فندک قرمز

بغل دستش، روی چمن سبز و مرطوب، سیاهی چوب کبریتهای نیم سوخته، از کوشش ناموفق او خبر می داد. چند دقیقه ای بود که برای روشن کردن سیگار تلاش می کرد. گویا می خواست با آتش سیگار گرما را به جسم سردش بازگرداند، اما لرزش دستها نمی گذاشت در برابر باد حایلشان کند.

پرسیدم : حالا باید حتما روشنش کنی؟

یک نخ کبریت دیگر را با زحمت زیاد از قوطی کبریتی که بعد روی شکمش گذاشت، بیرون آورد و در حالی که به آن اشاره می کرد گفت : بودن یا نبودن؛ مسأله این است!

باز پرسیدم : توی این شرایط هم دست از مسخره بازی برنمی داری؟

در جوابم، و با حالتی عصبی گفت : منظورت کدوم ....

اما حرفش را نیمه تمام گذاشت و سرش را با سختی زیادی بلند کرد تا سیگار را به کبریت روشنی که در دست داشت برساند و بالأخره هم این کار را کرد و موفق شد با یکی دو پک سریع سیگار را روشن کند، بعد هم مانند کسی که کار بزرگی انجام داده باشد، خودش را روی چمنها ول کرد تا باز در همان حالت درازکش قرار بگیرد. کام عمیقی از سیگار گرفت و حجم فراوانی از دود را بیرون داد، جوری که برای چند ثانیه آسمان دیده نمی شد.

پرسید : منظورت کدوم شرایطه؟

در جواب گفتم : هیچی! ... منظور خاصی نداشتم.

- نکنه فکر می کنی شرایط الآن با همیشه فرق داره؟

- گفتم که!؟ ... منظور خاصی نداشتم!

با دهانش ادایی درآورد؛ انگار که بخواهد تعجبش را برساند و بعد چوب کبریت نیمه سوخته ای را که هنوز در دست داشت بالا آورد و مقابل چشمانش گرفت و به آن خیره شد.

با حالت پرسشگری گفت : می بینی! ... خیلی شبیه منه!

فکر کنم احمقانه ترین سؤال دنیا بود، وقتی پرسیدم : رنگشو میگی؟

با مسخرگی گفت : آره! رنگشو می گم!

گفت و بینی و دهانش را در هم کشید، ولی بعد از چند لحظه مکث، دوباره فرم صورتش عوض شد و خیلی ناگهانی گفت : هرچند! ... رنگ سیاه مشترکی داریم!


نخ کبریت را دور انداخت و خواست دستش را روی شکم بگذارد، که با برخورد دست، قوطی
کبریتِ روی شکمش به زمین افتاد. سر او به سمت مسیر سقوط قوطی برگشت و چشمانش به
دایره ای قرمز افتاد که با میله ای بلند در زمین کاشته شده و در میان آن نشانه ای سیاه،از در راه بودن پیچی خطرناک خبر می داد. نوک تیز نشانه، او رابه امتداد جاده کشاند که مانند خطی سیاه به دو دنیای سبز حکم جدایی داده و گویا آن را تا بی نهایت به ایشان تحمیل کرده بود.

باز هم چند ثانیه ای به سکوت گذشت که بدون مقدمه پرسید : به نظر تو، الآن چه کار می کنه؟


بدون معطلی، در جوابش پرسیدم : خود تو اگر منتظر بودی چه کار می کردی؟


کمی مکث کرد و همزمان روی سبزه ها با دست دنبال قوطی کبریتش گشت و سرانجام آن را پیدا کرد و بالا آورد و مقابل چشمانش گرفت و گفت : شاید با یک قوطی کبریت بازی می کردم.

گفتم : ولی فکر نمی کنی اون به اندازه تو کبریتو دوست نداشته باشه؟

هنوز به قوطی کبریت خیره بود وبه حرف من اصلا توجهی نداشت؛ چرا که گفت : ولی بین
اون و کبریت هم شباهت هست! ... نه؟

پرسیدم : رنگشونو می گی؟

از کوره در رفت و با صدای خفه ای فریاد زد : اَاَااَاَه ... تو هم! ... رنگش، رنگش!!؟ ...

دستش را پایین آورد و سیگارش را که تمام شده بود روی سبزه ها خاموش کرد و بعد در
حالی که آرامتر شده بود، گفت : هیچ وقت از فضولی خوشم نیامده، اما خیلی دوست دارم
بدونم الآن داره چه کار می کنه؟

گفتم : قاعدتا باید منتظرت باشه!

- اگه اینجوریه دلم براش خیلی می سوزه!

- چرا!؟

- چون خیلی باید منتظر بمونه.

-مثلا چقدر؟

به سختی سرش را برگرداند ... قطعا درد زیادی داشت، ولی به هر ترتیب، باز هم به همان
حالت دراز کش سر را به سمت آسمان گرفت. دیگر سیگاری نداشت تا با دود آن برای یک
ثانیه هم که شده بین خودش و آسمان فاصله بیندازد، و با حسرت گفت : اونقدر که از این
جای سرد و مسخره نجات پیدا کنم.

چیزی نگفتم ... خیلی دلم می خواست از دور نگاهش کنم، ولی متأسفانه نمی شد از او
فاصله بگیرم ... او هم اصلا به من نگاه نمی کرد، یا شاید هم مرا نمی دید ... هرچند من
خیلی خوب و واضح می دیدمش؛ بهتر است بگویم از همیشه واضحتر.

چند ثانیه دیگر هم به سکوت گذشت، تا این که گفت : راستی، چقدر مسخره اس که ما باید
شبیه این چوب کبریتا باشیم.

پرسیدم : دوست داشتی شبیه چه چیزی باشی؟

جواب داد : فندک!

با تعجب فراوان پرسیدم : فندک!؟؟

- آره فندک! ... خیلی عجیبه؟

- نه! ... از این گیر دادن امروزت به کبریت عجیبتر نیست!

- به هر حال من فندکو بیشتر دوست دارم.

به آرامی پرسیدم : اگه ناراحت نمی شی، می شه علتشو بدونم!؟

سرش را تکان داد و با پوزخند گفت : ناراحت نمی شم! ... چرا نشم!؟؟ ... منو بگو که همه
عمر به چی افتخار می کردم!؟

حسابی دلخور شدم. رو گرداندم و به جنگل پشت سر نگاه کردم و به درختهایی که مثل یک
حصار محکم، کنار هم ردیف شده بودند. یک لحظه این فکر از سرم گذشت که کبریتها را از
همین درختها می سازند... چه فکر مسخره ای!

باز هم رو به او کردم و دیدم که چهره اش خیلی در هم شده است؛ خیلی! ... هیچ وقت صورتش را به این اندازه در هم ندیده بودم. ... بی اندازه آشفته بود، پس کمی نزدیک تر شدم و پرسیدم : حالا چرا این قدر نگرانی؟

گفت : نگران نیستم! ... فقط دلم می خواد بدونم، الآن داره چه کاری می کنه؟

- خوب پیش خودت فکر کن داره با یه فندک بازی می کنه.

- با یه فندک!؟؟

- آره! ... یه فندک! ... فکر نمی کردم برات عجیب باشه!

- عجیب!؟ ... نه! عجیب نیست؛ فقط توی فکر رنگ فندکم!

مکث کوتاهی کرد و با لبخند کمرنگی که بر لب داشت، پرسید : راستی تو فکر می کنی چه
رنگی باشه؟

آن لبخند کمرنگ و نومیدانه، آزارم می داد. برای همین سرم را گرداندم و این مرتبه از دور
ماشین را دیدم که هنوز داشت در میان شعله های سرخ رنگ می سوخت، و شاید همان شعله ها باعث شد بی اختیار پاسخ بدهم : قرمز!؟؟

با تعجب پرسید : قرمز!؟؟

گفتم : قرمز! ... آره! قرمز! ... یه فندک قرمز!

به سختی سرش را به سمت جاده برگرداند و در حالی که به خط سیاه ممتد میان دو حجم
شاداب و سبز خیره شده بود، زیر لب زمزمه کرد : یه فندک قرمز! ... یه فندک قرمز!

به سمت جهت نگاهش چرخیدم و بی اختیار جلو رفتم، و جلوتر، و در نهایت تعجب دیدم که
دارم از او دور می شوم؛ کاملا جدا. بالا رفتم، بالای سرش، و بالا تر؛ و از آن بالاها
خطوط قرمز کنار زخمهایش را دیدم که مانند چند طناب محکم او را به زمین بسته بودند.



رضا، زمستان 1379

چاپ شده (با کمی تغییر) در روزنامه عصر، شماره 1373، دی 1379

هیچ نظری موجود نیست: