سر شکسته باشد. در هر سفری راستیها نهفته، نیمی پشت پرده های لبخند و نیمی زیر زلال اشک.

آقا یا خانم میهماندار عزیز، مهربانترین میهمانان امروز تو پدر و مادر من هستند، مراقبشان باش.


رضا
دوم مرداد نود
Edgeware Road


نامه های غلط گیری نشده - پنجاه و یک

دوست خوب من درود!
انوش جان خوبی؟

دستم را به بیک سیاه بردم تا به شاد باش زادروز رفیق حساس و آتشی مزاج جنوبیم، دلخواسته های امروز را جوهری کنم. انوش نازنین، هم این که هر مرتبه به نام تو برگشتم به آهنگ جستن پیرنگی، نام عزیز بوشهر پیش رویم نقش بست، شهری که قسمت بزرگی از شیرینِ خاطرات سالهای دور و نزدیک را به گیرایِ خاکش مدیونم. انوش خوب، برمی گردم به نزدیک به بیست و پنج سال پیش. آخر می دانی، بوشهر برای من به جز بوی دریا و تمام مهربانیهاش، یاد آور حسی است دوست داشتنی که هنگام تماشای بدون سانسور مسابقات جام جهانی فوتبال به بیننده دست می دهد.

انوش! به افتتاحیه دیر رسیدیم. همه از ایتالیا بدشان می آمد و خدا را شکر بلغارها، لاجوردی پوشان خودخواه را متوقف کردند. آن شب را کنار دریا و پای آن فانوس کهنه ای که پیش روی مهمانسرا بود و دیگر نیست، به کل کل گذراندیم. انوش جان، روی آن سنگهای مکعبی شکل موج شکن، که هنوز گاهی دلم لا به لایشان تابها می خورد، همه حرف از زیکو و برانکو و آله مائو و دکتر سوکراتس می زدند و من بینوا دل در گرو پلاتینی و استوپیرا و ژان تیگانا داشتم؛ کسی چه می دانست که آن نابغه آرژانتینی همه حسابها را به هم می ریزد.

هه! انوش، میزبان ما موتور برق داشت و برقی که دمش بسته بود به دمب هواپیماهای بیکار عراقی، اگر هم می رفت، ما از تماشای شیرینکاریهای سانچز و بوتراگوئنو و لادروپ محروم نمی شدیم. و راستی که حال عراقیها خوب گرفته شد، گو که تلویزیونهای معمولا بدون سانسور عربی هم میان بازیهای عراق و به واسطه حضور آدمکهای ضد جنگ، دست به قیچی بردند و با تعللشان یکی دو باری به خنده مان واداشتند، و درست همینجا بود که شوهر خاله عزیز، که زمانی صاحب دو سینما در قلب بوشهر بوده، دانش سینماییش را به میان می کشید و از آن دلقکهای ضد جنگ، ما را می برد تا تماشای سنگام و ارابه آتش، درسالن سینمای تابستانیش و بوشهری که کو!؟ ... و حسرت!

دور اول که تمام شد انوش، همه شاد و خرم بودند. برزیل حسابی سر حال به نظر می رسید و مارادونا یکه تازی می کرد. فرانسه و مکزیک هم برای دل من خودشان را بالا کشیده بودند و ما در آن پارک ساحلی که پل چوبیش و آن حوض قشنگ و سرسره های زنگ زده اش قرارگاه مباحثه هامان بود، کلی حرف برای زدن داشتیم و همه داشتند، ازمن ده ساله تا بخشوی خدابیامرز هفتاد و چند ساله! به هر ترتیب به دور دوم رسیدیم تا بیاید و بگذرد و باز همه مان شادمان، چشم به یک چهارم بدوزیم. شبی که تمام توپهای لهستانیها به دیرک خورد و توپ برزیلیها چهار مرتبه به تور چسبید، آن ماهیهای تازه را که عموها از اسکله سنتی جفره خریدند، کباب کردیم به سلامتی پیروزی برزیل بر مارادونا در بازی نهایی با کمی آب شنگولک سر کشیدیم. بالأخره تلخِ شیرین الکل باید یک روز با دهان من آشنا می شد و چه آشنایی شادمانه و کوتاه و دلخواهی بود انوش، میان خنده های عموها و پسرعمه نازنینم و صورت به هم کشیده من، و تا یادم نرفته قراری بگذاریم تا در اولین فرصت بنوشیم به یاد بوشهر و تو و تمام روزهای خوب، رفته هاش و نیامده هاش!

رفیتم به خیابان زیبای مخابرات، خانه یکی از آشنایان تا در میان یک جمع نزدیک به پنجاه نفره، نبرد برزیلیها و فرانسویها را ببینیم. انوش! در آن جمع جند ده نفری، تنها هواخواه فرانسه من بودم و یک ناخدای گناوه ای که خدا می داند برزیلیها چه هیزم تری به او فروخته بودند که یکسره بووای بووای پدر سگشان را به فحش می کشید. روی جلد آن دنیای ورزشی که از دکه روبروی سینمای ششم بهمن خریده بودم نوشته بود: برزیل همه را دارد، فرانسه پلاتینی را! ... آن گل استثنایی را که کارکا به ژول باتس چپاند، خدا وکیلی دیوار صوتی را شکست. به جان انوش، بوشهر آن لحظه منفجر شد و من احمق سنگ خروسها را به سینه می زدم. خدا می داند، به جهنم که داور خطای روشتو را روی کارلوس ندید؛ این میشل بود که صدای مرا در سکوت مطلق بوشهر به آسمان برد. هه! انوش، زیکوی بزرگ پنالتی باد آورده را به باد داد و دست آخر اگر چه میشل عزیز پنالتیش را به دیرک کوبید، اما بوشهر با شکست برزیل یکسره خاموش شد. افسوس که من و ناخدای گناوه ای، به دنبال سنجش جو، نتوانستیم چندان شادمانی کنیم.

بلژیکیها، با ژان ماری فاف و انزو شیفو، اسپانیاییها و آلمانها با شوماخر پنالتی گیر، مکزیکیها را به زیر کشیدند تا آرژانتین با دست خدا، محبوب جدید دلها بشود. حالا همه هواخواه راه راه آبی پوشها بودند و تصمیم گرفتند تا یکی دو روز استراحت را به بندرگاه برویم و در آن گرمای نفس گیر، تنی به آب بزنند. انوش عزیز! آن روزها وقتی هنگام عبور از کنار آن تأسیسات غریب نیروگاه متروک، پسر عمه جان اطلاعاتش پیرامون عجایب نیروگاه را به رخمان می کشید، در عالم کودکی، به هیچ ترتیبی گمان نمی بردم این مجموعه، روزی به چنین دردسر بزرگی تبدیل بشود.

از نیمه نهایی چه بگویم که فرانسه باخت و من شرطی را باختم که هنوز بابت آن در سوزشم، چنان که از زمان حادث شدنش تا چند روز پس از آن به ترتیبی فیزیکی می سوختم و ترجیح می دهم آن ماجرای فلفلی را شرح ندهم. پس من هم ملحق شدم به خیل طرفداران مارادنا و آرژانتین، که بعد از نواختن دو گل به فاف، تردیدی در قهرمان شدنش نمانده بود و نماند، وقتی که دیه گو با آن پاس بینظیر، در دقیقه های پایانی بازی نهایی، بوروچه گا را به گل و کشورش را به قهرمانی رساند. آن روز همه مان میهمان خانه ای سنتی و دور ساز در دل یکی از آن کوچه های تنگ بوشهر بودیم. خاطره آن روز خوب، در ذهن من پیوند خورده با بوی خوش قلیه ماهی و الوارها و پنکه سقفی و صمیمیت فراموش نشدنی میزبان خونگرممان که فوتبال در نگاهش به یک کلمه خلاصه می شد: ایرانجوان!

راستی انوش! نمی دانستم قرمزته یا آبی یته، و گر نه خاطره تماشای بازی استقلال و پرسپولیسِ میانه جام جهانی در خانه ورمزیارها را هم برایت می نوشتم. یاد خوش آن خانه های پایگاه دریایی و سه به صفری جانانه را!

و انوش! دوست خوب من، ببخش که تا آمدم به خودم بجنبم، چند صفحه ای سیاه شد و این نبود مگر از خوبیهای تو و مهربانیهای زادگاهت. زادروزت خجسته رفیق، که برایت تا همچنان آرزوی بهترینها را دارم.


رضا
سی و یکم تیرماه نود
Oxford Street

نامه های غلط گیری نشده - پنجاه

دوست خوب من درود!
بهناز جان خوبی؟

بهناز عزیز، در این گیر و دار زندگی که به گونه ای غریب یقه مان را گرفته و ول نمی کند -البته اگر ول کردنی هم در کار باشد، روشن نیست چه عاقبتی انتظارمان را می کشد؟- داستانی به خاطر آورده ام که در یقه گیری چیزی کم از خود زندگی ندارد. در متن سادگی ی این داستان بهناز جان، پیچیدگی ی یک دیالکتیک شگفت انگیز پنهان است. یک دیالکتیک درگیر که دست ذهنم را گرفته و برده تا دوردستها، تا پشت یک دیوار بلند، تا غلط نکنم ترتیبش را به ترتیبی غیر دوستانه بدهد. اما غصه نخور رفیق! ذهن من به تجاوز سالهاست عادت دارد، یعنی درست از همان سال که به از بر کردنِ یک ... بگذریم و بگذار داستان را برایت بازگو کنم.

