دوست خوب من، درود!
خوبی گل م؟
هوس نوشتن دارم. واژه ها پیش چشمانم می رقصند. دست جوهریم باردار بسیار حرفهای نگفته است. اما عزیز! ذهن خسته ام یاری نمی کند. بهانه های نوشتن انگار همه دستمال شده اند؛ هر چند این پاسخی خواستنی نیست برای دستی که تشنگی می کند. برای برهنه ی کاغذی که سیاهی تنها رسمی است که به سکوتش واخواهد داشت.
چه کنم گل م؟ پای کدام یک از هزار را به این مجادله بگشایم؟ بگو، اما بدان که به خاطره خطر نخواهم کرد. چند روزی هست بغضم در مرز شکستن دست و پا می زند. خیال خانه دارد در تمام خوابهای رفته و نرفته ام رخنه می کند. نه! نه نازنین. به خاطره خطر نخواهم کرد.
چه کنم گل م؟ بگو از آن همه که هر ثانیه هجوم می آورند به اندیشه مان دست بر سر کدام بکشم تا به واژه شدن رضایت بدهد؟ بگو، اما بدان که به عشق، چشمانم را نخواهم آشفت. چند روزی هست که اشک پشت پلکهای پریده رنگ من انتظار می کشد. گریه های نکرده گناهی ندارند مگر سنگی که غرور به پایشان بسته؛ رهایشان نمی کنم گل م. نه! چشمانم را نخواهم آشفت.
تو بگو گل م! بگو من دست کدام بهانه را بگیرم تا به سیاه شدن در متن سپیدی تن بدهد. بگو، اما بدان سر به از انسان نوشتن، ساده نخواهم سپرد. نوشتن از چیزی که مگر یک رسم مندرس، چیزی نیست. نگاشتن از توهمی مردود که حتی متوهمان را سالهاست پس زده. انسان، سردِ مرگ ناخواسته ای است نازاده؛ افسوسِ از امروز تا نمی دانم کی خوردن، بابت کلاه گشادی که سر زیسته های فغان آورمان رفته. نه گل م! به از انسان نوشتن، نوشتن از نیستی، ساده سر نخواهم سپرد.
بگو گل م! بگو که گاهی راه به جایی نداریم مگر دالانهای تو در توی سرگردانی و این پاداشِ بودنی است که در گزینش آن، کمترین نقشی نداشته ایم. بگو گل م! همین هست، که هست.
رضا
شانزدهم اردیبهشت ماه نود
Brent Cross
خوبی گل م؟
هوس نوشتن دارم. واژه ها پیش چشمانم می رقصند. دست جوهریم باردار بسیار حرفهای نگفته است. اما عزیز! ذهن خسته ام یاری نمی کند. بهانه های نوشتن انگار همه دستمال شده اند؛ هر چند این پاسخی خواستنی نیست برای دستی که تشنگی می کند. برای برهنه ی کاغذی که سیاهی تنها رسمی است که به سکوتش واخواهد داشت.
چه کنم گل م؟ پای کدام یک از هزار را به این مجادله بگشایم؟ بگو، اما بدان که به خاطره خطر نخواهم کرد. چند روزی هست بغضم در مرز شکستن دست و پا می زند. خیال خانه دارد در تمام خوابهای رفته و نرفته ام رخنه می کند. نه! نه نازنین. به خاطره خطر نخواهم کرد.
چه کنم گل م؟ بگو از آن همه که هر ثانیه هجوم می آورند به اندیشه مان دست بر سر کدام بکشم تا به واژه شدن رضایت بدهد؟ بگو، اما بدان که به عشق، چشمانم را نخواهم آشفت. چند روزی هست که اشک پشت پلکهای پریده رنگ من انتظار می کشد. گریه های نکرده گناهی ندارند مگر سنگی که غرور به پایشان بسته؛ رهایشان نمی کنم گل م. نه! چشمانم را نخواهم آشفت.
تو بگو گل م! بگو من دست کدام بهانه را بگیرم تا به سیاه شدن در متن سپیدی تن بدهد. بگو، اما بدان سر به از انسان نوشتن، ساده نخواهم سپرد. نوشتن از چیزی که مگر یک رسم مندرس، چیزی نیست. نگاشتن از توهمی مردود که حتی متوهمان را سالهاست پس زده. انسان، سردِ مرگ ناخواسته ای است نازاده؛ افسوسِ از امروز تا نمی دانم کی خوردن، بابت کلاه گشادی که سر زیسته های فغان آورمان رفته. نه گل م! به از انسان نوشتن، نوشتن از نیستی، ساده سر نخواهم سپرد.
بگو گل م! بگو که گاهی راه به جایی نداریم مگر دالانهای تو در توی سرگردانی و این پاداشِ بودنی است که در گزینش آن، کمترین نقشی نداشته ایم. بگو گل م! همین هست، که هست.
رضا
شانزدهم اردیبهشت ماه نود
Brent Cross