نامه های غلط گیری نشده - چهل و یک

پسردایی خوب من درود!
پدرام جان، خوبی؟

انگار همین دیروز بود که دایی جان من در خانه ی پدری عهد ازدواج بست. انگار همین دیروز بود که به آهنگ چینش صندلیهای مدعووین گرامی، حوض کوچک وسط حیاط خانه ی پدر بزرگ را سنگ چین کردند و رویش را با تخته ای پوشاندند، و این بود تا مرگ آن حوض کوچک، که وقتی مرد، من آن اندازه بزرگ نبودم تا بدانم پاییز نشانه ها رسیده است؛ خزان باورهای بی بازگشتی که گرد هممان می آوردند.

پدرام نازنین! آن نارنجهای انبوه و منقل گرم جمعه ها، آن مهربانیهای پدر بزرگ و کباب خوردنهای مخفیانه، از دستان مهربان او، آن پنکه ی دماغ دار و آن سفره ی رنگ به رنگ بلند و آن همه شور و صدا و خنده ... همه امروز خاطره اند. پسر دایی ی عزیز! باور کن هر اندازه امروز به مغزم فشار آوردم، به خاطرم نیامد آخرین مرتبه ای که عبور یک دسته ی چند هزارتایی ی کلاغ را بالای سرم دیده ام، کی بوده؟ و این یعنی، شهری درست زیر چشمان بی حواس ما پوست انداخته است. این یعنی فراگشت اجتماعی که گویا از اختیار ساقط شده است.

پدرام نازنین! زادروزت خجسته ... امروز که هر کدام به فرمان بی گریز زندگیهای رنگ باخته مان در گوشه ای از این زمین بی محتوا، در صفحه ی رایانه هامان (!) بوی خانه را گدایی می کنیم، برای تو بهترینها را آرزوی می کنم. زادروزت خجسته، ای یکی دیگر از خانواده ای که دیگر نیست. زادروزت فرخنده پدرام جان! ... نمی دانم بایست بابت زاده شدن در گردنه های تاریخ خونبار سرزمینمان گریبان چه کسی را بگیریم؛ نمی دانم بایست شکایت از این "نمی دانیم به کدام خاک بسته ایم" را پیش چه کسی ببریم ... نمی دانم!

چه می شود کرد پدرام عزیز، جز این که خیالمان را ببریم تا آن کوچه باغهایی که بوی خیس خاک می دادند، به آن صبح بیدار شدنهای تابستانی بر پشت بام طبقه ی سوم، که شیراز زیر پایش بود، به خنده های پدر بزرگ، به آن عفیف آباد خلوت و دوست داشتنی و گوشمان را ببندیم به بدخبریهایی که خاطراتمان را خراش می دهند ... زادروزت خجسته باز، همراه بهترین آرزوها و امید به دیدار.


رضا
پنجم اردیبهشت ماه نود
Tufnell Park