گفتم، دو

به قلم خسرو ملک

دوست دیریافته! درود
رضا جانم! خوبی؟

دلتنگی. دلتنگی؛ همان که در خانه ی خاطره ها درون من، عشوه گری قهار است! ـ همنشین همیشه! ـ ناز و تنعم برخاسته از روایتی بی صدا، دست اول که راوی آن در خلسه یی زودگذر میتوان گفت همه ی پیچ و خم راه را مغتنم شمرده در کوتاه مجالی، تا پلک زدنی جای شادی و غم را تعویض می کند! چیره دستی که تازه این همه تمامش نیست؛ وقتی در متن عیش شاهانه، ـ تو بگو وهمی سلوکانه! ـ اوهام شراب مستی بخش سالانه، جام ها در پی هم خالی می شود برای او کمی روزنه که شاید سوراخ دعا بتوان نامیدش کافی ست تا چنان خیمه زده، چتر خاکستری بر سرت گسترده که سایه ی سیاه اش تا دیرزمانی همنشین تنهایی تو شود!
رضا جانم!

به هر سازی که می زند /بزند... می رقصم.

از تو چه پنهان به اوجی از تنهایی در پایکوبی با دلتنگی رسیده ام که تک نوازی و شیدایی سازی بی صدا در ارکستری خاموش!

بگویمت: همین دلخوشک دست چندم بر این خاک غنیمت است:
چو قال این است و حال این
تو نیابی
ز تنهایی، به
ای خواجه! حصاری.

و خاک. رضا جانم!

شش جهت است این وطن
قبله درو یکی مجو
بی وطنی ست قبله گه
در عدم آشیانه کن!

خاک سرزمین ام/مان به توبره کشیده شده است. "خاک برایش خبر نبرد!"که خانه را خاک مرده پاشیده اند.
به هنگامیکه فقر، بر قبر "فضیلت" فاتحه خوانده است یا می خواند یعنی که استمرار دارد و نفس دارد هنوز این نداری که گویی تنها دارایی این ملک شده است! ساکن این خاک را اگر هم توان بستن چشم ها در کاسه ی سر بپرورانند... باز صدای زجه و زجر و زاری کودک پنج ساله ی گمشده در پشت چراغ قرمز(آن یکی نامش چراغ راهنمایی ست!) صدای امروز و هر روز این خیابان-این شهر، جان خراش است. شاید بگویی همه جای جهان همین است، فقط خاک خانه نیست. (تا اینجا، کمی شرح خاک) فقط خاک خانه نیست! شاید راست بگویی که راست می گویی اما اگر دلتنگی در خاک ریشه دارد که لابد دارد، باید قائل به مرز و خط کشی مرسوم شد و برای من برادرم! اگر نه پای انسان و تنها انسانیت بر خاک مد نظر است، یک چیز غیر قابل تغییر نیز هست و آن اینکه: سوای مرز و کرت بندی و جدایی خط کشی شده، دلتنگی خاک باید به خاک سپرده شود. و البته فاتحه یی خوانده شود بد نیست.

رضای نازنین!

سالیانی ست که دیگر حب الوطن را دوست ندارم. نمی دانم تا چه حد توانسته ام رسانده باشم که مهر و دوستی به خاک سرزمین ام هست اما در مرحله ی بعد.که قبل از آن سهم بیشترم را به عشق به انسان کره ی خاکی بخشیده ام. شاید برای همین است که دلتنگی این خاک، کمی دور نشسته است.

سعدیا حب الوطن گرچه حدیثی ست درست
نتوان مرد به سختی که من اینجا زادم

برایم بنویس تا پیکی، قاصدی، قاصدکی از توام جان زنده کند.

فدای همیشه ی تو
خسرو
۲۶ آبان ۱۳۹۰