گفتم، سه

به قلم خسرو ملک

رضای مهربان!
سلام. خوبی مهربانم؟

چند روزی ست که کار و بارم شده شیرجه زدن! جایی که خبری از آب نیست! ـ در این برهوت خدا آب کجا بود!؟ ـ همه ی من شبیه آبگیری شده است بی آب. پر از سنگریزه و شن و ماسه و لجن و خزه ...و هر چیزی که باید آب نباشد تا باشد. هی شیرجه میزنم که تا شاید از اعماق سر برآرم و راه فراری از خودم. تا شاید بتوان این خالی را خلاص کرد و در پوش آهنی بر آن گذاشت. اما هر بار دست خالی بر می گردم! باید راه چاره یی باشد؟ شنا را تقریبن واردم. می دانی که بچه ی جنوب نافش را با آب میبرند. و اگر خانه نباشد باید ردش را تا آب بگیری. اهل زیرآبی هم نیستند! مگر پای خودنمایی و قیافه گرفتن و یا چیزی شبیه شرطبندی که سابق به مسابقه میگفتند در میان باشد. با خودم شرط می بندم که اگر از ته بودنت باروت و فشنگ یا تفنگ بیاوری کار تمام است.

تووی پرانتز: زمان جنگ سرباز مخلص سرزمین ام گاه فرار یا همان عقب نشینی(شرعی! از جنس کلاه منگوله دار) هر چه بار و بنه بود و سنگینی، دودستی تقدیم آب پاک وطن می کرد. و از اینجا کار و بار ما بچه ها سکه میشد. شنا و زیرآبی رفتن پی مهمات و دست خالی برگشتن یعنی باخت.یعنی ریشخند! حالا بعد سالها حواسم جمع شده است که ریشخند سهم ما بچه ها نبود!

پرت شدم.

هر بار شیرجه میزنم تفنگ و فشنگ پیشکش، دریغ از باروت! باید خودم را در آب رها کنم تا آب ببرد اما کو آب؟ آبی نیست! تمام نگرانی من از اینجاست؛ که هر بار وقت فرار خودم را سبک کرده ام چرا این سبکی به قیمت سنگینی تنی تمام شده است که اسباب سیاه کاری اش سوخته است؟ گاهی شک می کنم که شاید فرار نکرده ام؟ که شاید اصلن سنگین نبوده ام که سبک شوم و فرار کنم؟ که تندتر فرار کنم! هر چه پایین تر میروم فشار بی آبی بیشتر میشود و احساس نفس تنگی تنگ تر! گلوگیر.

کسی می گفت: تا در خودت شیرجه نزنی شناگر ماهری نمیشوی! که اول باید ترس را بکشی. و بی ترس دل به آب بزنی!

من که بی گدار بارها به آب زده ام. تا پای با آب رفتن هم رفته ام... اما اینجا آبی نیست. برهوت است. کویر. در نتیجه ترس بی معنی ست. خنده دار است.

عجب حکایتی شده است رضاجان!؟ آب باشد یا نباشد باید ترسید. نه از ترس. ترس از اینکه ترسی نیست که بکشی! که بترسی! ترس از بی ترسی!

می بینی؟ به جایی رسیده ام که بود و نبود ترس ترسناک شده است! کاش آبی بود تا تنی تازه شود. گیرم با ترس یا بی ترس. بودنم تازه میشد. نه؟ اما نیست. نیست و یکپا در تکرار؛ هی شیرجه میزنم تا شاید از اعماق، قطره آبی... تازه گی تن پیشکش، تشنگی بی امان است.

رضا جانم!

بنویس! که تشنگی زاده ی زمانی ست که می ترساند. چه آب باشد چه...

فدای همیشه ی تو
خسرو
۲۸آبان۱۳۹۰