دوست خوب من درود!
خوبی خسرو جان؟
سکوت سایه ی غریبش را بر شبم گسترده و انگار نمی خواهد حلقه ی دستها را از گردن انگشتان جوهری ی خواب رفته ام بگشاید رفیق! ... شوق نوشتن در زبان زنجیر شده ی دستم زبانه می کشد، اما چه کنم با بغض این ساعتهای خاکستری؟ ... چه کنم با سرگیجه ی از چه بنویسمهای مکرر، دوست نازنین؟ ... به دل گرفته دستم ترانه های ناتمامِ تمامِ ثانیه های سپری شده را و من مانده ام و دشوارِ کدام سرودن، خسرو!
باید نوشت ... باید بنویسیم ... سپیدِ بی خیال این همه کاه-ساخته را باید به خون خاطره هامان بشوییم تا سیاهِ سوگ-نامه هامان، فریب این همه نامردمی را فریاد بکشند ... باید بنویسیم خسرو جان! ... این انگشتان جوهری اگر پا به پای شهامت، بر تن غبار گرفته و ستمکشیده شهرمان ندوند، اگر صداقت چشمهای سرخ ملتمسی که فردا را نفس می کشند، نسرایند، بیهوده زیستنشان را چه بهانه ای بیاورم!؟
***
خسروی نازنین! حالا هراس من در کمین آرزوی باکره ای است که به رسم قدیسان بهار را باردار شده، تا روزی آزاد، زندگی ببخشدش. هراس اما بهای آزادی است رفیق، ستاره هایی که شب پرده ی بی پرواییهایش را بر فروغ فرخنده شان حجاب می کند، بی خبر از خاموشی که ژرفِ هزار ستاره ی نوزاده را خواهد افروخت. دوست خوب م، خیابان، خیال شادی می پرورد، خاک خیال خنده ی دلبستگانش را، و اگر چه دژخیم، خام نامیرایی را در نابخردیهاش پخته، پایمردی ی آزاده باوران، باطل السحر ساده پنداریها خواهد بود، در متن خوب سرزمینی که دلپذیر آفتابش، یگانه پناه ماست ... من م و غرق امیدی که آغوش دوستیها، دوباره ی بیدارش خواهد بود، رفیق!
رضا
بیست و ششم فوریه دو هزار و یازده
Tufnell Park
خوبی خسرو جان؟
سکوت سایه ی غریبش را بر شبم گسترده و انگار نمی خواهد حلقه ی دستها را از گردن انگشتان جوهری ی خواب رفته ام بگشاید رفیق! ... شوق نوشتن در زبان زنجیر شده ی دستم زبانه می کشد، اما چه کنم با بغض این ساعتهای خاکستری؟ ... چه کنم با سرگیجه ی از چه بنویسمهای مکرر، دوست نازنین؟ ... به دل گرفته دستم ترانه های ناتمامِ تمامِ ثانیه های سپری شده را و من مانده ام و دشوارِ کدام سرودن، خسرو!
باید نوشت ... باید بنویسیم ... سپیدِ بی خیال این همه کاه-ساخته را باید به خون خاطره هامان بشوییم تا سیاهِ سوگ-نامه هامان، فریب این همه نامردمی را فریاد بکشند ... باید بنویسیم خسرو جان! ... این انگشتان جوهری اگر پا به پای شهامت، بر تن غبار گرفته و ستمکشیده شهرمان ندوند، اگر صداقت چشمهای سرخ ملتمسی که فردا را نفس می کشند، نسرایند، بیهوده زیستنشان را چه بهانه ای بیاورم!؟
***
خسروی نازنین! حالا هراس من در کمین آرزوی باکره ای است که به رسم قدیسان بهار را باردار شده، تا روزی آزاد، زندگی ببخشدش. هراس اما بهای آزادی است رفیق، ستاره هایی که شب پرده ی بی پرواییهایش را بر فروغ فرخنده شان حجاب می کند، بی خبر از خاموشی که ژرفِ هزار ستاره ی نوزاده را خواهد افروخت. دوست خوب م، خیابان، خیال شادی می پرورد، خاک خیال خنده ی دلبستگانش را، و اگر چه دژخیم، خام نامیرایی را در نابخردیهاش پخته، پایمردی ی آزاده باوران، باطل السحر ساده پنداریها خواهد بود، در متن خوب سرزمینی که دلپذیر آفتابش، یگانه پناه ماست ... من م و غرق امیدی که آغوش دوستیها، دوباره ی بیدارش خواهد بود، رفیق!
رضا
بیست و ششم فوریه دو هزار و یازده
Tufnell Park