بنده خدایی روزی از آن روزها که هیچ تفاوتی با روز دیگری نداشت، به آهنگ به حساب نهادن شندر غاز پول زبان بسته وارد بانکی شد و به صف بی نصیبان پیوست. راستی می دانی که هر گاه پولت از شندرغاز ذره ای فراتر برود از صفوف جدا می شوی! بنده خدای دیگری نیز، درست در همان روز و هر روز، در همان بانک، به شمردن شندر غازهای دیگران اشتغال داشت. آن روز او که پشت میزی نشسته و خیلی کار کرده بود -به ارواح خاک عمه اش- هوس نوشیدن چای به سرش زد. جانم برایت بگوید بهناز، که تا بنده خدای اولی پیش پیشخوان رسید، بنده خدای دومی نیز به استکانی چای دست رسانید و به نیت نوشیدن، حبه قندی خسانیده و میان لبان کشیده و وای ... وای ... بنده خدای اولی شندرغاز به دست، زیر فشار بی امان روزگار بی مروت، بی اختیار، گوزید!

بهناز عزیز، شاید تنها خدا بداند چرا، ولی آن بنده ی دومیش، با این که خود در باد دادن دستی توانمند داشت، با شنیدن صدای گوز اولی به خنده افتاد و خنده همان و آن قند که وعده اش را به شکم داده بود همان، که به مریش فرو رود و به چنان سادگی که نتوانی تصور کنی بنده خدا را وادارد تا جان به جان آفرین تسلیم نماید. بهناز جان این بود، تا فردا روزش در گوش شهر بپیچد که یکی بادی داد و یکی جانی داد ... به همین آسودگی، رفیق!

دوست نازنین! درست همین جا هست که مقدمات طرح یک دیالکتیک شتابنده فراهم می شود. آیا جایی که کسی چای می نوشد نباید گوزید؟ یا جایی که یک نفر می گوزد نباید چای نوشید؟ ... نمی دانم رفیق؟ سلسله سؤالات با توالی کم نظیری به ذهن سوراخ سوراخ شده ام (!؟) هجوم می آورند و من هر چه می اندیشم، کمتر راه به جایی می برم. دست به دامن تاریخ حتی برده ام، سی و چند ساله، صدو چند ساله، دو هزار و چند صد ساله و ایمان بیاور که گمان نا گشوده ام مگر به صدای گوز گره نمی خورد. تنها یک چیز را خوب به خیالم چسبانده ام، بهناز جان، باور داشتن به یک شیرینِ در انتظار، گاهی گواهی به مفتبازیهامان هست و ... همین!


رضا
یازدهم تیرماه نود
Tufnell Park

نامه های غلط گیری نشده - چهل و نه

دوست خوب من، درود
مینا جان خوبی؟

اعتصاب غذا، ترکیب آشنای این چند سال و به ویژه چند ماه اخیر است، برای پیگیران اخبار، بینوایانی که بهانه بهتری برای دچار شدن به سر درد سراغ ندارند. اعتصاب غذا، بازتاب شوم مبارزه ای است که در تمام راههای ممکن به بن بست رسیده؛ زنگِ ضربانِ به شماره افتاده ی کسی که صدایش انگار به گوش کسی نمی رسد، پس باقیمانده وجودش را، کسر از فرسایشی نابرابر، به میان می کشد. مینا جان، اعتصاب غذا، لجاجت هدفمند با سازه ای است که بر نابرابری استوار شده، فرو میریزدش آیا؟ ... مینای عزیز، آن استبدادی را که ما از متن خانه هامان به دوش می کشیم، نمی دانم آیا درماندگیهای کسیش آسیبی برساند، که خود، دلیل درماندنهاست. اما رفیق، ساکت هم گاهی نمی شود نشست! زبان که بسته باشد، صدا که راهی به جایی نبرد، فرشته مرگ مگر با بال زدن بر بالین احتضار، نوایی را در گوش خواب رفته ها نجوا کند.

مینا جان، سالها پیش، منی که هنوز گوشم با اعتصاب غذا آشنا نبود، در پی محدودیتهای اعمال شده از جانب خانواده، به نیت پیشبرد اغراض سیاسی خود در خانه، دست از غذا خوردن شستم و البته، در مقام ادعا، از آب خوردن هم! اما این همه در چشم خانواده، به جز یک کنش گری ی لوس، یا به قول ایشان، ادا و اطوار، چیزی نمی آمد. از خانه خارج نشدم تا به خارج از خانه چیزی خوردن متهم نشوم. در خانه هم دستی به هیچ کدام از مخازن خوراکی نبردم. اما مینا جان! کسی که گویا پیش از آن هم موشی بوده در انبارها به نام من، بی خیال این خبر شده و همچنان با علم به آن که تمام ناخنک زدنها به پای رضا نوشته می شود، دستی کشیده بود بر سر خوردنیها، تا سران منزل، آسوده منتظر سر عقل آمدن من بیچاره باشند.

این همه بود تا من که از حال رفتم و .... اگر سران منزل از دستورهایشان رنگی می کاستند، در خیال ایشان، اجازه مقاومتهای اینچنینی را برای مرتبه های بعد، فراهم می آوردند، پس دست به تنظیم محدودیتهایی زدند برای غذا نخوردنها، لازم الاجرا!

مینا جان، ما استبداد را از متن خانه هامان به دوش می کشیم!


رضا
نهم تیر ماه نود
Tufnell Park

نامه های غلط گیری نشده - چهل و هشت

برادر خوب من درود!
احسان جان خوبی؟

برادرم هنوز روی پشت بام می خوابیدیم، شبی که به دنیا آمدی. هنوز پشت بام جای امنی بود. هنوز می شد خوابید و سر به آسمان سپرد و ستاره ها را شمرد، تا چشمی که بسته شود و دلی که راهی بیابد به بی کران رویاهای کودکی. احسان عزیز! شبی که به دنیا آمدی، باقیمانده روزی بود که بساط شب پرستی چنین گسترده به چشم نمی آمد، در آستان سالهای نامبارکی که کسی در سرم به صدای گلوله پیوندشان داده. شبی که به دنیا آمدی برادر من، رفیق هنوز قامتی قدیمی نداشت؛ می شد کوله بار خستگیهات را برداری و کنار هم کوچه ها خاطره های روزانه را بهانه های خنده کنی. راستی که خنده هنوز خاطره نشده بود، شبی که به دنیا آمدی برادر خوبم.

زادروزت خجسته احسان نازنین! هر چهارم تیر ذهنم دست و پایش را جمع می کند و لا به لای حجم هیجان انگیزی از تصاویر گرد گرفته می گردد دنبال آن موهای روشن و فرفری، همان که مفهوم تازه ای را برای من ارمغان آوردند، شبی که تو به دنیا آمدی: "برادر". راستی آن شب یک ماشینِ مدل کوچک و قشنگ هم برای من هدیه داشتی که هنوز نمی دانم چگونه به دستش آورده بودی، به دستان کوچکی که از این راه دور، پر از دلتنگی و به گرمی می فشرمشان، برادر!

احسان عزیز! می بینی سالها چه ساده عبور کردند از کنار ما که تنها آموخته ایم به گذار بی تحمل و بی تأملشان خیره بشویم و یکسر، زبان ناسزا به پدید آورنده ی گمنام و احتمالا گمراهشان بگشاییم. پدید آورنده به هر ترتیب چنینمان به داشتن هم مدیون نموده و چنانمان به آن همه هراسهای بیهوده، نموده ... به خیرگیهای خودش وامی گذارمش برادر و باز می گردم به شبی که به دنیا آمدی، شبی که شیراز در آغوشمان داشت، شبی که روشنِ فردا، تصور غالبم بود و انگار هنوز نمی دانستم که خورشید چند سالی است به قهر رفته و تا چند سالی هم باز نخواهد گشت. شبی که به دنیا آمدی برادر خوبم، بلندِ کج-ساخت و بی هویت، به تاریکِ خانه های خوابزده نرانده بودمان. هنوز پشت بام جای امنی بود.

سالگشت زادروز برای من بسیار عزیزت، فراوان خجسته برادرم.

نامه های غلط گیری نشده - چهل و هفت

عموزاده ی خوب من بدرود!
علی جان! همیشه به یاد تو خواهم بود.

هرگز گمان نمی کردم خنده روترین عضو خانواده مان این اندازه زود از میان ما برود، اما مرگ که برای زمان بهانه نمی آورد. مرگ در آمیختگی ی حیرت انگیزی با زمان دارد، چنان که گاهی به این نتیجه می رسم که اگر مرگ نبود، زمان هم مفهومی نداشت، و باور نمی کنی علی جان، آن گاهی که به این نتیجه نمی رسم نیز، گاهی است که چنین نتیجه گرفته ام: اگر زمان نبود، مرگ مفهومی نداشت! ... به هر ترتیب تار و پود زنده بودنمان را در مرگ و زمان تنیده اند. ما بر مداری در گذاریم که عرض و طولش را مؤلفه های میرایی- زمانی تعریف می کنند، اما چنین نیست که این دو را بشود از یک جنس دانست، که در عین نزدیکی بسیار از هم دور هستند.

علی جان! یادت گرامی تا همیشه. یاد تمام آن خنده ها و تمام آن نشاط و تحرک دور از باوری که داشتی، و درست همین جا هست که خاطره های خانه، خفه ام می کنند؛ همین لحظه ی تلخ و آزار دهنده ای که اشک هست و بغض هست و آستانه ی شکستن از نفسی نزدیکتر، اما خانه نیست! شانه نیست! شهری که بتوانی به دستانش بسپاری ثانیه های شکستنت را .... نیست .... نیست! ... علی جان! مرگ ناجوانمردانه سرک می کشد و ناجوانمردانه تر دستچین می کند، شرم آور. مرگ را لعنت می کنیم، اما لعنت بر این زندگی، اگر مرگ نبود.

