نامه های غلط گیری نشده - پنجاه

دوست خوب من درود!
بهناز جان خوبی؟

بهناز عزیز، در این گیر و دار زندگی که به گونه ای غریب یقه مان را گرفته و ول نمی کند -البته اگر ول کردنی هم در کار باشد، روشن نیست چه عاقبتی انتظارمان را می کشد؟- داستانی به خاطر آورده ام که در یقه گیری چیزی کم از خود زندگی ندارد. در متن سادگی ی این داستان بهناز جان، پیچیدگی ی یک دیالکتیک شگفت انگیز پنهان است. یک دیالکتیک درگیر که دست ذهنم را گرفته و برده تا دوردستها، تا پشت یک دیوار بلند، تا غلط نکنم ترتیبش را به ترتیبی غیر دوستانه بدهد. اما غصه نخور رفیق! ذهن من به تجاوز سالهاست عادت دارد، یعنی درست از همان سال که به از بر کردنِ یک ... بگذریم و بگذار داستان را برایت بازگو کنم.

بنده خدایی روزی از آن روزها که هیچ تفاوتی با روز دیگری نداشت، به آهنگ به حساب نهادن شندر غاز پول زبان بسته وارد بانکی شد و به صف بی نصیبان پیوست. راستی می دانی که هر گاه پولت از شندرغاز ذره ای فراتر برود از صفوف جدا می شوی! بنده خدای دیگری نیز، درست در همان روز و هر روز، در همان بانک، به شمردن شندر غازهای دیگران اشتغال داشت. آن روز او که پشت میزی نشسته و خیلی کار کرده بود -به ارواح خاک عمه اش- هوس نوشیدن چای به سرش زد. جانم برایت بگوید بهناز، که تا بنده خدای اولی پیش پیشخوان رسید، بنده خدای دومی نیز به استکانی چای دست رسانید و به نیت نوشیدن، حبه قندی خسانیده و میان لبان کشیده و وای ... وای ... بنده خدای اولی شندرغاز به دست، زیر فشار بی امان روزگار بی مروت، بی اختیار، گوزید!

بهناز عزیز، شاید تنها خدا بداند چرا، ولی آن بنده ی دومیش، با این که خود در باد دادن دستی توانمند داشت، با شنیدن صدای گوز اولی به خنده افتاد و خنده همان و آن قند که وعده اش را به شکم داده بود همان، که به مریش فرو رود و به چنان سادگی که نتوانی تصور کنی بنده خدا را وادارد تا جان به جان آفرین تسلیم نماید. بهناز جان این بود، تا فردا روزش در گوش شهر بپیچد که یکی بادی داد و یکی جانی داد ... به همین آسودگی، رفیق!

دوست نازنین! درست همین جا هست که مقدمات طرح یک دیالکتیک شتابنده فراهم می شود. آیا جایی که کسی چای می نوشد نباید گوزید؟ یا جایی که یک نفر می گوزد نباید چای نوشید؟ ... نمی دانم رفیق؟ سلسله سؤالات با توالی کم نظیری به ذهن سوراخ سوراخ شده ام (!؟) هجوم می آورند و من هر چه می اندیشم، کمتر راه به جایی می برم. دست به دامن تاریخ حتی برده ام، سی و چند ساله، صدو چند ساله، دو هزار و چند صد ساله و ایمان بیاور که گمان نا گشوده ام مگر به صدای گوز گره نمی خورد. تنها یک چیز را خوب به خیالم چسبانده ام، بهناز جان، باور داشتن به یک شیرینِ در انتظار، گاهی گواهی به مفتبازیهامان هست و ... همین!


رضا
یازدهم تیرماه نود
Tufnell Park