عموزاده ی خوب من بدرود!
علی جان! همیشه به یاد تو خواهم بود.
هرگز گمان نمی کردم خنده روترین عضو خانواده مان این اندازه زود از میان ما برود، اما مرگ که برای زمان بهانه نمی آورد. مرگ در آمیختگی ی حیرت انگیزی با زمان دارد، چنان که گاهی به این نتیجه می رسم که اگر مرگ نبود، زمان هم مفهومی نداشت، و باور نمی کنی علی جان، آن گاهی که به این نتیجه نمی رسم نیز، گاهی است که چنین نتیجه گرفته ام: اگر زمان نبود، مرگ مفهومی نداشت! ... به هر ترتیب تار و پود زنده بودنمان را در مرگ و زمان تنیده اند. ما بر مداری در گذاریم که عرض و طولش را مؤلفه های میرایی- زمانی تعریف می کنند، اما چنین نیست که این دو را بشود از یک جنس دانست، که در عین نزدیکی بسیار از هم دور هستند.
علی جان! یادت گرامی تا همیشه. یاد تمام آن خنده ها و تمام آن نشاط و تحرک دور از باوری که داشتی، و درست همین جا هست که خاطره های خانه، خفه ام می کنند؛ همین لحظه ی تلخ و آزار دهنده ای که اشک هست و بغض هست و آستانه ی شکستن از نفسی نزدیکتر، اما خانه نیست! شانه نیست! شهری که بتوانی به دستانش بسپاری ثانیه های شکستنت را .... نیست .... نیست! ... علی جان! مرگ ناجوانمردانه سرک می کشد و ناجوانمردانه تر دستچین می کند، شرم آور. مرگ را لعنت می کنیم، اما لعنت بر این زندگی، اگر مرگ نبود.
با خواب آرام تو نازنین، انگار از خوابی نا آرام برخاسته ام. نمی دانم این دور بودن را بایست به چه کسی دشنام کنم، اما می دانم، امروز می دانم که مرگ از گامی نزدیکتر است و دوست دارم به تک تک عزیزانم زنگ بزنم و بگویم، خدا را، مهربانتر کمی! ... علی جان! عمو زاده ی نازنین من، یاد تو و تمام لبخندهای تسلی بخشت همیشه با من خواهد بود. یاد آن خنده ها که با هم به مرگ کردیم روز بیمه ی عمر شدن من، حتی ... اشک ... اشک ... علی جان تا همچنان یاد لبخندت شادم خواهد کرد، رفیق!
رضا
سی ام اردیبهشت ماه نود
Islington
علی جان! همیشه به یاد تو خواهم بود.
هرگز گمان نمی کردم خنده روترین عضو خانواده مان این اندازه زود از میان ما برود، اما مرگ که برای زمان بهانه نمی آورد. مرگ در آمیختگی ی حیرت انگیزی با زمان دارد، چنان که گاهی به این نتیجه می رسم که اگر مرگ نبود، زمان هم مفهومی نداشت، و باور نمی کنی علی جان، آن گاهی که به این نتیجه نمی رسم نیز، گاهی است که چنین نتیجه گرفته ام: اگر زمان نبود، مرگ مفهومی نداشت! ... به هر ترتیب تار و پود زنده بودنمان را در مرگ و زمان تنیده اند. ما بر مداری در گذاریم که عرض و طولش را مؤلفه های میرایی- زمانی تعریف می کنند، اما چنین نیست که این دو را بشود از یک جنس دانست، که در عین نزدیکی بسیار از هم دور هستند.
علی جان! یادت گرامی تا همیشه. یاد تمام آن خنده ها و تمام آن نشاط و تحرک دور از باوری که داشتی، و درست همین جا هست که خاطره های خانه، خفه ام می کنند؛ همین لحظه ی تلخ و آزار دهنده ای که اشک هست و بغض هست و آستانه ی شکستن از نفسی نزدیکتر، اما خانه نیست! شانه نیست! شهری که بتوانی به دستانش بسپاری ثانیه های شکستنت را .... نیست .... نیست! ... علی جان! مرگ ناجوانمردانه سرک می کشد و ناجوانمردانه تر دستچین می کند، شرم آور. مرگ را لعنت می کنیم، اما لعنت بر این زندگی، اگر مرگ نبود.
با خواب آرام تو نازنین، انگار از خوابی نا آرام برخاسته ام. نمی دانم این دور بودن را بایست به چه کسی دشنام کنم، اما می دانم، امروز می دانم که مرگ از گامی نزدیکتر است و دوست دارم به تک تک عزیزانم زنگ بزنم و بگویم، خدا را، مهربانتر کمی! ... علی جان! عمو زاده ی نازنین من، یاد تو و تمام لبخندهای تسلی بخشت همیشه با من خواهد بود. یاد آن خنده ها که با هم به مرگ کردیم روز بیمه ی عمر شدن من، حتی ... اشک ... اشک ... علی جان تا همچنان یاد لبخندت شادم خواهد کرد، رفیق!
رضا
سی ام اردیبهشت ماه نود
Islington