با خواب آرام تو نازنین، انگار از خوابی نا آرام برخاسته ام. نمی دانم این دور بودن را بایست به چه کسی دشنام کنم، اما می دانم، امروز می دانم که مرگ از گامی نزدیکتر است و دوست دارم به تک تک عزیزانم زنگ بزنم و بگویم، خدا را، مهربانتر کمی! ... علی جان! عمو زاده ی نازنین من، یاد تو و تمام لبخندهای تسلی بخشت همیشه با من خواهد بود. یاد آن خنده ها که با هم به مرگ کردیم روز بیمه ی عمر شدن من، حتی ... اشک ... اشک ... علی جان تا همچنان یاد لبخندت شادم خواهد کرد، رفیق!


رضا
سی ام اردیبهشت ماه نود
Islington

نامه های غلط گیری نشده - چهل و شش

دوست خوب من، درود!
محمد جان، خوبی؟

زادروزت فرخنده رفیق! ... نم نم بارانی می بارد و من روی یک صندلی ی سالخورده، مقابل موزه ی آلبرت و ویکتوریا، از تو یاد می کنم؛ از تو نازنینی که تنها نامه را در جواب چهل و چند نامه ی من نوشته ای و من با دست ساکتم اینجا در به در دنبال واژه ای که سایه کند، بالا خانه را بالا و پایین می کنم ... نه این که حرفی برای گفتن نباشد محمد، نه! آن اندازه حرف نازده هست که سرانگشتهای جوهری ی من، وقت انتخابِ یکی برای به قربانگاه بردن، سرگیجه می گیرند. چه می شود کرد؟ نازشان خریدار دارد و نمی شود گاهی که آهنگ نوشتن نامه داشتی، از قدم زدن بر قلب سفید کاغذ بازشان داری.

محمد جان! با همه دلی که بسته ایم یا بسته ام به دگراندیش بودن (روشنفکری تنها و تنها یک ادعا است) گاهی تنها خدا می داند و گاهی تنها خودم، که چه اندازه پیش پا افتاده ام؛ پوچ و کم محتوا. باور نمی کنی، تا کرکنندگیهای اگزوز غریب یکی از آن ماشینهایی که تعداد صفرهای قیمتشان برای من پدیده ای فرا مغزی است، گوشهایم را پر می کند، ذهن غبار گرفته ام سر بر می گرداند تا دور شدن یکی از جلوه های آرزوهایش را تماشاگر باشد! ... خدای من! چه قرمز دلنشینی دارد این فراری ی مامانی که پیش رویم ایستاده؛ انحناهای بدنه اش را انگار روی بوم نقاشی کشیده اند. وای! آن لامبورگینی ی سرمه ای رنگ را بگو که دندانهای لاستیکهایش آماده اند تا زمین را گاز بگیرند و پیش بروند! ... راستی محمد جان، داشتم در باره ی چیزی، چیزهایی می نوشتم!؟ خاطرت هست رفیق؟!!

محمد خوبم! نمی دانم از اصل، محیط هیچ ایده و اندیشه ای بوده ایم یا خیر! اما چه آری و چه خیر، امروز ما از راستی ی خودمان، فرسنگها دور شده ایم و پر از خالی، از امروز پا به فردایی می گذاریم که هنوز من در "فردا" بودنش دو دلم، و البته حتی در "فردا" بودن روز بعد از آن "فردای" اولی ... محمد! تردید در من موج می زند، در منی که خودم را در زاویه های چشمم با جهان، گم کرده ام. اما حالا مدتها است تو را یافته ام رفیق، که زادروزت باز، همراه بهترینِ آرزوها خجسته باد.


رضا
هفدهم اردیبهشت ماه نود
Knightsbridge

نامه های غلط گیری نشده - چهل و پنج

دوست خوب من، درود!
خوبی گل م؟

هوس نوشتن دارم. واژه ها پیش چشمانم می رقصند. دست جوهریم باردار بسیار حرفهای نگفته است. اما عزیز! ذهن خسته ام یاری نمی کند. بهانه های نوشتن انگار همه دستمال شده اند؛ هر چند این پاسخی خواستنی نیست برای دستی که تشنگی می کند. برای برهنه ی کاغذی که سیاهی تنها رسمی است که به سکوتش واخواهد داشت.

چه کنم گل م؟ پای کدام یک از هزار را به این مجادله بگشایم؟ بگو، اما بدان که به خاطره خطر نخواهم کرد. چند روزی هست بغضم در مرز شکستن دست و پا می زند. خیال خانه دارد در تمام خوابهای رفته و نرفته ام رخنه می کند. نه! نه نازنین. به خاطره خطر نخواهم کرد.

چه کنم گل م؟ بگو از آن همه که هر ثانیه هجوم می آورند به اندیشه مان دست بر سر کدام بکشم تا به واژه شدن رضایت بدهد؟ بگو، اما بدان که به عشق، چشمانم را نخواهم آشفت. چند روزی هست که اشک پشت پلکهای پریده رنگ من انتظار می کشد. گریه های نکرده گناهی ندارند مگر سنگی که غرور به پایشان بسته؛ رهایشان نمی کنم گل م. نه! چشمانم را نخواهم آشفت.

تو بگو گل م! بگو من دست کدام بهانه را بگیرم تا به سیاه شدن در متن سپیدی تن بدهد. بگو، اما بدان سر به از انسان نوشتن، ساده نخواهم سپرد. نوشتن از چیزی که مگر یک رسم مندرس، چیزی نیست. نگاشتن از توهمی مردود که حتی متوهمان را سالهاست پس زده. انسان، سردِ مرگ ناخواسته ای است نازاده؛ افسوسِ از امروز تا نمی دانم کی خوردن، بابت کلاه گشادی که سر زیسته های فغان آورمان رفته. نه گل م! به از انسان نوشتن، نوشتن از نیستی، ساده سر نخواهم سپرد.

بگو گل م! بگو که گاهی راه به جایی نداریم مگر دالانهای تو در توی سرگردانی و این پاداشِ بودنی است که در گزینش آن، کمترین نقشی نداشته ایم. بگو گل م! همین هست، که هست.


رضا
شانزدهم اردیبهشت ماه نود
Brent Cross

نامه های غلط گیری نشده - چهل و چهار

دوست خوب من، درود!
اشکان جان خوبی؟

کمی آرام شده ام رفیق! راستش را بخواهی در آن یاد که کردی از خانه قدیمی خودتان و آن خانه قدیمی ترِ مادر بزرگ، چیزی بود که در رگهای من دوید و رهایم کرد از آن بغضی که داشتم و نشکستمش. اشکان! ما از سر این همه سال گذشته ایم و سالی از سر ما نمی گذرد. امان از این همه عدالت که نیست؛ و نگو که تو ... اما گفتی اشکان. من شنیدم. شکایتت از این روزهای تلخ را شنیدم. بار دگر روزگار چون شکر آید، آیا!؟ ... نه! نه از متن شعری که اساس آن با راستی دوتاست. بار دگر!؟ راستی کدام روز شیرین را آن سرزمین تجربه کرد، که وعده ی یکی دیگر به خود می دهیم!

کمی آرامتر شده ام رفیق، و اینجا در حیاط یک اصطبل قدیمی نشسته ام و به سلامتی ی تو آبجوی دو آتشه نوش جان می کنم، زیر سنگین نگاههایی که انگار موی سیاه من کمی آزارشان می دهد. تقصری هم ندارند! شاید کسی با موهای سیاه مکالمات بن لادن- محور آنها را از مدار خارج می کند. آخر ایشان وارث تاج و تختی هستند که یک بوسه شرم آلود شاه آینده اش، دست کم صدها میلیون تماشاگر دارد و من هم کیش جنایتکار بالفطره ای که که میلیونها نفر بابت متلاشی شدن مغزش دست به دستک و دمبک برده اند. خدای من! اشکان شاید این اصطبلِ تغییرِ ماهیت داده، روزی سرپناه اسبهای یکی از شوالیه های صلیبی بوده؛ یکی از همان شوالیه ها که شاید کله ی جد پدری ی یکی از ما دو نفر را مانند هندوانه ای به دو قسمت نامساوی تقسیم کرده است. خدا می داند! شاید هم برعکس. به هر ترتیب در این میان کله ای بوده که مثل یک هندوانه به دو قسمت غیر مساوی تقسیم شده و همه ی درد من از همین است: زیستن در جهانی که از اساس با تساوی در تضاد است. زیستن در متن انسانیت زمینگیری که هرگز از این تعفن چند هزار ساله رهایی نخواهد یافت.

حالا حسابی آرام شده ام رفیق! و می روم تا آرامتر بشوم، به سلامتی ی تو اشکان و تمام آن بخت برگشته هایی که در جنگهای صلیبی ی تاریخ جان باخته اند و تمام اسبهایی که سبکبال در این اصطبل سرگین افشانده اند.


