نامه های غلط گیری نشده - دوازده + یک

دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟

می دانی همیشه بحث بر سر دین و خدا و اعتقاد، چیز جذابی است، به ویژه اگر طرفین مباحثه، ایده های گونه گونی را یدک بکشند؛ و حالا تصور کن، یک عصر جمعه بیکار و کسالت آور را که دور از همه جا و همه چیز، تنها مونسهایت، دو سبزیخوار "هندو" باشند، که زبان تو را نمی فهمند و تو مال آنها را، و این وسط، بایست با واژه نامه محدود و تازه ساز ایشان بنشینی و به زبان انگلیسی، مجموعه اعتقاداتشان را واکاوی نمایی، جایی که اگر آنها مشتاقتر از تو در شنیدن نباشند، چندان هم کمتر تمایل ندارند ... واین، یعنی اوج جذابیت!!

گل م! دوستان سبزیخوار من -که می دانستم، گاهی مخفیانه مرغ هم می خورند!!- برای پاسخ دادن به پرسش "خدای شما کیست؟"، وقت چندانی تلف نکردند! ... اولی، که خدایش را در بند کرده بود، یا تو گویی، بندی از خدایش رد کرده و آن را به گردن آویخته بود و دومی خدایش رادر میان خرت و پرتهایی مثل، لباس زیر و مسواک و تنباکوی جویدنی و چند فیلم هندی و کاندوم به همراه داشت ... نازنین خدای دومی، خیلی بزرگتر، به نظر می آمد، اما انگار، خدای اولی، ارتباط بهتری با بنده اش داشت؛ دست کم، بعد از اقرار هر دو به خوردن مرغ، اولی، به خدای آویخته در گردنش سو گند خورد، که تحت هیچ شرایطی، آخر هفته ها گوشت نمی خورد؛ حتی، حتی، اگر مجانی باشد؟!!

و راستی! انگار، هر چه اندازه آفرینندگان، و تصویری که آفریدگان، از مجاز یا (حقیقت) آنها می سازند، بزرگتر، یا کوچکتر باشد، ابعاد آرزوها و خواسته ها نیز، به همان مقیاس، بزرگ و کوچک می شود!! و این یافته من، از مجموعه چند ساعت گفت و گویی بود، که می تواند یک انگلیسی زبان را، سالها بخنداند ... ضمن این که من در پایان، در حالی که به خیال و خواسته های خودم می اندیشیدم، گوش دوخته بودم، به خرناسه های مردی که خدایش، زیر سرش بود!!؟


رضا
بیست و نهم اکتبر دو هزار و ده
Basingstoke

نامه های غلط گیری نشده - دوازده

دوست خوب من درود
خوبی، گل م؟

امروز، جاری شدم در جریان رنگهای فریبنده پاییز، در صدای حزن انگیز برگهای افسونگری که زمین را به زیبایی فرش می کنند ... پاییز ... پاییز ... چه شکوهی دارد این درخشنده ترین فصل، این چشمنوازترین خودنمایی طبیعت ... نازنین! ... چه تمنایی می کنند این برگهای برهنه، تا پا بر بدنهای بی دفاعشان بگذاری و هزار بار تازه شوی در نجوایی که تنها در پاییز خواهی شنید ... و من در متن این نجوا است که به خانه بر می گردم و غروبهای باران زده شیراز در تازه سالیها، و قدم زدنهای بی تکلف و هزاران قصه که کو تا گفته شوند؟! ...

گل م! و من در میان قدم زدنهای نه چندان بی تکلف(!!) پاییزی امروز به محله ای رسیدم که موسیقی در همه جایش طنین انداز بود؛ نواهایی غریب، که به گوش نمی رسیدند، اما شنیده می شدند ... خیابانها و کوچه هایی که مستانه به نامهای بزرگ، گره خورده بودند، تا بازتاب بهانه های پاییزی من شوند، و من، که می خواهم قیافه ماورا زمینی، و ژست متا فیزیکی بگیرم، نمی دانم اول چشمم نامها را دید، یا گوشم، نواهای ننواخته را شنید ... اما، مگر تفاوتی هم دارد؟! ... خیلی ثانیه ها هستند، که نامی، تو را تا بینهایتی می برد که با تصورت حتی، بیگانه است ... دیدن یک نشانه کافی است تا زنگی به گوشه رانده، و پشت هزاران پرده پنهان، به لرزه بیفتد و وای ... ایمان بیاور گلم، که این لحظه ها اگر نبودند، این فلاکت ممتد زمینی، معنی خودش را به تمامی وا می نهاد! ...

شوبرت، بتهوون، روسینی، موتزارت، واگنر ... تمام نمی شدند نامها، با طنین خیال انگیز آوایی، که شاید حتی، از هیچ یک از این نوابغ نباشد، اما شگفت، در ترنم تازگی بخش برگهای رنگ به رنگ آمیخته بود، وتمام مرا، با تمام خاطره هایم، می نواخت!


رضا
بیست و هشتم اکتبر دو هزار و ده
Basingstoke

نامه های غلط گیری نشده - یازده

دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟

شیفته شگفتی های شبم ... شیفته تمام رازهایی که در شب هست، وتمام رمزهایی که ... تمام رمزهایی که مرا می گشاید ... و من، شیفته این گشاده شدنهام، در این روزهای دردآور منقبض ... آستانه های امید بخشی که رها می شوم در آنها، و این رهایی، تنها روزنه است، در عبور از وهم روزهای تاریکی، که روشنی کشنده شان، گویا، تمام مرا در خودم، گلوله می کند ... و امشب، در آستانه یکی از همین آستانه ها دل دست جوهری خودم را به سیاه شب سپرده ام، تا خودش را امیدوارانه در راز و رمز شب، رها کند!

نازنین! درد را باید نوشت ... ترس را باید بر کاغذ آورد ... انقباض کسالت آور دلی را که انگار خواب نما شده است، باید به قلب سفید کاغذ سپرد ... اما، چگونه، گاهی که دست در نبردش با من، مغلوبه است، و من با خودم، و هر ذره ای از من با خودش! ... قلم پیش می رود، سیاه جوهر، سپید زیر پایش را در می نوردد، و واژه ها یکی یکی، مثل حبابهای روی آب آمده، بر سطح پیش روی من، می ترکند؛ اما، یکیش در سینه، سرود بر لب نیامده مرا، به بر ندارد، تا در گشایشش، بلند، بخواند ... ذهنم، مانند مادری در آستانه زایش، در خودش می پیچد، و همچنان درد می کشد، اما، کو زایشی!؟ ... و شب، همچنان، با همه شکوهش، پیش می رود، و شب هنوز، همه شیفتگی مرا در گرو دارد، در متن شبانه هایی ماندنی ...

گل م! تردیدِ طاقتی که نبود، که نیست، که گمانم بود، که گمانم هست
... شاید اگر پیش این دستِ در شتاب نوشتن گره خورده، نشسته بودی، بهتر، واگویه هایش را می فهمیدی، همانها که شاید، هیچ روزی، به گوش هیچ کس نرسید ... اما، من در این لحظه، با نفسی بلند، آسوده ام که بار سنگینی را به دوش همین جمله های نیمه جویده گذاشته ام ...


