نامه های غلط گیری نشده - چهل و هشت

برادر خوب من درود!
احسان جان خوبی؟

برادرم هنوز روی پشت بام می خوابیدیم، شبی که به دنیا آمدی. هنوز پشت بام جای امنی بود. هنوز می شد خوابید و سر به آسمان سپرد و ستاره ها را شمرد، تا چشمی که بسته شود و دلی که راهی بیابد به بی کران رویاهای کودکی. احسان عزیز! شبی که به دنیا آمدی، باقیمانده روزی بود که بساط شب پرستی چنین گسترده به چشم نمی آمد، در آستان سالهای نامبارکی که کسی در سرم به صدای گلوله پیوندشان داده. شبی که به دنیا آمدی برادر من، رفیق هنوز قامتی قدیمی نداشت؛ می شد کوله بار خستگیهات را برداری و کنار هم کوچه ها خاطره های روزانه را بهانه های خنده کنی. راستی که خنده هنوز خاطره نشده بود، شبی که به دنیا آمدی برادر خوبم.

زادروزت خجسته احسان نازنین! هر چهارم تیر ذهنم دست و پایش را جمع می کند و لا به لای حجم هیجان انگیزی از تصاویر گرد گرفته می گردد دنبال آن موهای روشن و فرفری، همان که مفهوم تازه ای را برای من ارمغان آوردند، شبی که تو به دنیا آمدی: "برادر". راستی آن شب یک ماشینِ مدل کوچک و قشنگ هم برای من هدیه داشتی که هنوز نمی دانم چگونه به دستش آورده بودی، به دستان کوچکی که از این راه دور، پر از دلتنگی و به گرمی می فشرمشان، برادر!

احسان عزیز! می بینی سالها چه ساده عبور کردند از کنار ما که تنها آموخته ایم به گذار بی تحمل و بی تأملشان خیره بشویم و یکسر، زبان ناسزا به پدید آورنده ی گمنام و احتمالا گمراهشان بگشاییم. پدید آورنده به هر ترتیب چنینمان به داشتن هم مدیون نموده و چنانمان به آن همه هراسهای بیهوده، نموده ... به خیرگیهای خودش وامی گذارمش برادر و باز می گردم به شبی که به دنیا آمدی، شبی که شیراز در آغوشمان داشت، شبی که روشنِ فردا، تصور غالبم بود و انگار هنوز نمی دانستم که خورشید چند سالی است به قهر رفته و تا چند سالی هم باز نخواهد گشت. شبی که به دنیا آمدی برادر خوبم، بلندِ کج-ساخت و بی هویت، به تاریکِ خانه های خوابزده نرانده بودمان. هنوز پشت بام جای امنی بود.

سالگشت زادروز برای من بسیار عزیزت، فراوان خجسته برادرم.