رضا
پانزدهم اردیبهشت ماه نود
Hampstead Heath

نامه های غلط گیری نشده - چهل و سه

دوست خوب من، درود!
بهزاد جان، خوبی؟

بهزاد نازنین! آن دوازدهم اردیبهشتی که شهرم را برای آخرین مرتبه دیدم و سر به سوی ناشناخته ها گذاشتم، بی خبر بودم از تمام کاستیهای در انتظار ... بی خبر بودم از غصه های غریبی، که مثل موریانه ای پایه های پیوستگی را می جوند ... و هَم، بی خبر بودم از خوبیهایی که کمین می کشند. بهزاد عزیز! آن دوازدهم اردیبهشت که من شیراز را شاید برای همیشه ترک کردم، گمان نمی بردم که می روم تا به بزرگترین افتخار زندگیم چنگ بزنم! آن روز بد، من نمی دانستم که می روم تا "کارگر" بشوم.

رفیق! تلخ است از خانه خاطره ساختنها ... سخت است هر روز دست پیش توهم سخاوتی آسمانی ببریم و عزیزانمان را لا به لای سیگنالهای مخابراتی در آغوش بکشیم؛ اما، هیچ شیرین نبود؟ ... بود بهزاد، به خدا که بود. آن ماشین شستنهای سرما زده شیرین بود. نشستن پیش سرخوشیهای شاد اندیش جوانان ساده دلی که افقهایشان را با دستان پینه بسته ترسیم می کنند، شیرین بود ... بهزاد! خستگی دربردنِ دراز کش روی کارتنهایی که تنها تا چند دقیقه پیش، سفره ی گرم شرافتمندی بودند، جایی از قلب من حک شده که هرگاه سراغش را می گیرم، نفسم از شور، به شماره می افتد.

بهزاد جان!میان داد و ستدهای ستمکارانه ی این جهانی، گویا کارگر هرگز رویی به خشنودی نخواهد داشت. کارگر انگار پیاده نظام ارتشی پر شماره است که بایست ستونهای ساییده و نساییده ی قدرت را استوار نگاه بدارد؛ اما چه باک! نقش لبخندی از یک کارگر، باطل السحر تمام جلوه فروشیهای متکبرانه ی مردمی است که به خیال خودشان درآمدی بر اساس کنشهای متفکرانه شان دارند، و نه به تلاش دستان کنشگر. چه باک بهزاد؟ من مست آن لبخندهای بی تعلقم.

روز کارگر به تمام کارگران و آزاد اندیشان خجسته


رضا
یازدهم اردیبهشت ماه نود
Tufnell Park

نامه های غلط گیری نشده - چهل و دو

دوست خوب من، درود!
مینا جان خوبی؟

تمام ما مینای عزیز، از دیروزهامان خاطراتی داریم لبریز از تصاویر، تا گاهی به لبخندی میهمانمان کنند و گاهی به قطره اشکیمان میزبان. تصاویری شیطان که سرزده به تماشایمان می خوانند و چه بسیار که در بین ما مشترک باشند مینا جان! ... یکی از این تصاویر، مردی است ایستاده در کنار یک اغذیه فروشی که ساندویچ در دست گرفته و گاز می زند و در میان هر یکی دو لقمه، شیشه ی نوشابه اش را برداشته و چند جرعه ای هم نوشیدنی سر می کشد، و این مرد حین سرکشیدن چشم می دوزد به شیشه که یک وقت خدای نکرده بیشتر از آن چه که باید ننوشد. مینا جان! آن مرد نگران است و جایی در ناخودآگاهش فرمانی پرهیزش می دهد از شتاب و به تناسبش فرا می خواند، مگر جایی لقمه ای بی جرعه نماند، یا جرعه ای بی لقمه.

مینای عزیز! مردمی که با شمشیر از ایشان شهادت گرفته اند و روزی با وعده ی شهادت، شمشیر به دستشان سپرده اند، مردمی که روزی جنگیده اند تا چادر از سرشان نکشند و روزی مبارزه می کنند تا سربند از سرشان باز شود، در عادات مذهبیشان و در تعلقات آسمانی، دوگانه اند. بیچاره مادری که نمی داند کدام امامزاده زبده تر است تا نذری برای پسر پشت کنکورش نیت کند، دامنش را وجبی بالاتر می برد تا رقص مخصوصش چشم میهمانی ی عروسی ی دخترش را بنوازد. بینوا بازرگانی که ربا نمی خورد، باید با چشمکی پنهان به دختر جوانی که برای او منشی گری می کند و نمی کند، بفهماند که باید طرف قرارداد را با آبناتی به معامله ی حلال فراخواند. مینای عزیز! دلم می سوزد برای سرزمینی که مانده دل آفریدگار خود پرورده اش را بشکند، یا در به دست آوردن دل نازک کردگار بکوشد و مینای نازنین، ایمان دارم به این که کسی نمی داند سرانجام این تناسبِ نامتناسب به کجا خواهد انجامید، درست مانند همان نوشنده ای که پیوسته چشم به شیشه ی نوشابه اش می دوزد تا لقمه ای بی جرعه نماند و جرعه ای بی لقمه ... آخر که چه؟


رضا
هشتم شهریور ماه نود
Hampstead Heath

نامه های غلط گیری نشده - چهل و یک

پسردایی خوب من درود!
پدرام جان، خوبی؟

انگار همین دیروز بود که دایی جان من در خانه ی پدری عهد ازدواج بست. انگار همین دیروز بود که به آهنگ چینش صندلیهای مدعووین گرامی، حوض کوچک وسط حیاط خانه ی پدر بزرگ را سنگ چین کردند و رویش را با تخته ای پوشاندند، و این بود تا مرگ آن حوض کوچک، که وقتی مرد، من آن اندازه بزرگ نبودم تا بدانم پاییز نشانه ها رسیده است؛ خزان باورهای بی بازگشتی که گرد هممان می آوردند.

پدرام نازنین! آن نارنجهای انبوه و منقل گرم جمعه ها، آن مهربانیهای پدر بزرگ و کباب خوردنهای مخفیانه، از دستان مهربان او، آن پنکه ی دماغ دار و آن سفره ی رنگ به رنگ بلند و آن همه شور و صدا و خنده ... همه امروز خاطره اند. پسر دایی ی عزیز! باور کن هر اندازه امروز به مغزم فشار آوردم، به خاطرم نیامد آخرین مرتبه ای که عبور یک دسته ی چند هزارتایی ی کلاغ را بالای سرم دیده ام، کی بوده؟ و این یعنی، شهری درست زیر چشمان بی حواس ما پوست انداخته است. این یعنی فراگشت اجتماعی که گویا از اختیار ساقط شده است.

پدرام نازنین! زادروزت خجسته ... امروز که هر کدام به فرمان بی گریز زندگیهای رنگ باخته مان در گوشه ای از این زمین بی محتوا، در صفحه ی رایانه هامان (!) بوی خانه را گدایی می کنیم، برای تو بهترینها را آرزوی می کنم. زادروزت خجسته، ای یکی دیگر از خانواده ای که دیگر نیست. زادروزت فرخنده پدرام جان! ... نمی دانم بایست بابت زاده شدن در گردنه های تاریخ خونبار سرزمینمان گریبان چه کسی را بگیریم؛ نمی دانم بایست شکایت از این "نمی دانیم به کدام خاک بسته ایم" را پیش چه کسی ببریم ... نمی دانم!

چه می شود کرد پدرام عزیز، جز این که خیالمان را ببریم تا آن کوچه باغهایی که بوی خیس خاک می دادند، به آن صبح بیدار شدنهای تابستانی بر پشت بام طبقه ی سوم، که شیراز زیر پایش بود، به خنده های پدر بزرگ، به آن عفیف آباد خلوت و دوست داشتنی و گوشمان را ببندیم به بدخبریهایی که خاطراتمان را خراش می دهند ... زادروزت خجسته باز، همراه بهترین آرزوها و امید به دیدار.


رضا
پنجم اردیبهشت ماه نود
Tufnell Park

نامه های غلط گیری نشده - چهل

دوست خوب من درود!
اهورا جان خوبی؟

نشاید گفتن آن کس را دلی هست
که ندهد بر چنین صورت دل از دست

نه منظوری که با او میتوان گفت
نه خصمی کز کمندش می توان رست

دوست نازنینم، نمی دانم روزی که این نامه را می خوانی کجای این جهان خاکی نشسته ای! نمی دانم چشم که می لغزانی بر این دلنوشته های سیاهپوش، چند نوروز را از سر گذرانده ای! اما تو بدان که من امروز، جایی خیلی دورتر از شهرم، شیراز،دلم را برده ام تا پای بهار نارنجهای مست کننده ی دلگشا و نفس می کشم نسیم دلنوازی که خنکِ جویهایش را می ریزد بر تن تشنه ام ... اهورا جان! دروازه ای از بهشت را می دانم که امروز، در دلگشا گشوده اند.

به دل گفتم که از چشمانش بپرهز
که هشیاران نیامیزند با مست

نه آزاد از سرش بر میتوان خاست
نه با او میتوان آسوده بنشست

اما جان من! در آستانه ی دلگشا، تنها نسیم نوازشگر آغشته به بهار نارنج نیست که فرا می خواندم. صدای سخن عشق می شنوم اهورا! همخوانی ی مستِ بهاری ی چلچله ها با جاودانه های در جریان؛ صدای تا هنوز زنده ای که هر ذره گوش می شوم در شنیدنش ... صدا ... سعدی ... سرو ... و جایی پای آن سروهای بی قراری که هم آغوشیشان با باد را گنجشکان ترانه می خوانند، سعدی آرمیده است، آرام. زادروزش خجسته و هم زادروزت رفیق!