رضا
بست و هفتم اکتبر دو هزار و ده
Lincoln

نامه های غلط گیری نشده - ده

دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟

"من"، درک نارس ماست، از چیزی که نیست؛ از انعکاس نورهایی که از متن ما خارج می شوند، و هزارش در حجم های خورنده تاریکی، محو، و یکیش، می شود همان که چشم تنگ و نا گشاده ما، از شدت ندانستن، اسم "من" رویش می گذارد؛ و اگر روزی، ثانیه ای پیش بیاید، که ما آشتی کوچکی - گو که گذرا - با راستی داشته باشیم، خواهیم دانست که چه خام دستانه، به این حجم خالی و بی محتوا، که چیزی نیست، مگر یک هیچ لعاب داده، نام "من" می دهیم، و داده ایم، و خواهیم داد ... پس تو به من خرده نگیر، اگر گاهی به این ناراستها، که به "من" بودن خودشان این اندازه پا می فشارند، خنده می کنم ... خدا می داند، تو که نیستی، ریسه می روم!

اما گل م! ... حالا که همه "من" شده اند، بگذار من هم کمی "من" بشوم، شاید طعم این چیزی بودن، که نیست را چشیدم، ولی از تو چه پنهان، که این مخدر، با مزاج ناپایدارم، ناسازگار است ... دیر سالی است که من، تا می آیم کمی "من" بشوم، چیزی انگار، گلویم را می فشارد، و درونم، که این همه سال، به خالی بودن عادت داشته، نمی تواند چنین فرو داده دیرهضمی را بپذیرد، پس مغز، که تنها، اشتباه را می شناسد، با فرمانی به من، دستور می دهد که "من" را بالا بیاورم و از آنجا که چاره ای جز اطاعت نیست، چنین می کنم، و بعد، "من" بالا آورده را، بر می دارم و به گوشه ای می برم، و دور از چشم همه پنهان می کنم؛ هر چند که می دانم، تمام "من"ها، که تماممان داریم، به همین اندازه نفرت انگیز هستند! اما، نازنین! خودت هم می دانی، بعضی، چقدر در بالا آوردن، بی استعدادند ...

گل م! مرا ببخش، که خدا، پیوندم داده با "استفراغ" ... می روم،
"من"ی را که بالا آورده ام، پنهان کنم!


رضا
بیست و ششم اکتبر دو هزار و ده
Lincoln

نوازندگان ناقوس

در فراموشی فهرست انتظار
تشنگان نواختن ناقوس
خواب پله هایی می بینند
که جز باد، نمی روبدشان

خواب دستهای گره شده در گردن طناب
که بیرون می کشد
فریاد را از گلوی گشاد فلز
و می پاشد
در گوش گمراه شهر
از فراز بلندترین کنگره های کتدرال


تنیده در تاریک دخمه ها
تعفن تاریخ
آویخته به دیوار
اسطوره های حماقت

و یادگار های رنگی شوالیه های شجاع
و تسبیح از رمق افتاده ی قدیسان باکره
همه جا منتشر می شود
در ژرف خواب نمازخانه های خالی
در متن خاک گرفته دالانهای کتدرال


حدقه های حلقه شده جهانگرد
به عدسی چسبیده
جستجو می کند
جغد بی حوصله را
بر دوش شکسته شیاطین متصل
زیر دست به روز شده ی تسلط
که سکه می پرسد
سکه می خندد
در دامن سرد و سنگفرش سالیانِ کتدرال

.
.
.

بر سیاه بال کلاغان هزار ساله ی برج لندن نوشته اند
هیچ جنگجویی
بی شمشیر
به خانه بازنگشت



ترجمه قسمتی از شعری خودنوشته
رضا هاشمپور
پاییز 1389

نامه های غلط گیری نشده - نه

دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟

ما، چند نفر بودیم، بسته و نا بسته، دختر و پسر، درست در آستانه آدم شدن، در چند و ده سالگیهامان؛ ما بودیم و تابستانهای آتشبار، روزهایی بی مدرسه ای که از شیراز گرم فرار می کردیم و می رفتیم به کازرون داغ؛ می رفتیم تا چند روزی پدر و مادرها از دست ما راحت باشند، و ما از دست پدر و مادرها، هم ... روزهای بازی و شیطنت ... ظهرهای خنک سرداب و هاکلبری فین و ژول ورن و شبهای به یاد ماندنی زیر ستاره ها خوابیدن ...

