شبهای دوست داشتنی ون گوگ

به خانه که وارد شدم، مثل همیشه و با صدای بلند، چند مرتبه عزیز را صدا زدم، اما جوابی نشنیدم. با خودم فکر کردم، شاید مشغول کار است و متوجه صدای من نمی شود، ولی عزیز در نشیمن هم نبود؛ آنجا، دیدم گوشیهای پخش موسیقی، روی میز، و بوم و نقاشی، نیمه کاره، به حال خود رها شده اند. برای چند ثانیه به طرحهای نامفهوم روی کرباس خیره ماندم؛ خطوط کمرنگ و بیجانی که انتظار همآغوشی رنگها را می کشیدند، تا تصویر یک اندیشه ستودنی را بارور شوند.

چشمهایم روی ردپای قلم-موی شیطان عزیز میدویدند، که ناگهان صدایی سرم را به سمت
آشپزخانه گرداند و من بی اختیار، قبل از هر چیز، دنبال تنگ بزرگ ماهیهای عزیز گشتم، که خالی بود. با شتاب به سمت آشپز خانه رفتم. قابلمه فلزی پر از آبی، کنار تنگ شیشه ای قرار داشت، با ماهی قرمز کوچک داخلش، که چسبیده به سطح آب، با دهانی که به سرعت باز و بسته می شد، به من نگاه می کرد.

صدا را دوباره شنیدم و چشمانم که مسیر آن را تعقیب می کردند، به جسم غریب و رنگارنگی که کف آشپزخانه افتاده بود، دوخته شدند. ماهی بینوا را با احتیاط از زمین برداشتم و بلافاصله، تنگ خالی را تا نیمه آب کردم و زبان بسته را که اصلا تکان نمی خورد، داخل آن انداختم. ماهی عزیز، مثل یک تکه چوب کوچک و خشک، سطح آب را شکافت و بی حرکت، رفت تا به ته تنگ خورد؛ و با همان ضربه مختصر که دراثر برخورد او با شیشه پدید آمد، رگه های رنگ، با نرمی شگفت آوری در حجم آبی داخل تنگ منتشر شدند.

ماهی بیچاره، با بدنی پوشیده از رنگ، در حالی که هیچ نشانه ای از زنده بودن در او دیده نمی شد، ته ظرف افتاده بود. به دنبال چیزی که نمی دانستم چیست، به اطراف خودم نگاهی انداختم؛ ماهی قابلمه فلزی، هنوز چسبیده به سطح آب، چشم به آسمان داشت، پشت به بشقاب چینی رنگهای عزیز، که برای او بی تابی می کرد، با حجمهای کوچک مجرد و در هم آمیخته ای از رنگها؛ جایی سبز، جایی سیاه، جایی آبی، جایی سفید و جایی کنار بشقاب، ترکیبی عجیب و غیر قابل وصف از رنگها، همانجا که می شد فهمید ماهی بیچاره دست و پا زدنهایش را کلید زده است، تا با حرکت موجی شکلش، به امید زندگی، ترکیب رنگ خود ساخته اش را تا لبه کابینت و درست پیش از به زمین افتادنش، مثل یک اثر هنری بزرگ، به تصویر بکشد. رنگ-نگاره هایی چشمنواز که شکل پرداخته شدنشان، بی اختیار مرا به یاد شبهای دوست داشتنی ون گوگ انداخت.

قلم-موی عزیز را که کنار بشقاب رنگهایش بود، برداشتم و سراغ تنگ رفتم؛ تا وارد آبش کردم، رگه هایی سرخ از آن جدا، و خیلی سریع در جهتهای مختلف ناپدید شدند. با کمک قلم-مو، ماهی بیجان را چند مرتبه تکان دادم، و بعد خیلی آرام، رنگها را از روی فلسهای کوچک و قرمزش کنار زدم، تا باز رگه هایی از رنگ، خود را به دست آب بسپارند. حجم آبی داخل تنگ، که در ابتدا کمی به صورتی متمایل شده بود، حالا کاملا خاکستری به نظر می رسید و من به سختی می توانستم ماهی را، که تقریبا پاک شده بود، ببینم؛ گو که هنوز هم هیچ حرکتی نمی کرد. اما، ودر عوض، ماهی داخل ظرف، به تکاپو افتاده بود و مدام بالا و پایین می کرد.

با گذشت یکی دو دقیقه دیگر، کاملا نا امید شدم و البته، داخل تنگ را هم، که یکدست خاکستری شده بود، نمی توانستم ببینم. قلم-مو را کنار گذاشتم و به ماهی کوچکی که بایست، از آن به بعد، بدون دوستش سر کند، نگاهی انداختم، و باز چشم دوختم به شاهکار پر از حسی که نقاش-ماهی بینوا، در ثانیه های پیش از مرگش، آفریده بود، در حالی که با خودم فکر می کردم، بابت این اتفاق، چه اندازه عزیز ناراحت خواهد شد.

تحرک ماهی داخل ظرف چند برابر شده بود و وقتی روی آب می آمد، با باز و بسته کردن سریع دهانش، صداهای عجیب و غریبی تولید می کرد. ترسیدم او هم هوس پریدن به سرش زده باشد، برای همین، با یک لیوان چند مرتبه آب ظرف را داخل تنگ نیمه خالی ریختم،اما جنب و جوش و روی آب آمدنها و چشم به بیرون دوختن ماهی تنها، کمتر نشد؛ هرچند خیالم راحت بود که این یکی، نمی تواند بیرون بپرد.

حالم حسابی گرفته بود. سمت دستشویی رفتم تا آبی به صورت خودم بزنم، که باز هم با شنیدن صدایی، سرم به سمت ظرفها چرخید. ماهی کوچک، روی سطح چوبی کابینت افتاده بود و تقلا می کرد. آرام برش داشتم تا به قابلمه فلزی برش گردانم، اما او خودش داشت آنجا شنا می کرد. با تعجب به تنگ شیشه ای نگاه کردم و دیدم که سطح خاکستری حجم داخل آن، در حال موج خوردن است.



رضا، تابستان 1389

هیچ نظری موجود نیست: