نامه های غلط گیری نشده - سی و نه

دوست خوب من درود!
خوبی گل م؟

بگو چه کنم با سیزده به درهایی که بوی باقالی پلو نمی دهند!؟ چه کنم با شوم گریزی در سرزمینی که مؤمنانِ "از خانه باید گریخت" سیزدهشان را بنا بر ملاحظات اقتصادی به یکشنبه ی همجوارش تبعید می کنند!؟ چه کنم با پاسداشتهای بغض برانگیز در تبعید!؟ آه عزیز! چه کنم با این همه درخت که هست و تابی که نمی شود بست؟

خدا می داند خاطره ها نمی گذارند خطی بنویسم، بی که حضورشان را در میان گذار واژه ها یادآور شوم؛ خرده نگیر گل م! رد پای سالها را در ذهنم بگیر و بیا ... بیا تا برسی به باور شادی، به آن بهانه های ساده ساز، که سبزه ها را به دست آب می سپارند و شماره ای نشان می کنند تا گروهی را به گرمی گره بزنند ... کجاست عزیز؟ آن هیاهوی صبحانه و شور کجا برویم و خنده و تاب و توپ و وسطی، و خدا می داند پای من به این وسطی که باز شد، دست من به خودم رسید؛ منی که از نواختن دوستان هم خنده اش با توپ، دچار خشنودی ی بی تعارفی می شد. راستی گل م! چه گرایشی است به خشونت در ناخودآگاه انگار مهربان ما!

خرده نگیر گل م، اگر گله می گزارم امروز باز! ... آن روزها امانم نمی دهند و این روزها جوابم. آن روزهای فروردینی و شفاف و این روزهای سرنوشتِ سرمازده ... حیف از آن همه حب نباتی که میان گره سبزه ها جا گذاشتم به وسوسه ی بارور شدن آرزویی که تردیدی ندارم چه بودگیش را می دانی.

نازنین! باغها بوی باورهای بهاری نمی دهند، در سرزمینی که طبیعت، آغوشش را گشوده و نا گشوده، آشنایی را به مخزن واژه ها نمی سپارد. در سرزمینی که باغها بستر هم نشستنهای دوستانه نمی شوند؛ در سرزمینی که کو؟ ... گل م نمی دانم چند فروردین دیگر را هم چنین دور از خانه به سر خواهم برد، اما اطمینان دارم که حبه نبات امسال من از همیشه بزرگتر، و گره سبزه ام از همیشه محکمتر بوده.


رضا
سیزده فزوزدین هزار و سیصد و نود
Tufnell Park