خیالش در نظر، چون آیدم خواب؟
نشاید در به روی دوستان بست

به آخر دوستی نتوان بریدن
به اول خود نمی بایست پیوست

آرزوهایم را بر دوش سکه هایی می گذارم که می روند تا کنار قرمزِ ماهی های حوض سعدی چندی را سعادتمند به سر برند و چشم می دوزم به آن همه آرزو که در زلالی جاری می درخشند و راست تر آن که بی مرگی ی مردی را به یاد می آورند که با واژه ها شعبده می کرد و می کند و تا نمی دانم کِی، هم! ... اهورای نازنین! بهار بی بهانه بارورمان می کند، مست، و چه خوب که تو زاده ی بهاری. خیس چشمانم را گواه می گیرم که بهترینِ آرزوها همان است که پیوسته متصل به ریشه ات باشی. پس با بهترینِ آرزوها زادروزت باز و باز فرخنده عزیز!

دلی از دست بیرون رفته سعدی
نیاید باز تیر رفته از شست


رضا
دوم اردیبهشت ماه نود
Tufnell Park

شبانه های دلگشا

سکوت را شکسته
شبی که پشت شیشه خوابش نمی برد

زبان باز کرده دوباره ساعت در تبعید

سراسیمه دست می کشند دستهایش
بر صفحه ی ثانیه های عقب مانده

زمان که پا پس نمی کشد
تنها منم و سرکشیدنهای گاه به گاه
به دهلیزهای دلگیر
به شبانه های دلگشا

تنها منم



رضا
بهار نود

نامه های غلط گیری نشده - سی و نه

دوست خوب من درود!
خوبی گل م؟

بگو چه کنم با سیزده به درهایی که بوی باقالی پلو نمی دهند!؟ چه کنم با شوم گریزی در سرزمینی که مؤمنانِ "از خانه باید گریخت" سیزدهشان را بنا بر ملاحظات اقتصادی به یکشنبه ی همجوارش تبعید می کنند!؟ چه کنم با پاسداشتهای بغض برانگیز در تبعید!؟ آه عزیز! چه کنم با این همه درخت که هست و تابی که نمی شود بست؟

خدا می داند خاطره ها نمی گذارند خطی بنویسم، بی که حضورشان را در میان گذار واژه ها یادآور شوم؛ خرده نگیر گل م! رد پای سالها را در ذهنم بگیر و بیا ... بیا تا برسی به باور شادی، به آن بهانه های ساده ساز، که سبزه ها را به دست آب می سپارند و شماره ای نشان می کنند تا گروهی را به گرمی گره بزنند ... کجاست عزیز؟ آن هیاهوی صبحانه و شور کجا برویم و خنده و تاب و توپ و وسطی، و خدا می داند پای من به این وسطی که باز شد، دست من به خودم رسید؛ منی که از نواختن دوستان هم خنده اش با توپ، دچار خشنودی ی بی تعارفی می شد. راستی گل م! چه گرایشی است به خشونت در ناخودآگاه انگار مهربان ما!

خرده نگیر گل م، اگر گله می گزارم امروز باز! ... آن روزها امانم نمی دهند و این روزها جوابم. آن روزهای فروردینی و شفاف و این روزهای سرنوشتِ سرمازده ... حیف از آن همه حب نباتی که میان گره سبزه ها جا گذاشتم به وسوسه ی بارور شدن آرزویی که تردیدی ندارم چه بودگیش را می دانی.

نازنین! باغها بوی باورهای بهاری نمی دهند، در سرزمینی که طبیعت، آغوشش را گشوده و نا گشوده، آشنایی را به مخزن واژه ها نمی سپارد. در سرزمینی که باغها بستر هم نشستنهای دوستانه نمی شوند؛ در سرزمینی که کو؟ ... گل م نمی دانم چند فروردین دیگر را هم چنین دور از خانه به سر خواهم برد، اما اطمینان دارم که حبه نبات امسال من از همیشه بزرگتر، و گره سبزه ام از همیشه محکمتر بوده.


رضا
سیزده فزوزدین هزار و سیصد و نود
Tufnell Park

نامه های غلط گیری نشده - سی و هشت

دوست خوب من، درود!
اشکان جان خوبی؟

مشکل عشق نه در حوصله ی دانش ماست
حل این نکته برین فکر خطا نتوان کرد

رفیق قدیمی ی نازنین! دوست تمام این سالها که گذشت، زادروزت فرخنده و سال نوات خجسته ... اشکان عزیز، اقرار می کنم که بعد از سی سال دوستی، به تو حسادت می کنم، به تو که امروز هوای شیراز را نفس می کشی، به تو که امروز سبزِ تازه تازه ی برگهای شاداب درختان را به تماشا می نشینی و تا آرامگاه شاهد شهرمان راهی نداری.

مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست

اشکان مهربان! تشنه ی آن خالی ی شهرم در آستانه ی نوروز، آن آستانه ای که شهر را می شد فارغ از تمام دلواپسیهای روزمره اش در آغوش کشید ... دلم بی طاقت بوی آن خاکهای نمداری است که وعده ی نوروز می دادند، بی طاقت شهری که انگار زودتر از فرزندانش لباس تازه بر می کرد ... بی تاب نوروز شیرازم رفیق!

می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست

به جز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست

اشکان، سالها گذشته از عیدی شمردنهای بعد سیزده؛ از آن فخر فروشیهای کودکانه که داشتیم، از آن پیکهای نوروزی ی خاک خورده و زحمت نوشتن انشا برای معلم فضولی که می خواست بداند تعطیلات عید ما چگونه گذشته ... نمی دانی چه اندازه دلم لک زده برای شمردن چادرهای برافراشته در میدانها و گوشه کنار شهر؛ برای رقص و شادیهای پنهانی و گربه نوروزیهای دریاچه ی نمک ... زادروزت خجسته عزیز ... نیستم تا قوطی کبریتهای پر از گربه نوروزی را قسمت کنیم، یا جمله ی عیدیهامان را در کتابفروشی ی کیوان به ژول ورن و تام سایر و هالکبری ببازیم، اما دلم با شماست و در شیراز می تپد.

حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تو اش نیست به جز باده به دست

برایت بهترینها را آرزو می کنم اشکان نازنین و امیدوارم نوروزِ پیش رو را باز به حسرت نگذرانم ... فدای تو رفیق!


رضا
نهم فروردین هزار و سیصد و نود
Tufnell Park

نامه های غلط گیری نشده - سی و هفت

دوستان خوب من، درود!
کامیار و نسترن، خوبید؟

پیش از هر سخنی البته، باید باز خجسته باد بگویم این سالگشت بهاری و سرور باستانی را رفقا، همراه بهترینِ آرزوها ... اما به باستان که می رسم، طعم تلخ تاریخی گزنده آزارم می دهد؛ تاریخی که از بالیدن به نالیدنمان رسانده ... به باستان که می رسم، همه پرسش می شوم، پر از چه گذشتهایی حسرت انگیز ... و باز به باستان رسیده ام و این مرتبه کوله بار پرسشها را پیش رولاند بارتز فقید می برم، مگر پاسخی!؟

کامیار نازنین! بارتز می گوید، "در عبور از تاریخ به طبیعت، افسانه است که صرفه جویانه، پیچیدگیهای کنشهای انسانی را باطل می کند و جهانی را فارغ از تناقضات بشری پی می ریزد." افسانه، نسترن جان! افسانه چنین گشاده دست، از آن همه ناهمگون که هستیم و از آن همه برای هم که بی تحملیم، به باورهای بهاری می رساند، گاهی ... جهانِ بی تضاد بارتز، بزرگ و گشاده و شناور در شهود است، که بر اساس اصلی آشکار بنا شده، "هر چیزی که در این جهان وجود دارد، قائل به مفهومی است که خود می پردازدش" ... و ما دوستان گرامی، در فراگشت تاریخی تأثر انگیز، از دل افسانه هامان طرح امید ریخته ایم و بر سفره های سبز نوروزیمان، مفاهیم جاندارو بیجان آفریده ایم ... چه زیباست که افسانه ها، این سانمان به گستردن آرزو فرا خوانده اند و میهمان لبخندیمان کرده اند که به شهادت سالهاییم که سپری شده، خواه و ناخواه است.

کامیار و نسترن عزیز! خرسندم از این تاریخ غبار گرفته که از افسانه لبریز است و باور دارم به آیین آینه دار میهنم که آری! خواهد رُفت آن خرافه های خام اندیشان را ... لبخند می زنم به بهار و با دلی گرم مهربانی برای شما و تمام هم میهنانم بهروزی و پیروزی آرزو می کنم!


رضا
ششم فروردین هزار و سیصد و نود
Tufnell Park

نامه های غلط گیری نشده - سی و شش

دوست خوب من، درود!
شبنم جان خوبی؟

چند روزی ازسپری شدن سال پیش و آغاز سال تازه می گذرد و من هنوز ذهنم در گرو مردم نازنینی است که از خدای خودشان در آستانه دیگر سالی، خواهشها می کنند؛ با شیوه ای به خیالشان روحانی، از خدا ملتمسانه می خواهند که به فلان دلخواسته شان برسند، یا به ناله می خواهند که بهمان نادلخواه را از سرشان باز کند ... شبنم جان! بیچاره کدام؟ خدا یا بنده ی (!؟) خدا؟ ... آه رفیق که چه دلزده ام از این بنیان شبان رمه ای ی ابراهیمی؛ چه دلزده ام از مردمی که نیاموخته اند، دست کم آن دور از دست و دیدِ مهربان و آمرزنده (!!) را به استبداد خود پرداخته نیالایند. و راستی شبنم عزیز، چه می شد اگر همه مان روزی بستانکار این مفهوم ترس آفرین و بخشاینده ای می شدیم که خدایش می خوانند، روزی که رو به درگاهش (!؟) ببریم و بگوییم، های! چه خبر است؟ مگر خدای نکرده (...) داری؟ نمی بینی چه سخت می گذرد؟ (بیپ ... بیپ ...) ای بابا!

رفیق نازنین! باور کن ساده ترین ساختهای مستبدانه را آنجا می شود به انجام رساند که خود فریب ترین مردم خانه دارند، همانها که اگر میان دو فرزندشان یکی را از دست دادند، به آهنگ پاسداشت دیگری، به التماس، نزد همانی می روند که در خیالشان، جان نخستین را ستانده، که: "خدایا شکرت! بی تردید صلاح ما در این بوده .." ... شبنم جان! به همین راحتی گردنگیر کسی نمی شوند این تبار ستم کشیده. در آسمان توهمی مسموم بال می زنند و خشت بر خشت سازه های استبداد می نهند.

نازنین! ترس تنیده در طمع، پوشیده پندارهای باید نیک را!

شبنم عزیز، از ماست که بر ماست! خودساخته هایمان را می ستاییم و مشق استبداد می کنیم بر لوح بندگی. آب به آسیاب ستمگران می ریزیم با دستانی رو به آسمان التماس و چشمانی از ستم خیس.


رضا
پنجم فروردین هزار و سیصد و نود
Tufnell Park

نامه های غلط گیری نشده - سی و پنج

دوستان خوب من در شبکه های اجتماعی مجازی، درود!
خوب هستید رفقا؟

سال تازه تان خجسته، با دنیایی آرزوهای خوب برای شما و خودم!

نیت کرده بودم اولین نوشته ی امسال را خطاب به دوست عزیزی بنویسم و به همین خاطر و به عادت همیشه، پیش از نام بردن، پیغامی به آهنگ کسب اجازه برای وی فرستادم، که حتی قابل ندانست بنویسد: "خیلی بیجا می کنی ..." (یا چیزی شبیه آن) ... خوب، خدا می داند به هیچ وجه از وی نرنجیده ام و البته از همین جا مراتب سپاس بی اندازه ام را در حق او به جا می آورم؛ بنده خدا، احتمالا خودش هم نمی داند چه محبتی به من کرده که به یادم آورده ایرانِ نازنینِ امروز ما چگونه روزهایش را سپری می کند، مدارا با مردمی که متنشان را میان حاشیه های رنگ به رنگ و پر رنگ خویش باخته اند!

سال تازه تان خجسته دوستان! من که در این غربتِ کمتر مهربان، آرام آرام و غمگین، می روم تا آخرین داشته ی تمام سالهایی که گذشت را هم وانهم، مانده ام کجا می رویم و آیا در این تازگی، طراوت کدام ترانه خواهدمان رقصاند، به نیرویی که نیست! ... به کجا می رویم؟ ... رسم کدام آیین ندیده چنینمان از خود دور کرده است؟ ... فردا را در کدام ثانیه از تمام این ثانیه های سپری شده به دست فراموشی سپرده ایم ... سرد تاریک روابطِ کمتر ایمن از گزندِ من-شیفتگیها را هر چه دست و پا می زند ذهن در گل مانده ام، کمتر درک می کند ... اما چه باک، که در گریز این روزهای شتابنده، تسلیم، دلخوشم به دوستیها ...

سال تازه تان خجسته دوستان! زبان شکوه را اگر فرمان به رهایی دهی، تا نمی دانم کجا خواهد تاخت، بس که در چراگاه بی انصافیها چریده ... آن کهنه که گذشت را پاس خواهم داشت و به شما همراهان و همدلان عزیز، هزاران سپاس خواهم گفت، با آرزوی روزهایی که بودن شما، رنگ دیگری به آنها خواهند بخشید ...

زنده باشید رفقا!


رضا
اول فروردین هزار و سیصد و نود
Tufnell Park

نامه های غلط گیری نشده - سی و چهار

دوست خوب من درود!
خوبی خسرو جان؟

سکوت سایه ی غریبش را بر شبم گسترده و انگار نمی خواهد حلقه ی دستها را از گردن انگشتان جوهری ی خواب رفته ام بگشاید رفیق! ... شوق نوشتن در زبان زنجیر شده ی دستم زبانه می کشد، اما چه کنم با بغض این ساعتهای خاکستری؟ ... چه کنم با سرگیجه ی از چه بنویسمهای مکرر، دوست نازنین؟ ... به دل گرفته دستم ترانه های ناتمامِ تمامِ ثانیه های سپری شده را و من مانده ام و دشوارِ کدام سرودن، خسرو!

باید نوشت ... باید بنویسیم ... سپیدِ بی خیال این همه کاه-ساخته را باید به خون خاطره هامان بشوییم تا سیاهِ سوگ-نامه هامان، فریب این همه نامردمی را فریاد بکشند ... باید بنویسیم خسرو جان! ... این انگشتان جوهری اگر پا به پای شهامت، بر تن غبار گرفته و ستمکشیده شهرمان ندوند، اگر صداقت چشمهای سرخ ملتمسی که فردا را نفس می کشند، نسرایند، بیهوده زیستنشان را چه بهانه ای بیاورم!؟

***
خسروی نازنین! حالا هراس من در کمین آرزوی باکره ای است که به رسم قدیسان بهار را باردار شده، تا روزی آزاد، زندگی ببخشدش. هراس اما بهای آزادی است رفیق، ستاره هایی که شب پرده ی بی پرواییهایش را بر فروغ فرخنده شان حجاب می کند، بی خبر از خاموشی که ژرفِ هزار ستاره ی نوزاده را خواهد افروخت. دوست خوب م، خیابان، خیال شادی می پرورد، خاک خیال خنده ی دلبستگانش را، و اگر چه دژخیم، خام نامیرایی را در نابخردیهاش پخته، پایمردی ی آزاده باوران، باطل السحر ساده پنداریها خواهد بود، در متن خوب سرزمینی که دلپذیر آفتابش، یگانه پناه ماست ... من م و غرق امیدی که آغوش دوستیها، دوباره ی بیدارش خواهد بود، رفیق!


رضا
بیست و ششم فوریه دو هزار و یازده
Tufnell Park

زوال

من آستانه ی یک تحمل نداشته ام
سایه ی بی نصیب سخاوتی مسموم

مغزم را تنور توده پخته
من خودآموز روزهای بی روزنه ام
دستورالعمل بار گذاشتن آش
ته مانده ی تباه سفره ای که صرف شد
..... خوردی خورد

من اول شخص غایب
من از امروز
زائر تمام ستاره های رو به زوالم



رضا
زمستان 89

زیسته ام

حالا باید سراغ تو را از ثانیه هایی گرفت که بوی تو را نمی دهند
....
در شهری که تمام نشانی ها از آشنایی خالی شده اند
در این تنهایی شتابنده که سایه ی مرا با سرعتی بیشتر از پدید آمدنش
پاک می کند
دیگر دستم حتی
به شکنجه کردن خودم هم نمی رود

چه زیسته ی زیانباری است
این همه نفس که کشیده ام


رضا
زمستان 89

نامه های غلط گیری نشده - سی و سه

دوستان خوب من، درود
همراهان گروه مجازی سینما سعدی، خوب هستید؟

نمی دانم چرا چند هفته ای است که همه چیز برای من شکلی سینمایی پیدا کرده، اما می دانم که چندان از چنین پیشامدی ناخرسند نیستم، حتى با وجود بى خوابى و جنگ نابرابری كه میان من و ویروسهای سمج سرما خوردگی در جریان است.

بایست اقرار کنم که در پدید آمدن این سینما اندیشی بی وقفه، فرستاده ها و مطالب به اشتراک گذاشته شده ی همراهان سینما سعدی در این گروه مجازی بی تأثیر نبوده است؛ فرستاده هایی که از همه شکل و همه رنگ و همه سال و همه سلیقه، مشتاقانه پیش روی ما قرار می گیرند، و هر کدام می شوند حجم دلپذیری از تصویر و خاطره که نمی گذارند ساده از پسماندهای سینمایی زندگیمان رها شویم. 

دیشب اما یاد یکی از فیلمهای سینمای هند، از همانها که گمان نمی کنم دیگر در باقیمانده ی زندگی افتخار تماشایشان را داشته باشم، مرا برد تا ذوق ویدئو، و شبهای گرد هم نشستن نونهالی و نوجوانیم، که همپا و همزبان بزرگترها، لب به تحسین زیبایی دلون و دونوو می گشودیم و دل به مردانگیهای سیاه و سفید فردین می سپردیم و همه با هم، پا به پای قهرمانان آوازخوان هندی، پر می شدیم از رؤیا و توهم؛ دست ما که نبود رفیق! جدول زمان بندی ی "آقا فیلمی" سطح سلیقه ی ما را تعیین می کرد.

در آن سالها که سیمای خاکستری ی ملی، زودتر از سیگار فروش سر کوچه، کرکره را پایین می کشید برای "شعله" و "سلطان قلبها" و "صمد ها " و "جن گیر"، با هزار منت، باید هفته ها در فهرست انتظار می ماندی و برای "امر، اکبر، آنتونی" و "قدرت و ایمان" و "اسپارتاکوس" و "جان وین"، یکی دو هفته؛ اما دوستان خوب! خدا را شکر، "داستان وست ساید" و "چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسید" و "ماراتن من" را می شد بدون نوبت دید.

