نامه های غلط گیری نشده - سی و یک

دوست خوب من، درود
محسن جان، خوبی؟

محسن عزیز، آیا سالهایی را به یاد می آوری که کسی در تلویزیون ملی ما، در آستانه ی پخش یک فیلم سینمایی، بدون این که چهره اش را ببینیم (گذشته از آن هر از گاهی که ناغافل، چهره ای هم می دیدیم!) می گفت، "بینندگان عزیز، این فیلم به طریقه ی سیاه و سفید پخش می شود، به گیرنده های خود دست نزنید." و خدا می داند محسن جان، که اگر آن مرد چیزی هم نمی گفت، در خانه ما هیچ کس، به گیرنده ای که همه چیز را تنها به طریقه (!!) سیاه و سفید پخش می کرد، دستی نمی زد. و یقین دارم که این اتفاق در خانه های بسیاری می افتاد، در خانه هایی که رنگ نبود، در سالهایی که رنگ نبود؛ سالهایی که تنها بهانه ی خنده ما، مردی بود که با عینک شیشه گردش، گاه و بیگاه، روی دیوار یک آسمانخراش، از عقربه ی یک ساعت بزرگ دیواری آویزان می شد،
سیاه و سفید.

محسن نازنین! ما در قحط روز رنگ، از متن خاکستری و بی خنده ی پدرانمان بی خبر بودیم، و هنوز گوشهایمان به طعم گزنده ی پوتینهای واکس نخورده عادت نداشت، و نمی دانستیم که اگر پای جعبه های جادویی رنگی به خانه مان باز شود، باز هم تنها بهانه ی خنده ما، مردی خواهد بود که با کلاه حصیری بامزه اش، از زنانی که تندتر از مادرانمان راه می روند، دلبری می کند،
سیاه و سفید.

کودکیهای سرخوش ما را ولی خیال رنگ ربوده بود، و تنها امروز می دانیم که ذهن آن روز پدرانمان چه اندازه زندانی دلخواسته های بچگانه ما بوده، در روزگاری که راه تلویزیونهای رنگی، تنها از دو جا می گذشت، مدینه ی منوره، یا خط مقدم جبهه های حق علیه باطل ...

روزها گذشتند و رنگ به خانه ما پا گذاشت رفیق، تا سرخِ تا همیشه به یادگار، به سرنوشت بچگیهامان پیوند بخورد؛ سرخی که بیشتر از دیدن، می شنیدیمش، در هشدارهای حملات هوایی، در شاد باشهای فتوحات غرور آفرین رزمندگان اسلام، در دهان فریب خوردگانی که به همه ی کارهای پلیدشان علیه انقلاب، اعتراف می کردند، در سخن پراکنیهای روحانی و شورآفرینِ لمیده؛ و در این بین، تنها بهانه خنده ما، به شوق عشقش، میان خیابانهای سیاه و سفید، تراموا می راند.


رضا
سوم ژانویه دو هزار و یازده
Golders Green