نامه های غلط گیری نشده - پنجاه و یک

دوست خوب من درود!
انوش جان خوبی؟

دستم را به بیک سیاه بردم تا به شاد باش زادروز رفیق حساس و آتشی مزاج جنوبیم، دلخواسته های امروز را جوهری کنم. انوش نازنین، هم این که هر مرتبه به نام تو برگشتم به آهنگ جستن پیرنگی، نام عزیز بوشهر پیش رویم نقش بست، شهری که قسمت بزرگی از شیرینِ خاطرات سالهای دور و نزدیک را به گیرایِ خاکش مدیونم. انوش خوب، برمی گردم به نزدیک به بیست و پنج سال پیش. آخر می دانی، بوشهر برای من به جز بوی دریا و تمام مهربانیهاش، یاد آور حسی است دوست داشتنی که هنگام تماشای بدون سانسور مسابقات جام جهانی فوتبال به بیننده دست می دهد.

انوش! به افتتاحیه دیر رسیدیم. همه از ایتالیا بدشان می آمد و خدا را شکر بلغارها، لاجوردی پوشان خودخواه را متوقف کردند. آن شب را کنار دریا و پای آن فانوس کهنه ای که پیش روی مهمانسرا بود و دیگر نیست، به کل کل گذراندیم. انوش جان، روی آن سنگهای مکعبی شکل موج شکن، که هنوز گاهی دلم لا به لایشان تابها می خورد، همه حرف از زیکو و برانکو و آله مائو و دکتر سوکراتس می زدند و من بینوا دل در گرو پلاتینی و استوپیرا و ژان تیگانا داشتم؛ کسی چه می دانست که آن نابغه آرژانتینی همه حسابها را به هم می ریزد.

هه! انوش، میزبان ما موتور برق داشت و برقی که دمش بسته بود به دمب هواپیماهای بیکار عراقی، اگر هم می رفت، ما از تماشای شیرینکاریهای سانچز و بوتراگوئنو و لادروپ محروم نمی شدیم. و راستی که حال عراقیها خوب گرفته شد، گو که تلویزیونهای معمولا بدون سانسور عربی هم میان بازیهای عراق و به واسطه حضور آدمکهای ضد جنگ، دست به قیچی بردند و با تعللشان یکی دو باری به خنده مان واداشتند، و درست همینجا بود که شوهر خاله عزیز، که زمانی صاحب دو سینما در قلب بوشهر بوده، دانش سینماییش را به میان می کشید و از آن دلقکهای ضد جنگ، ما را می برد تا تماشای سنگام و ارابه آتش، درسالن سینمای تابستانیش و بوشهری که کو!؟ ... و حسرت!

دور اول که تمام شد انوش، همه شاد و خرم بودند. برزیل حسابی سر حال به نظر می رسید و مارادونا یکه تازی می کرد. فرانسه و مکزیک هم برای دل من خودشان را بالا کشیده بودند و ما در آن پارک ساحلی که پل چوبیش و آن حوض قشنگ و سرسره های زنگ زده اش قرارگاه مباحثه هامان بود، کلی حرف برای زدن داشتیم و همه داشتند، ازمن ده ساله تا بخشوی خدابیامرز هفتاد و چند ساله! به هر ترتیب به دور دوم رسیدیم تا بیاید و بگذرد و باز همه مان شادمان، چشم به یک چهارم بدوزیم. شبی که تمام توپهای لهستانیها به دیرک خورد و توپ برزیلیها چهار مرتبه به تور چسبید، آن ماهیهای تازه را که عموها از اسکله سنتی جفره خریدند، کباب کردیم به سلامتی پیروزی برزیل بر مارادونا در بازی نهایی با کمی آب شنگولک سر کشیدیم. بالأخره تلخِ شیرین الکل باید یک روز با دهان من آشنا می شد و چه آشنایی شادمانه و کوتاه و دلخواهی بود انوش، میان خنده های عموها و پسرعمه نازنینم و صورت به هم کشیده من، و تا یادم نرفته قراری بگذاریم تا در اولین فرصت بنوشیم به یاد بوشهر و تو و تمام روزهای خوب، رفته هاش و نیامده هاش!

رفیتم به خیابان زیبای مخابرات، خانه یکی از آشنایان تا در میان یک جمع نزدیک به پنجاه نفره، نبرد برزیلیها و فرانسویها را ببینیم. انوش! در آن جمع جند ده نفری، تنها هواخواه فرانسه من بودم و یک ناخدای گناوه ای که خدا می داند برزیلیها چه هیزم تری به او فروخته بودند که یکسره بووای بووای پدر سگشان را به فحش می کشید. روی جلد آن دنیای ورزشی که از دکه روبروی سینمای ششم بهمن خریده بودم نوشته بود: برزیل همه را دارد، فرانسه پلاتینی را! ... آن گل استثنایی را که کارکا به ژول باتس چپاند، خدا وکیلی دیوار صوتی را شکست. به جان انوش، بوشهر آن لحظه منفجر شد و من احمق سنگ خروسها را به سینه می زدم. خدا می داند، به جهنم که داور خطای روشتو را روی کارلوس ندید؛ این میشل بود که صدای مرا در سکوت مطلق بوشهر به آسمان برد. هه! انوش، زیکوی بزرگ پنالتی باد آورده را به باد داد و دست آخر اگر چه میشل عزیز پنالتیش را به دیرک کوبید، اما بوشهر با شکست برزیل یکسره خاموش شد. افسوس که من و ناخدای گناوه ای، به دنبال سنجش جو، نتوانستیم چندان شادمانی کنیم.

بلژیکیها، با ژان ماری فاف و انزو شیفو، اسپانیاییها و آلمانها با شوماخر پنالتی گیر، مکزیکیها را به زیر کشیدند تا آرژانتین با دست خدا، محبوب جدید دلها بشود. حالا همه هواخواه راه راه آبی پوشها بودند و تصمیم گرفتند تا یکی دو روز استراحت را به بندرگاه برویم و در آن گرمای نفس گیر، تنی به آب بزنند. انوش عزیز! آن روزها وقتی هنگام عبور از کنار آن تأسیسات غریب نیروگاه متروک، پسر عمه جان اطلاعاتش پیرامون عجایب نیروگاه را به رخمان می کشید، در عالم کودکی، به هیچ ترتیبی گمان نمی بردم این مجموعه، روزی به چنین دردسر بزرگی تبدیل بشود.

از نیمه نهایی چه بگویم که فرانسه باخت و من شرطی را باختم که هنوز بابت آن در سوزشم، چنان که از زمان حادث شدنش تا چند روز پس از آن به ترتیبی فیزیکی می سوختم و ترجیح می دهم آن ماجرای فلفلی را شرح ندهم. پس من هم ملحق شدم به خیل طرفداران مارادنا و آرژانتین، که بعد از نواختن دو گل به فاف، تردیدی در قهرمان شدنش نمانده بود و نماند، وقتی که دیه گو با آن پاس بینظیر، در دقیقه های پایانی بازی نهایی، بوروچه گا را به گل و کشورش را به قهرمانی رساند. آن روز همه مان میهمان خانه ای سنتی و دور ساز در دل یکی از آن کوچه های تنگ بوشهر بودیم. خاطره آن روز خوب، در ذهن من پیوند خورده با بوی خوش قلیه ماهی و الوارها و پنکه سقفی و صمیمیت فراموش نشدنی میزبان خونگرممان که فوتبال در نگاهش به یک کلمه خلاصه می شد: ایرانجوان!

راستی انوش! نمی دانستم قرمزته یا آبی یته، و گر نه خاطره تماشای بازی استقلال و پرسپولیسِ میانه جام جهانی در خانه ورمزیارها را هم برایت می نوشتم. یاد خوش آن خانه های پایگاه دریایی و سه به صفری جانانه را!

و انوش! دوست خوب من، ببخش که تا آمدم به خودم بجنبم، چند صفحه ای سیاه شد و این نبود مگر از خوبیهای تو و مهربانیهای زادگاهت. زادروزت خجسته رفیق، که برایت تا همچنان آرزوی بهترینها را دارم.


رضا
سی و یکم تیرماه نود
Oxford Street