دوست خوب من، درود!
بهزاد جان، خوبی؟
بهزاد نازنین! آن دوازدهم اردیبهشتی که شهرم را برای آخرین مرتبه دیدم و سر به سوی ناشناخته ها گذاشتم، بی خبر بودم از تمام کاستیهای در انتظار ... بی خبر بودم از غصه های غریبی، که مثل موریانه ای پایه های پیوستگی را می جوند ... و هَم، بی خبر بودم از خوبیهایی که کمین می کشند. بهزاد عزیز! آن دوازدهم اردیبهشت که من شیراز را شاید برای همیشه ترک کردم، گمان نمی بردم که می روم تا به بزرگترین افتخار زندگیم چنگ بزنم! آن روز بد، من نمی دانستم که می روم تا "کارگر" بشوم.
رفیق! تلخ است از خانه خاطره ساختنها ... سخت است هر روز دست پیش توهم سخاوتی آسمانی ببریم و عزیزانمان را لا به لای سیگنالهای مخابراتی در آغوش بکشیم؛ اما، هیچ شیرین نبود؟ ... بود بهزاد، به خدا که بود. آن ماشین شستنهای سرما زده شیرین بود. نشستن پیش سرخوشیهای شاد اندیش جوانان ساده دلی که افقهایشان را با دستان پینه بسته ترسیم می کنند، شیرین بود ... بهزاد! خستگی دربردنِ دراز کش روی کارتنهایی که تنها تا چند دقیقه پیش، سفره ی گرم شرافتمندی بودند، جایی از قلب من حک شده که هرگاه سراغش را می گیرم، نفسم از شور، به شماره می افتد.
بهزاد جان!میان داد و ستدهای ستمکارانه ی این جهانی، گویا کارگر هرگز رویی به خشنودی نخواهد داشت. کارگر انگار پیاده نظام ارتشی پر شماره است که بایست ستونهای ساییده و نساییده ی قدرت را استوار نگاه بدارد؛ اما چه باک! نقش لبخندی از یک کارگر، باطل السحر تمام جلوه فروشیهای متکبرانه ی مردمی است که به خیال خودشان درآمدی بر اساس کنشهای متفکرانه شان دارند، و نه به تلاش دستان کنشگر. چه باک بهزاد؟ من مست آن لبخندهای بی تعلقم.
روز کارگر به تمام کارگران و آزاد اندیشان خجسته
رضا
یازدهم اردیبهشت ماه نود
Tufnell Park
بهزاد جان، خوبی؟
بهزاد نازنین! آن دوازدهم اردیبهشتی که شهرم را برای آخرین مرتبه دیدم و سر به سوی ناشناخته ها گذاشتم، بی خبر بودم از تمام کاستیهای در انتظار ... بی خبر بودم از غصه های غریبی، که مثل موریانه ای پایه های پیوستگی را می جوند ... و هَم، بی خبر بودم از خوبیهایی که کمین می کشند. بهزاد عزیز! آن دوازدهم اردیبهشت که من شیراز را شاید برای همیشه ترک کردم، گمان نمی بردم که می روم تا به بزرگترین افتخار زندگیم چنگ بزنم! آن روز بد، من نمی دانستم که می روم تا "کارگر" بشوم.
رفیق! تلخ است از خانه خاطره ساختنها ... سخت است هر روز دست پیش توهم سخاوتی آسمانی ببریم و عزیزانمان را لا به لای سیگنالهای مخابراتی در آغوش بکشیم؛ اما، هیچ شیرین نبود؟ ... بود بهزاد، به خدا که بود. آن ماشین شستنهای سرما زده شیرین بود. نشستن پیش سرخوشیهای شاد اندیش جوانان ساده دلی که افقهایشان را با دستان پینه بسته ترسیم می کنند، شیرین بود ... بهزاد! خستگی دربردنِ دراز کش روی کارتنهایی که تنها تا چند دقیقه پیش، سفره ی گرم شرافتمندی بودند، جایی از قلب من حک شده که هرگاه سراغش را می گیرم، نفسم از شور، به شماره می افتد.
بهزاد جان!میان داد و ستدهای ستمکارانه ی این جهانی، گویا کارگر هرگز رویی به خشنودی نخواهد داشت. کارگر انگار پیاده نظام ارتشی پر شماره است که بایست ستونهای ساییده و نساییده ی قدرت را استوار نگاه بدارد؛ اما چه باک! نقش لبخندی از یک کارگر، باطل السحر تمام جلوه فروشیهای متکبرانه ی مردمی است که به خیال خودشان درآمدی بر اساس کنشهای متفکرانه شان دارند، و نه به تلاش دستان کنشگر. چه باک بهزاد؟ من مست آن لبخندهای بی تعلقم.
روز کارگر به تمام کارگران و آزاد اندیشان خجسته
رضا
یازدهم اردیبهشت ماه نود
Tufnell Park