و وای، برایتان بگویم از آن شب معجزه در یکی از تابستانهای تازه سالی؛ شبی که "آقا فیلمی" یک گونی (واقعا گونی!) پر از فیلم را به پسر عمه ی جوان من، که مجله ی فیلم می خواند سپرد، تا او که به قول "آقا فیلمی"، حتی شماره شناسنامه ی مادر فیلمبردار فیلمها را هم می دانست، اسم هر فیلم را روی جلد آن بنویسد. بنده ی خدا برای این زحمت پسرعمه جان جایزه ای هم در نظر گرفته بود. جایزه قرار بود فیلمی باشد که "امیر جان! نمی دونی چه تکه ای توش هس! ... پر بُکش بُکش و صحنه است ... تازه اومده ... مشتریها جون می دن براش!" ..... و عزیزان من! به این ترتیب بود که امیر ما صاحب یک نسخه ی با کیفیت "صورت زخمی" و ده روز وقت برای تماشای یک گونی فیلم شد و ما که دلهایمان، همه یک جا بسته بود، خانه ی عمه را پر کردیم از "چشمان ببر" راکی، که به درخواست، مرتبا تکرار می شد و پل نیومن سالخورده و تام کروز تازه نفس و میشل فایفر رقاص و رابرت دنیروی رفیق باز که صندوق خالی ی اماناتش حال همه را گرفت و ... . اما باور کنید در آن گونی، اثری از فیلم هندی نبود؛ مثل یک نقطه پایان برای خاطرات مشترک من و بالیوود.


رضا
بیست و سوم ژانویه دو هزار و یازده
Tufnell Park

نامه های غلط گیری نشده - سی و دو

موقتا خالی است

شبهای دوست داشتنی ون گوگ

به خانه که وارد شدم، مثل همیشه و با صدای بلند، چند مرتبه عزیز را صدا زدم، اما جوابی نشنیدم. با خودم فکر کردم، شاید مشغول کار است و متوجه صدای من نمی شود، ولی عزیز در نشیمن هم نبود؛ آنجا، دیدم گوشیهای پخش موسیقی، روی میز، و بوم و نقاشی، نیمه کاره، به حال خود رها شده اند. برای چند ثانیه به طرحهای نامفهوم روی کرباس خیره ماندم؛ خطوط کمرنگ و بیجانی که انتظار همآغوشی رنگها را می کشیدند، تا تصویر یک اندیشه ستودنی را بارور شوند.

چشمهایم روی ردپای قلم-موی شیطان عزیز میدویدند، که ناگهان صدایی سرم را به سمت
آشپزخانه گرداند و من بی اختیار، قبل از هر چیز، دنبال تنگ بزرگ ماهیهای عزیز گشتم، که خالی بود. با شتاب به سمت آشپز خانه رفتم. قابلمه فلزی پر از آبی، کنار تنگ شیشه ای قرار داشت، با ماهی قرمز کوچک داخلش، که چسبیده به سطح آب، با دهانی که به سرعت باز و بسته می شد، به من نگاه می کرد.

صدا را دوباره شنیدم و چشمانم که مسیر آن را تعقیب می کردند، به جسم غریب و رنگارنگی که کف آشپزخانه افتاده بود، دوخته شدند. ماهی بینوا را با احتیاط از زمین برداشتم و بلافاصله، تنگ خالی را تا نیمه آب کردم و زبان بسته را که اصلا تکان نمی خورد، داخل آن انداختم. ماهی عزیز، مثل یک تکه چوب کوچک و خشک، سطح آب را شکافت و بی حرکت، رفت تا به ته تنگ خورد؛ و با همان ضربه مختصر که دراثر برخورد او با شیشه پدید آمد، رگه های رنگ، با نرمی شگفت آوری در حجم آبی داخل تنگ منتشر شدند.

ماهی بیچاره، با بدنی پوشیده از رنگ، در حالی که هیچ نشانه ای از زنده بودن در او دیده نمی شد، ته ظرف افتاده بود. به دنبال چیزی که نمی دانستم چیست، به اطراف خودم نگاهی انداختم؛ ماهی قابلمه فلزی، هنوز چسبیده به سطح آب، چشم به آسمان داشت، پشت به بشقاب چینی رنگهای عزیز، که برای او بی تابی می کرد، با حجمهای کوچک مجرد و در هم آمیخته ای از رنگها؛ جایی سبز، جایی سیاه، جایی آبی، جایی سفید و جایی کنار بشقاب، ترکیبی عجیب و غیر قابل وصف از رنگها، همانجا که می شد فهمید ماهی بیچاره دست و پا زدنهایش را کلید زده است، تا با حرکت موجی شکلش، به امید زندگی، ترکیب رنگ خود ساخته اش را تا لبه کابینت و درست پیش از به زمین افتادنش، مثل یک اثر هنری بزرگ، به تصویر بکشد. رنگ-نگاره هایی چشمنواز که شکل پرداخته شدنشان، بی اختیار مرا به یاد شبهای دوست داشتنی ون گوگ انداخت.

قلم-موی عزیز را که کنار بشقاب رنگهایش بود، برداشتم و سراغ تنگ رفتم؛ تا وارد آبش کردم، رگه هایی سرخ از آن جدا، و خیلی سریع در جهتهای مختلف ناپدید شدند. با کمک قلم-مو، ماهی بیجان را چند مرتبه تکان دادم، و بعد خیلی آرام، رنگها را از روی فلسهای کوچک و قرمزش کنار زدم، تا باز رگه هایی از رنگ، خود را به دست آب بسپارند. حجم آبی داخل تنگ، که در ابتدا کمی به صورتی متمایل شده بود، حالا کاملا خاکستری به نظر می رسید و من به سختی می توانستم ماهی را، که تقریبا پاک شده بود، ببینم؛ گو که هنوز هم هیچ حرکتی نمی کرد. اما، ودر عوض، ماهی داخل ظرف، به تکاپو افتاده بود و مدام بالا و پایین می کرد.

با گذشت یکی دو دقیقه دیگر، کاملا نا امید شدم و البته، داخل تنگ را هم، که یکدست خاکستری شده بود، نمی توانستم ببینم. قلم-مو را کنار گذاشتم و به ماهی کوچکی که بایست، از آن به بعد، بدون دوستش سر کند، نگاهی انداختم، و باز چشم دوختم به شاهکار پر از حسی که نقاش-ماهی بینوا، در ثانیه های پیش از مرگش، آفریده بود، در حالی که با خودم فکر می کردم، بابت این اتفاق، چه اندازه عزیز ناراحت خواهد شد.

تحرک ماهی داخل ظرف چند برابر شده بود و وقتی روی آب می آمد، با باز و بسته کردن سریع دهانش، صداهای عجیب و غریبی تولید می کرد. ترسیدم او هم هوس پریدن به سرش زده باشد، برای همین، با یک لیوان چند مرتبه آب ظرف را داخل تنگ نیمه خالی ریختم،اما جنب و جوش و روی آب آمدنها و چشم به بیرون دوختن ماهی تنها، کمتر نشد؛ هرچند خیالم راحت بود که این یکی، نمی تواند بیرون بپرد.

حالم حسابی گرفته بود. سمت دستشویی رفتم تا آبی به صورت خودم بزنم، که باز هم با شنیدن صدایی، سرم به سمت ظرفها چرخید. ماهی کوچک، روی سطح چوبی کابینت افتاده بود و تقلا می کرد. آرام برش داشتم تا به قابلمه فلزی برش گردانم، اما او خودش داشت آنجا شنا می کرد. با تعجب به تنگ شیشه ای نگاه کردم و دیدم که سطح خاکستری حجم داخل آن، در حال موج خوردن است.



رضا، تابستان 1389

فندک قرمز

بغل دستش، روی چمن سبز و مرطوب، سیاهی چوب کبریتهای نیم سوخته، از کوشش ناموفق او خبر می داد. چند دقیقه ای بود که برای روشن کردن سیگار تلاش می کرد. گویا می خواست با آتش سیگار گرما را به جسم سردش بازگرداند، اما لرزش دستها نمی گذاشت در برابر باد حایلشان کند.

پرسیدم : حالا باید حتما روشنش کنی؟

یک نخ کبریت دیگر را با زحمت زیاد از قوطی کبریتی که بعد روی شکمش گذاشت، بیرون آورد و در حالی که به آن اشاره می کرد گفت : بودن یا نبودن؛ مسأله این است!

باز پرسیدم : توی این شرایط هم دست از مسخره بازی برنمی داری؟

در جوابم، و با حالتی عصبی گفت : منظورت کدوم ....

اما حرفش را نیمه تمام گذاشت و سرش را با سختی زیادی بلند کرد تا سیگار را به کبریت روشنی که در دست داشت برساند و بالأخره هم این کار را کرد و موفق شد با یکی دو پک سریع سیگار را روشن کند، بعد هم مانند کسی که کار بزرگی انجام داده باشد، خودش را روی چمنها ول کرد تا باز در همان حالت درازکش قرار بگیرد. کام عمیقی از سیگار گرفت و حجم فراوانی از دود را بیرون داد، جوری که برای چند ثانیه آسمان دیده نمی شد.

پرسید : منظورت کدوم شرایطه؟

در جواب گفتم : هیچی! ... منظور خاصی نداشتم.

- نکنه فکر می کنی شرایط الآن با همیشه فرق داره؟

- گفتم که!؟ ... منظور خاصی نداشتم!

با دهانش ادایی درآورد؛ انگار که بخواهد تعجبش را برساند و بعد چوب کبریت نیمه سوخته ای را که هنوز در دست داشت بالا آورد و مقابل چشمانش گرفت و به آن خیره شد.

