دوست خوب من، درود!
شبنم جان خوبی؟
چند روزی ازسپری شدن سال پیش و آغاز سال تازه می گذرد و من هنوز ذهنم در گرو مردم نازنینی است که از خدای خودشان در آستانه دیگر سالی، خواهشها می کنند؛ با شیوه ای به خیالشان روحانی، از خدا ملتمسانه می خواهند که به فلان دلخواسته شان برسند، یا به ناله می خواهند که بهمان نادلخواه را از سرشان باز کند ... شبنم جان! بیچاره کدام؟ خدا یا بنده ی (!؟) خدا؟ ... آه رفیق که چه دلزده ام از این بنیان شبان رمه ای ی ابراهیمی؛ چه دلزده ام از مردمی که نیاموخته اند، دست کم آن دور از دست و دیدِ مهربان و آمرزنده (!!) را به استبداد خود پرداخته نیالایند. و راستی شبنم عزیز، چه می شد اگر همه مان روزی بستانکار این مفهوم ترس آفرین و بخشاینده ای می شدیم که خدایش می خوانند، روزی که رو به درگاهش (!؟) ببریم و بگوییم، های! چه خبر است؟ مگر خدای نکرده (...) داری؟ نمی بینی چه سخت می گذرد؟ (بیپ ... بیپ ...) ای بابا!
رفیق نازنین! باور کن ساده ترین ساختهای مستبدانه را آنجا می شود به انجام رساند که خود فریب ترین مردم خانه دارند، همانها که اگر میان دو فرزندشان یکی را از دست دادند، به آهنگ پاسداشت دیگری، به التماس، نزد همانی می روند که در خیالشان، جان نخستین را ستانده، که: "خدایا شکرت! بی تردید صلاح ما در این بوده .." ... شبنم جان! به همین راحتی گردنگیر کسی نمی شوند این تبار ستم کشیده. در آسمان توهمی مسموم بال می زنند و خشت بر خشت سازه های استبداد می نهند.
نازنین! ترس تنیده در طمع، پوشیده پندارهای باید نیک را!
شبنم عزیز، از ماست که بر ماست! خودساخته هایمان را می ستاییم و مشق استبداد می کنیم بر لوح بندگی. آب به آسیاب ستمگران می ریزیم با دستانی رو به آسمان التماس و چشمانی از ستم خیس.
رضا
پنجم فروردین هزار و سیصد و نود
Tufnell Park
شبنم جان خوبی؟
چند روزی ازسپری شدن سال پیش و آغاز سال تازه می گذرد و من هنوز ذهنم در گرو مردم نازنینی است که از خدای خودشان در آستانه دیگر سالی، خواهشها می کنند؛ با شیوه ای به خیالشان روحانی، از خدا ملتمسانه می خواهند که به فلان دلخواسته شان برسند، یا به ناله می خواهند که بهمان نادلخواه را از سرشان باز کند ... شبنم جان! بیچاره کدام؟ خدا یا بنده ی (!؟) خدا؟ ... آه رفیق که چه دلزده ام از این بنیان شبان رمه ای ی ابراهیمی؛ چه دلزده ام از مردمی که نیاموخته اند، دست کم آن دور از دست و دیدِ مهربان و آمرزنده (!!) را به استبداد خود پرداخته نیالایند. و راستی شبنم عزیز، چه می شد اگر همه مان روزی بستانکار این مفهوم ترس آفرین و بخشاینده ای می شدیم که خدایش می خوانند، روزی که رو به درگاهش (!؟) ببریم و بگوییم، های! چه خبر است؟ مگر خدای نکرده (...) داری؟ نمی بینی چه سخت می گذرد؟ (بیپ ... بیپ ...) ای بابا!
رفیق نازنین! باور کن ساده ترین ساختهای مستبدانه را آنجا می شود به انجام رساند که خود فریب ترین مردم خانه دارند، همانها که اگر میان دو فرزندشان یکی را از دست دادند، به آهنگ پاسداشت دیگری، به التماس، نزد همانی می روند که در خیالشان، جان نخستین را ستانده، که: "خدایا شکرت! بی تردید صلاح ما در این بوده .." ... شبنم جان! به همین راحتی گردنگیر کسی نمی شوند این تبار ستم کشیده. در آسمان توهمی مسموم بال می زنند و خشت بر خشت سازه های استبداد می نهند.
نازنین! ترس تنیده در طمع، پوشیده پندارهای باید نیک را!
شبنم عزیز، از ماست که بر ماست! خودساخته هایمان را می ستاییم و مشق استبداد می کنیم بر لوح بندگی. آب به آسیاب ستمگران می ریزیم با دستانی رو به آسمان التماس و چشمانی از ستم خیس.
رضا
پنجم فروردین هزار و سیصد و نود
Tufnell Park