گفت، دو

خسرو! خرابِ خاصیت دلتنگی ام؛ شیوه ی شتابنده ای که در دوگانگی دارد، چهره چند گونه اش و تمام تضاد فزاینده ای که با خودش دارد ... می دانی! ... می دانم! ... همه مان گاهی دلتنگ آن می شویم که دیگری دلتنگ ما باشد؛ چه خود خواهی ی لذت انگیزی!

خسروی خوب من درود!

خاک که گفتم حرف خانه را پیش کشیدی و آن دوست داشتن خارج از قاعده ای که همه مان با سختی ی گاهی خارج از تحملی به دوش می کشیم. ریش می شود دل، روزی که بهروز نمی بیند خانه را خسرو! ریش می شود دل، گاهی که می بیند از اساس تیشه می دود بر ریشه های رنجور خانه خسرو! ریش می شود دل، جایی که می بیند جوانه ها جرأت لبخند را به تیرگی باخته اند ... ریش می شود دلی که حالا سالهاست به ریش شدن خو گرفته است خسرو!

ذهن انگار "راه به روشنی یافته"ام پرهیز می دهد مرا از باور مرز. پرهیز می دهد مرا از دل بستن به خطوط بی هویتی که رسم انسانی را در چهارچوبهای بی قواره ی جهالت اسیر ساخته اند. اندیشه، فرمان بردن از مرز پنداری را پیگیری گامهای معلقی می داند که خرد ناپخته انسانی در مسیر منفعت برداشته است و البته از سر نادانی. اما ... اما خسرو دل بی صاحب که حرف حساب برنمی دارد. از جایش در می رود دل گاهی رفیق! پر می کشد دل و می رود تا خانه ای که هر گوشه اش بی کرانه ای از خاطرات است.

تو بیا و به دل بگو که بی خیال خانه شود خسرو! حرف می شنود مگر دلی که گوشش را طنین ترانه های خانه پر کرده است.

چشم دل ولی باز، به خواندن دلنوشته های تو هست دوست .

رضا
بیست و نهم آبان ماه نود