با حالت پرسشگری گفت : می بینی! ... خیلی شبیه منه!

فکر کنم احمقانه ترین سؤال دنیا بود، وقتی پرسیدم : رنگشو میگی؟

با مسخرگی گفت : آره! رنگشو می گم!

گفت و بینی و دهانش را در هم کشید، ولی بعد از چند لحظه مکث، دوباره فرم صورتش عوض شد و خیلی ناگهانی گفت : هرچند! ... رنگ سیاه مشترکی داریم!


نخ کبریت را دور انداخت و خواست دستش را روی شکم بگذارد، که با برخورد دست، قوطی
کبریتِ روی شکمش به زمین افتاد. سر او به سمت مسیر سقوط قوطی برگشت و چشمانش به
دایره ای قرمز افتاد که با میله ای بلند در زمین کاشته شده و در میان آن نشانه ای سیاه،از در راه بودن پیچی خطرناک خبر می داد. نوک تیز نشانه، او رابه امتداد جاده کشاند که مانند خطی سیاه به دو دنیای سبز حکم جدایی داده و گویا آن را تا بی نهایت به ایشان تحمیل کرده بود.

باز هم چند ثانیه ای به سکوت گذشت که بدون مقدمه پرسید : به نظر تو، الآن چه کار می کنه؟


بدون معطلی، در جوابش پرسیدم : خود تو اگر منتظر بودی چه کار می کردی؟


کمی مکث کرد و همزمان روی سبزه ها با دست دنبال قوطی کبریتش گشت و سرانجام آن را پیدا کرد و بالا آورد و مقابل چشمانش گرفت و گفت : شاید با یک قوطی کبریت بازی می کردم.

گفتم : ولی فکر نمی کنی اون به اندازه تو کبریتو دوست نداشته باشه؟

هنوز به قوطی کبریت خیره بود وبه حرف من اصلا توجهی نداشت؛ چرا که گفت : ولی بین
اون و کبریت هم شباهت هست! ... نه؟

پرسیدم : رنگشونو می گی؟

از کوره در رفت و با صدای خفه ای فریاد زد : اَاَااَاَه ... تو هم! ... رنگش، رنگش!!؟ ...

دستش را پایین آورد و سیگارش را که تمام شده بود روی سبزه ها خاموش کرد و بعد در
حالی که آرامتر شده بود، گفت : هیچ وقت از فضولی خوشم نیامده، اما خیلی دوست دارم
بدونم الآن داره چه کار می کنه؟

گفتم : قاعدتا باید منتظرت باشه!

- اگه اینجوریه دلم براش خیلی می سوزه!

- چرا!؟

- چون خیلی باید منتظر بمونه.

-مثلا چقدر؟

به سختی سرش را برگرداند ... قطعا درد زیادی داشت، ولی به هر ترتیب، باز هم به همان
حالت دراز کش سر را به سمت آسمان گرفت. دیگر سیگاری نداشت تا با دود آن برای یک
ثانیه هم که شده بین خودش و آسمان فاصله بیندازد، و با حسرت گفت : اونقدر که از این
جای سرد و مسخره نجات پیدا کنم.

چیزی نگفتم ... خیلی دلم می خواست از دور نگاهش کنم، ولی متأسفانه نمی شد از او
فاصله بگیرم ... او هم اصلا به من نگاه نمی کرد، یا شاید هم مرا نمی دید ... هرچند من
خیلی خوب و واضح می دیدمش؛ بهتر است بگویم از همیشه واضحتر.

چند ثانیه دیگر هم به سکوت گذشت، تا این که گفت : راستی، چقدر مسخره اس که ما باید
شبیه این چوب کبریتا باشیم.

پرسیدم : دوست داشتی شبیه چه چیزی باشی؟

جواب داد : فندک!

با تعجب فراوان پرسیدم : فندک!؟؟

- آره فندک! ... خیلی عجیبه؟

- نه! ... از این گیر دادن امروزت به کبریت عجیبتر نیست!

- به هر حال من فندکو بیشتر دوست دارم.

به آرامی پرسیدم : اگه ناراحت نمی شی، می شه علتشو بدونم!؟

سرش را تکان داد و با پوزخند گفت : ناراحت نمی شم! ... چرا نشم!؟؟ ... منو بگو که همه
عمر به چی افتخار می کردم!؟

حسابی دلخور شدم. رو گرداندم و به جنگل پشت سر نگاه کردم و به درختهایی که مثل یک
حصار محکم، کنار هم ردیف شده بودند. یک لحظه این فکر از سرم گذشت که کبریتها را از
همین درختها می سازند... چه فکر مسخره ای!

باز هم رو به او کردم و دیدم که چهره اش خیلی در هم شده است؛ خیلی! ... هیچ وقت صورتش را به این اندازه در هم ندیده بودم. ... بی اندازه آشفته بود، پس کمی نزدیک تر شدم و پرسیدم : حالا چرا این قدر نگرانی؟

گفت : نگران نیستم! ... فقط دلم می خواد بدونم، الآن داره چه کاری می کنه؟

- خوب پیش خودت فکر کن داره با یه فندک بازی می کنه.

- با یه فندک!؟؟

- آره! ... یه فندک! ... فکر نمی کردم برات عجیب باشه!

- عجیب!؟ ... نه! عجیب نیست؛ فقط توی فکر رنگ فندکم!

مکث کوتاهی کرد و با لبخند کمرنگی که بر لب داشت، پرسید : راستی تو فکر می کنی چه
رنگی باشه؟

آن لبخند کمرنگ و نومیدانه، آزارم می داد. برای همین سرم را گرداندم و این مرتبه از دور
ماشین را دیدم که هنوز داشت در میان شعله های سرخ رنگ می سوخت، و شاید همان شعله ها باعث شد بی اختیار پاسخ بدهم : قرمز!؟؟

با تعجب پرسید : قرمز!؟؟

گفتم : قرمز! ... آره! قرمز! ... یه فندک قرمز!

به سختی سرش را به سمت جاده برگرداند و در حالی که به خط سیاه ممتد میان دو حجم
شاداب و سبز خیره شده بود، زیر لب زمزمه کرد : یه فندک قرمز! ... یه فندک قرمز!

به سمت جهت نگاهش چرخیدم و بی اختیار جلو رفتم، و جلوتر، و در نهایت تعجب دیدم که
دارم از او دور می شوم؛ کاملا جدا. بالا رفتم، بالای سرش، و بالا تر؛ و از آن بالاها
خطوط قرمز کنار زخمهایش را دیدم که مانند چند طناب محکم او را به زمین بسته بودند.



رضا، زمستان 1379

چاپ شده (با کمی تغییر) در روزنامه عصر، شماره 1373، دی 1379

نامه های غلط گیری نشده - سی و یک

دوست خوب من، درود
محسن جان، خوبی؟

محسن عزیز، آیا سالهایی را به یاد می آوری که کسی در تلویزیون ملی ما، در آستانه ی پخش یک فیلم سینمایی، بدون این که چهره اش را ببینیم (گذشته از آن هر از گاهی که ناغافل، چهره ای هم می دیدیم!) می گفت، "بینندگان عزیز، این فیلم به طریقه ی سیاه و سفید پخش می شود، به گیرنده های خود دست نزنید." و خدا می داند محسن جان، که اگر آن مرد چیزی هم نمی گفت، در خانه ما هیچ کس، به گیرنده ای که همه چیز را تنها به طریقه (!!) سیاه و سفید پخش می کرد، دستی نمی زد. و یقین دارم که این اتفاق در خانه های بسیاری می افتاد، در خانه هایی که رنگ نبود، در سالهایی که رنگ نبود؛ سالهایی که تنها بهانه ی خنده ما، مردی بود که با عینک شیشه گردش، گاه و بیگاه، روی دیوار یک آسمانخراش، از عقربه ی یک ساعت بزرگ دیواری آویزان می شد،
سیاه و سفید.

محسن نازنین! ما در قحط روز رنگ، از متن خاکستری و بی خنده ی پدرانمان بی خبر بودیم، و هنوز گوشهایمان به طعم گزنده ی پوتینهای واکس نخورده عادت نداشت، و نمی دانستیم که اگر پای جعبه های جادویی رنگی به خانه مان باز شود، باز هم تنها بهانه ی خنده ما، مردی خواهد بود که با کلاه حصیری بامزه اش، از زنانی که تندتر از مادرانمان راه می روند، دلبری می کند،
سیاه و سفید.

کودکیهای سرخوش ما را ولی خیال رنگ ربوده بود، و تنها امروز می دانیم که ذهن آن روز پدرانمان چه اندازه زندانی دلخواسته های بچگانه ما بوده، در روزگاری که راه تلویزیونهای رنگی، تنها از دو جا می گذشت، مدینه ی منوره، یا خط مقدم جبهه های حق علیه باطل ...

روزها گذشتند و رنگ به خانه ما پا گذاشت رفیق، تا سرخِ تا همیشه به یادگار، به سرنوشت بچگیهامان پیوند بخورد؛ سرخی که بیشتر از دیدن، می شنیدیمش، در هشدارهای حملات هوایی، در شاد باشهای فتوحات غرور آفرین رزمندگان اسلام، در دهان فریب خوردگانی که به همه ی کارهای پلیدشان علیه انقلاب، اعتراف می کردند، در سخن پراکنیهای روحانی و شورآفرینِ لمیده؛ و در این بین، تنها بهانه خنده ما، به شوق عشقش، میان خیابانهای سیاه و سفید، تراموا می راند.


رضا
سوم ژانویه دو هزار و یازده
Golders Green