این دوست دیر یافته ترکیبی بود که به ترتیبی شگفت در دلم نشست رفیق! می دانی؟ دیر یا دور ... بگذار به فاصله ها بخندیم! بگذار آرام از مزار رشک بر انگیز ثانیه های جان سپرده عبور کنیم و به گاهواره های پر از مهری دل بسپاریم که انتظار ثانیه های نورس را می کشند ... خسرو جان! خودت خوب می دانی که یک ثانیه چه عمر کوتاهی دارد!
راستی!
خسروی نازنین، درود!
دوباره به زبان مهربان سرانگشتهای جوهریت مدیونم کردی به بازگفت آن چه نمی توان گفت. زبانِ دستش از پا درازتر دستهای من، معجزه ای مگر روی دهد تا یک از هزار بزرگ اندیشیهای تو را پاسخ دهند. تقصیر بسیار؛ بی اجازه ات با علم به ناتوانی در پدید آوردن تناسبی میان شنیده و گفته، یکراست سروقت آنچه می روم که می شود بهانه ی برای عزیزی نامه نگاشتن باشد: دلتنگی.
خسرو جان! خاک چه مفهوم فریبنده ای است و چه دستاوردهای دل آرایی دارد گاهی که با "خودم" های خودمان پیوندش می دهیم. پا که می نهیم بر وسعت پر از سخاوتش چنانمان پر جرأت می کند که عاشقی که هیچ ...
خاک، خسرو! خاک برای من همان خوب از دست رفته ای است که به آغوش غریبانه هام آویخته، دور ... خاک خیال تمام آن سالهاییست که وای! نکند سر نرسند خسرو!
آسمان شهر از خاک خودم دور هم انگار دلش یکسره گرفته از "خاکبازیها"ی من خسرو؛ باز نمی شود این بی وجدان! تو گویی نمی داند چشمهایی، جایی، همیشه در آستانه ی تن به آب دادنند. خسرو جان! بگو! بگو از آن خاک که بویش بهانه ی امیدواری است؛ و "امیدواری"، خنده آورترین خود فریبی ی این جهانی!
بگو! بنویس! که اینجا چشمی تشنه ی گوش سپردن است به آنچه می خواند.
رضا
بیست و پنجم آبان نود
راستی!
خسروی نازنین، درود!
دوباره به زبان مهربان سرانگشتهای جوهریت مدیونم کردی به بازگفت آن چه نمی توان گفت. زبانِ دستش از پا درازتر دستهای من، معجزه ای مگر روی دهد تا یک از هزار بزرگ اندیشیهای تو را پاسخ دهند. تقصیر بسیار؛ بی اجازه ات با علم به ناتوانی در پدید آوردن تناسبی میان شنیده و گفته، یکراست سروقت آنچه می روم که می شود بهانه ی برای عزیزی نامه نگاشتن باشد: دلتنگی.
خسرو جان! خاک چه مفهوم فریبنده ای است و چه دستاوردهای دل آرایی دارد گاهی که با "خودم" های خودمان پیوندش می دهیم. پا که می نهیم بر وسعت پر از سخاوتش چنانمان پر جرأت می کند که عاشقی که هیچ ...
خاک، خسرو! خاک برای من همان خوب از دست رفته ای است که به آغوش غریبانه هام آویخته، دور ... خاک خیال تمام آن سالهاییست که وای! نکند سر نرسند خسرو!
آسمان شهر از خاک خودم دور هم انگار دلش یکسره گرفته از "خاکبازیها"ی من خسرو؛ باز نمی شود این بی وجدان! تو گویی نمی داند چشمهایی، جایی، همیشه در آستانه ی تن به آب دادنند. خسرو جان! بگو! بگو از آن خاک که بویش بهانه ی امیدواری است؛ و "امیدواری"، خنده آورترین خود فریبی ی این جهانی!
بگو! بنویس! که اینجا چشمی تشنه ی گوش سپردن است به آنچه می خواند.
رضا
بیست و پنجم آبان نود