گفتم، یک

به قلم خسرو ملک


دوست دیریافته سلام
خوبی رفیق دیرین؟

بعد از سالها حالا که خیال نوشتن برای تو به سر دارم تازه سرم پربها شده است. تا دیروز جز وبال گردن چیزی نبود. امروز هم چیزی نبود تا قبل از اینکه خیال نوشتن برای تو به سرش زده شود.

از تو. با تو و برای تو گفتن فرای حس لمس آب در تشنگی کویر. ورای تصور رویا در کابوسی بی خواب. و سوای همه ی هر چه که باید باشد اما نیست و تو که هستی همین کافی ست، آرزوی گمشده ی من است. حالا که جامه به تن می کند بگویمت که بسیار حرف مگو سربسته در دل خواهد ماند. از اینجا رنجش خاطر به دل راه ندهی که تا کم بها جلوه کند. نه! جز اینکه؛ لبریز آرامشم از روح بزرگ تو که دنبال بهانه جویی نبوده و نیست، نیست. کیلومترها ساعتها دور از هم، فاصله ی بی رحم جولان می دهد و راحت جان را تاب نمی آورد. که بی تابی گویی تنها اعلامیه ی بر در و دیوار شهر است با عکسی سه رخ، سیاه و سفید از من که هرگز در برابر فرو دادن بغض، به کمال صبوری نکرده است! از این است اینهمه دیوار خیس.

گفت: از همین آغاز راه پایان در پیش گرفته یی!
گفتم: بغض بی پایان آغازی ندارد.
گفتم: زیباترین بیت سعدی برای تو سروده شده است.

از پشت پنجره صورت تکیده را سمت خورشید چرخاند. گونه ها را به گوشه ها برد. ابرو ابرو خم به ناز خواباند. لب به لبخند باز کرد:
به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را
تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی
تا یک کف دست سکوت بنشیند. تا به پهنای تن نرسد گفتم:
تو در آب اگر ببینی حرکات خویشتن را
به زبان خود بگویی که به حسن بی نظیرم
خندید. همیشه وقتی می خندید خیابان پر از دعا می شد. خود را روی تخت یله داد. حتمن فهمیده بود که برنده ی بازی شده است. غیر از این اگر بود نمی بود.

...

رفیق نزدیک در آن دور! از آن دور دفتر روی رف را بردار! برگ برگش بوی شب بو دارد. گلی ست خوش بو. نه به اندازه ی بوی تو اما گلی ست خوش بو.

برایم بنویس که تا خطی از تو خیابان شلوغ شود.

فدای همیشه ی تو

......

۲۳آبان۱۳۹