نامه های غلط گیری نشده - چهل

دوست خوب من درود!
اهورا جان خوبی؟

نشاید گفتن آن کس را دلی هست
که ندهد بر چنین صورت دل از دست

نه منظوری که با او میتوان گفت
نه خصمی کز کمندش می توان رست

دوست نازنینم، نمی دانم روزی که این نامه را می خوانی کجای این جهان خاکی نشسته ای! نمی دانم چشم که می لغزانی بر این دلنوشته های سیاهپوش، چند نوروز را از سر گذرانده ای! اما تو بدان که من امروز، جایی خیلی دورتر از شهرم، شیراز،دلم را برده ام تا پای بهار نارنجهای مست کننده ی دلگشا و نفس می کشم نسیم دلنوازی که خنکِ جویهایش را می ریزد بر تن تشنه ام ... اهورا جان! دروازه ای از بهشت را می دانم که امروز، در دلگشا گشوده اند.

به دل گفتم که از چشمانش بپرهز
که هشیاران نیامیزند با مست

نه آزاد از سرش بر میتوان خاست
نه با او میتوان آسوده بنشست

اما جان من! در آستانه ی دلگشا، تنها نسیم نوازشگر آغشته به بهار نارنج نیست که فرا می خواندم. صدای سخن عشق می شنوم اهورا! همخوانی ی مستِ بهاری ی چلچله ها با جاودانه های در جریان؛ صدای تا هنوز زنده ای که هر ذره گوش می شوم در شنیدنش ... صدا ... سعدی ... سرو ... و جایی پای آن سروهای بی قراری که هم آغوشیشان با باد را گنجشکان ترانه می خوانند، سعدی آرمیده است، آرام. زادروزش خجسته و هم زادروزت رفیق!

خیالش در نظر، چون آیدم خواب؟
نشاید در به روی دوستان بست

به آخر دوستی نتوان بریدن
به اول خود نمی بایست پیوست

آرزوهایم را بر دوش سکه هایی می گذارم که می روند تا کنار قرمزِ ماهی های حوض سعدی چندی را سعادتمند به سر برند و چشم می دوزم به آن همه آرزو که در زلالی جاری می درخشند و راست تر آن که بی مرگی ی مردی را به یاد می آورند که با واژه ها شعبده می کرد و می کند و تا نمی دانم کِی، هم! ... اهورای نازنین! بهار بی بهانه بارورمان می کند، مست، و چه خوب که تو زاده ی بهاری. خیس چشمانم را گواه می گیرم که بهترینِ آرزوها همان است که پیوسته متصل به ریشه ات باشی. پس با بهترینِ آرزوها زادروزت باز و باز فرخنده عزیز!

دلی از دست بیرون رفته سعدی
نیاید باز تیر رفته از شست


رضا
دوم اردیبهشت ماه نود
Tufnell Park