نازنین! از دل کتابهای ادبی اگر "قایم باشک" را در بیاوری و ببری در کوچه ها و خانه های خاطره انگیزشهر من، شیراز، می شود "قایم موشک"، و اگر کمی آن طرف تر، میان دشت سبز و زیبایی، که دل کوههای اطرافش، راز دار تاریخ ازدست رفته است، ببری، می شود، "چیش بیگیرک" ...

گل م! این چیش بیگیرک است که بار سنگینی از یاد تابستانهای فراموش نشدنی ما را به دوش می کشد؛ بار تمام چشم گذاشتنها و به سوراخ خزیدنها و گاهی، گاهی، شیطنتهای نجیبِ کودکانه، از همانها که سرخ گونه هایت را خودت، بی دیدن، می بینی، وقتی که "اتفاق" می شوند؛ و اتفاق برای ما همان بود که حتی هشدار آن که چشم می گرفت و خودش از به سرداب رفتن می ترسید، چاره اش نمی کرد ... اتفاق، همان بود که زیرزمینهای نمور و تاریک را با بهشت پیوند می زد و حتی خودت نمی دانستی با چه سرعتی داری به سمت سرداب می دوی تا پنهان شوی، و پنهان کنی، وعده یک بوسه بچگانه را ... گل م "اتفاق" چیز غریبی است، وقتی که "می افتد" ... و من امروز عجیب به یاد آن ما افتادم که چند نفر بودیم، و این من، و این همه اتفاق، و پنهان، که همیشه کردیم و هرگز، نکردمان ... نازنین! راستی، اگر اتفاق افتاد که یک روز چشم بگذاری، در میان یک بازی تمام عیار، همه کار بکن، ولی "جِر نزن"!


رضا
بیست و سوم اکتبر دو هزار و ده
Basingstoke

نامه های غلط گیری نشده - هشت

دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟

تصور کن! … برای مدتی طولانی خودت را به دست آینه ای سپرده ای. بازترین لبخند جهان را به لبت پوشانده ای.
خودت را به لباسهایی آراسته ای که هر کدام از دل ساعتها نبرد انتخاباتی بیرون آمده اند. با دلی گرم و سری خوش هنوز گامی از خانه بیرون نگذاشته ای که خیرگی در آسمان بال می زند و کبوتری غزلخوان، هر چه دو روز خورده است را روی تو می ریند ...... خدا می داند دستهای پذیرای تو لطف کبوتر را فراموش می کنند، فردا که چشمهای سراسر سیاهش را به تکه نانی که دست تو است، می دوزد.

 سنگ دلهای ما را اگر توانایی غیر قابل انکارمان در فراموش کردن نبود، هیچ سنگ شکنی نمی توانست خرد کند. روزهایی اما هست و لحظه های منقبضی که مردمهای چشمهامان را احساس خیسی در بر می گیرد، نفسهایمان راه خودشان را گم می کنند وقلبمان چنان سرعتی در نواختن می گیرد، که انگار پایش، پدال ترمز را گم کرده است؛ و این روزها، این لحظه ها، هست!! می دانم، ولی، شاید، باید، در ثانیه های کُشنده انقباض حتی، به چشمهای کبوتر برای لحظه ای اندیشه کنیم ... فقط برای لحظه ای!

گل م! ... این همه که من نوشتم را مدیون کبوتر هایی هستم، که پشت شیشه، گرم اتاق را نفس می کشند و بالهایشان سرد بیرون را دشنام می دهند. مَل (استاد فیلمنامه نویسی ما)، دارد مثل همیشه از خاطراتش درباره بازی در مجموعه فیلمهای هری پاتر حرف می زند، و من که دستان جوهریم، انگشتشان را در چشم اصطلاح "بارِ خاطری" فرو کرده اند، تند و تند قلم می سرانم بر سطح نجیب کاغذ! بیچاره مَل! که با خودش فکر می کند من از داستانهای چندش آورش نُت برمی دارم. تو، ولی برای لحظه ای اندیشه کن؛ همین!


رضا
سی ام مهر هشتاد و نه
Islington

نامه های غلط گیری نشده - هفت

دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟

همیشه شب فرصت است، مجموعه ای از ثانیه های تاریک و ساکت که انگار فرا هم می آیند، تا تو با اندیشه ات خلوت کنی ... دانسته ها را با ندانسته ها در آمیزی، مرزهای در روشنی، تا همه جا گسترده را بشکنی، به پوست پرسشگر تمام خودت دست بکشی وخیلی راحت تر از آن که بتوانی تصورش را بکنی، بدانی که هیچ چیز نمی دانی! ...
نازنین! همیشه شب فرصت است ... و در این لحظه، این منم که بر شانه ی یکی از همین فرصتها نشسته ام، به خودم نگاه می کنم، می خندم، و به هر چه مرا می بیند، می گویم، "ها؟؟!؟" ... گل م چه اندازه به شبهایمان مدیون می شویم، گاهی که زنده شان می داریم؛ آینه های تاریک لبریز از سخاوت، سرشار از ستاره، که در سیاهشان تا انتهایی ناممکن، سفید می شویم ... همیشه، همیشه شب فرصت است ... زنده باد آن که حرمت بدارد این همه فرصتهای هنوز از دست نرفته را!

و امروز بعد از شانزده سال، به این در و آن در زدن، و تحمل همه چیزهایی که دوستشان نداشتم، به خیال خودم، سینمایی شدم، خیالی که انگار، خواب دیده است ... راستی که گل م، شوربختانه گره می خوریم، به دوست نداشته هامان و غریبانه، زنده، می میریم ... هر چه امروز می گردم، تا اشاره انگشت راست کرده ام را متوجه تقصیرات کسی کنم، دست آمدم هیچ نیست، مگر سرگردانی مضاعف ... آلن رب گری یه هم آدم بود، من هم یکی مثل او ... و در پایان، به یاد می آورم که هرگز نشد نامی از سینما و جوانیهای پدرم و ابراهیم گلستان به میان بیاید و بابا، یادی از "پل رودخانه کووای" نکند، پس به احترام مرد بی مانند زندگیم، اولین فیلمم را، کوچک، یا بزرگ، به نام دیوید لین، خواهم ساخت.


رضا
بیست و یکم اکتبر دو هزار و ده
Tufnell Park

نامه های غلط گیری نشده - شش

دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟

شب است ... دیرهنگام ...پشت در مانده ام، خسته و خواب آلود، با سبدی پر از خمیازه که انگار ته ندارد ... شب است، سرد ... در ازدحام مستان شب زنده دار حتی، گم نمی شوم ... و در متن پر از نور خیابانی که انگار از من بیدارتر است! ... شب است، سرد، ومن پشت در مانده ام، و نمی دانم که باید در را نفرین کنم، یا انگشت فراموشکاری را که هیچ گاه به هنگام، در هیچ سوراخی فرو نرفت، حتی سوراخ کم اندازه حلقه شده در گردن چند کلید پوسیده ... شب سردی است و خالی این ماشین صرفه جو، که از بهای گازوییل به خود می لرزد، و نه سرما، کفاف مرا نمی دهد؛ حالا نمی دانم آیا این دست هم، برای بهایی است، که مثل مدعووین عروسیهای جنوبی، تمام قد می لرزد، یا این همه تکانهای باور نکردنی بی بها است ... شب است گل م اما تن ترک خورده تمام این ساختمانهای پوسیده را تنها صدای سر خوش میگساران و قرصندگان است که فتح می کند، نه هم آوازی دندانهای سرمازده پشت در مانده من .... وراستی نازنین! اگر پیش میکده های چند صد سال پیش، با مرامانی قرص های رنگ و وارنگ می فرختند، تو از شنیدن این قرصندگان من، مهمان خنده نمی شدی ... سرد است، سرد ...

گفتم سرد، یادم آمد به همسایه ای خیلی قدیمی، که همیشه از سرما خوردن می ترسید و آخر به حکم سرطان با فرشته مرگ روبوسی کرد ... گل م! کسی هست، که گویا در قم، یا چنین جایی، حرف از ترس از ویروس به میان آورده، کاش بنده خدا، بازماندگان آن همسایه قدیمی را می شناخت ...


رضا
بیستم اکتبر دو هزار و ده
Camden

نامه های غلط گیری نشده - پنج

دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟

دیروز در راه آمدن به محل کار، پشت چراغ راهنمایی تقاطع "بیکر استریت"، مثل همیشه، سرم گشت به طرف گنبد بزرگ و سبز موزه مادام توسو، و بعد هم آن دو صف چند ده متری هر روزی، و همان بهانه ای شد تا برای تو از مجسمه ها بنویسم، ولی انگار آن اندازه دلم پر بود، که مجسمه ها به بیراهه رفتند و مرحومه مادام توسو، به تمام از خاطرم رفت؛ و عجیب این هیجان سیری ناپذیر گردشگران برای من جالب است؛ مردان و زنان ذوق زده ای که تمام طول صفهای چند ده متری را با دوربینهای عکسبرداریشان کلنجار می روند، که مبادا در میان مجسمه ها چیزی از قلم بیفتد؛ نکند دست در گردن اوباما نکنند، زیر دامن مریلین مونرو نلغزند، خودشان را در میان خانواده سلطنتی جا نزنند، ویا با انگشت اشاره، به هیتلر تحکم ننمایند ... صف، به کندی پیش می رود و مبلغان جشنهای هالووین، با کلاههای سیلندری، و شنلهای بلند، جفت دندان تیز شده خونیشان را به رخ منتظران می کشند، ونهایت بهره را از صبر مشتاقانه رویاباوران می برند، و مشتاقان هم دو به دو یا سه به سه، یا هر چه، فهرست تصاویر دلخواهشان را تنظیم می کنند و ...

گل م! چراغ یک بار سبز و قرمز می شود و من کمی پیشتر می روم غرق در فکر ... امشب که به خانه باز می گردم، از ازدحام روزانه اطراف موزه خبری نیست؛ شرلوک هلمز، ایستاده رو به روی ایستگاه مترو، چشم به راه فردا صبح و آدمها، مثل تمام آن مدلهای واکسی مادام توسو، که به همان حالت همیشگی بیدارند، مثل فاحشه های بخت برگشته ی فاحشه خانه های آن دست خیابان، که به همان حالت همیشگی، انتظار سر آمدن شب را می کشند.


رضا
نوزدهم اکتبر دو هزار و ده
Basingstoke

نامه های غلط گیری نشده - چهار

دوست خوب من، درود
خوبی، گل م؟

هیچ تا به حال به مجسمه ها و عروسکها اندیشیده ای؟ حجمهای سرد و بی روحی که گاهی چند برابر یک آدم زنده با تو حرف می زنند، و تو گاهی ثانیه ها را می شمری تا هر چه در دل داری را در گوش یکیشان خالی کنی. مهم نیست که تو به زبان بیاوری، و البته اهمیتی ندارد که او نمی شنود؛ تو در سنگ، گوش می دمی، و سنگ، در تو زبان می شود. تکه ای برنز پرداخته، چنان در تو فرو می رود که انگار هفت توی تو را کاویده باشند، و باز هم چه بودگی هیچ اهمیتی در این دمیدن دوجانبه نخواهد داشت. کله عمامه دار و ریش بلند ابن سینا با نگاهی خیره به ناکجا، میکی ماوس رنگ و رو رفته ای که خاطره تو از یکی از بیستهای متداول سالهای ابتدایی مدرسه رفتن است، یا حتی یک سوسک پلاستیکی بی خاصیت، که هر چه فکر می کنی، نمی توانی فلسفه ساختنش را دریابی …

تو اما می توانی خودت را در قالب همان سوسک بیقواره فرو ببری و درست در همان لحظه فرو رفتن است که کتاب تعلیمات دینی پیش چشمت ورق می خورد و صدای بلند معلم ریش دار در گوشت زنگ می زند که از برهان نظم سخن می گوید و حتمی بودن یگانگی؛ کار گاهی تا آنجا پیش می رود که ارمغان حجاز به تنهایی پاسخ نمی دهد و مروجان دین دست به دامن نیوتن می شوند تا بیاید و در بطن یک داستان تو نمی دانی تا چه اندازه راست، بگوید "چون این چند توپ، گرد هم می گردند، پس حتما خدا هست".

نازنین من! خدا می داند که من چند سالی هست دنبال مجسمه نیوتن می گردم، تا در او گوش بدمم و زبان بشوم، تا بلند بلند، به خواهرو مادر نویسنده آن کتاب کوفتی تعلیماتی دوران راهنمایی یا دبیرستان اظهار لطف کند و با شناختی که از او دارم، می دانم که می کند!


رضا
بیست و ششم مهر هشتاد و نه
Basingstoke

نامه های غلط گیری نشده - سه


دوست خوب من، درود!
خوبی، گل م؟

نمی دانم آیا هیچ وقت به این فکر کرده ای که آن حجم پیچیده، زشت، لزج، و حال به هم زنی که در میان گردی سر ما جا خوش کرده، چه اندازه مچاله به نظر می رسد؟ مغز نفرت انگیزی که در بالاییترین نقطه بدن ما خانه گزیده، تا مثل روشنفکرها، قیافه ی پرواز بگیرد و داستان سرایی کند؛ از دستهایش که به بی انتها گشاده شده و چشمهاش که خیره مانده اند به صفحه های سیاه شده از انگشتهای مرکبی ... مغز، نازنین! حتی ادا کردنش، چندش آور است. مرا یاد مغازه های دود گرفته و بد بویی می اندازد، که ظهرهای گرسنگیمان را با خوراکیهای کثیف و آلوده شان تقسیم می کردیم. مغز، نفرت انبوه شده ما است، از توده ای خاکستری که یادمان می آورد، تمام چیزهایی را که نباید، و از یادمان نمی برد، تمام چیزهایی را که باید!

آن اندازه که بدش گفتم، انگار دیگر کمکم نمی کند، این دست را تکان بدهم، تا نامه ام جایی تمام بشود؛ گو که گل م! تمام، نامفهوم ترین، واژه در میان واژه نامه رقت انگیز بشری است، جایی که نمی توان برای هیچ آغازی، تمامی متصور بود؛ برای هیچ حجمی، نمی شود، تمامی قایل شد، و ... و آن کس که حرف از "تمام" به میان می آورد، همان ابلهی است که پاره ای از توهمش را ربوده اند تا در متن یک برهان مضحک به نام دوزخ و برزخ و چه و چه به خودش باز گردانند، و این همه را من گفتم، تا تو بدانی من چه اندازه کودنم، منی که می خواهم این نوشته ناقابل را برای تو تمام کنم! پوزش مرا بپذیر همین جا که این نوشته را به پایان می برم؛ همین جا که خطهای به سیاهی رقصیده، هرگز تمام نمی شوند.

حتی، تو در من تمام نمی شوی!
حتی تمام من، در تمام این تنهایی!


رضا
بیست و پنجم مهر ماه هشتاد و نه
Basingstoke

نامه های غلط گیری نشده - دو


دوست خوب من، درود!
خوبی، گل م ؟

دلم گواهی می دهد آن فحش دادن دیروز مرا دوست داشته ای! شاید مثل همیشه از زیر چشم و با شگفتی گفته ای، "فُش!؟" اما خودت راستش را بگو! می دانم که دوست داشته ای! گو که در حقیقت ماجرا تفاوتی هم پدید نخواهد آورد، چون در این ثانیه که این * را دیدی، من دارم می روم با صدای بلند بگویم، "دیوث!!" ... می دانی به کی؟ … نمی دانی؟ … تقصیری هم نداری گل م؛ آن اندازه جمعیت دیوثها زیاد شده که نمی شود فهمید مخاطب کیست! گمان کنم اگر سر یکی از شلوغترین معابر هر کدام از شهرهایی که می شناسی یا نمی شناسی بایستی و فریاد بکشی"دیوث!" بیشتر از چهل و چند درصد آدمها خواهند گفت بله! البته اگر فرض کنیم خدا به اندازه هر یک از زنهایش، مردی آفریده باشد؛ حکایت آن چند درصد هم، احتیاطِ واجب است، وقتی که دوستانی قرار است نامه های مرا بخوانند و {سانسور} ... از آن کسر چند درصدی هستند! ... و مخاطب، نازنین من، اما خیلی بزرگتر از آن است که وصف بشود، در توضیحات بگنجد، یا هر چیز دیگری! نپرس چرا، که دلم کاسه ای پر از خون شده در این زندگی و دستم هم که به او نمی رسد، اما زبانم به اندازه ای دراز هست که باز و باز و هزار بار، باز بگویم، همان!

نازنین! یکی دو روز پیش، دو تیم پایتخت نشین کشورمان با هم بازی کرده اند، فوتبال! … چه اهمیتی دارد؟ … اما انگار یکی به یکی گلی زده و داور ندیده؛ فارغ از هر شیر سماوری، از آنها که شعار مبارزاتیشان را امروز به سود تیمشان (مان) تغییر داده اند خنده ام می گیرد، چون میانشان کسانی هستند که نمی شود کمترین انتقادی از ... بگذریم! می دانی هر چه می کشیم از جو گرفتگی است، گل م!

رضا
بیست و چهارم مهر هشتاد و نه
Basingstoke

نامه های غلط گیری نشده - یک


دوست خوب من، درود!
خوبی، گل م ؟

گفته بودی سردت است، و چه راست می گویی ... سرد است؛ سرد!

سرد یعنی ثانیه ای که حتی سایه ها از خودشان می گریزند، و از خودمان … سرد یعنی سکوت نورهایی که باید گداییشان کرد، باید پی آنها دوید، با همان سایه های گریزان، که از ما پیشتر می دوند ... سرد یعنی سماجت دست در لرزیدن ... سرد یعنی ساییدگی؛ یعنی سفید بر سفید، آنجا که دندانها به آسودگی بر هم می لغزند و در دل کرم خورده شان به ما می خندند. راستی نازنین! تو می دانی، آیا این کرمها در خنده خودسرانه مان شریک هستند، یا نه!؟ ... اما، و به هرترتیب، باز می گویم که راست می گویی؛ سرد است، ولی تو خودت را در خودت بپیچ! مبادا سرما بخوری گل م!

کنار راه که می آمدم، امروز، شاخ و برگ کوتاه شده درختانی که در کنارجاده روییده اند نظرم را به خودشان جلب کردند و بی معطلی فریاد زدند، با همان زبانهای سبز بریده شان، "احمق!" جاده کنار ما روییده است. این شاخه های بریده دستان ماست که گویا قرار نیست به هم برسند؛ آغوشهای گشاده ای که جاده به ایشان حکم جدایی داده ... جُدا، جاده، جِداً که چه کلیشه ای است این نگاه امروز من به راهی که هر روز از آن می گذرم، ولی مگر گل م، همین هر روز گذشتن من، خود یک کلیشه نیست!؟ ... پس اجازه بده در حضور گوشهای مثلا نجیب تو که می دانم حرفهای زشت قلقلکشان می دهند، بگویم، "ای خواهرت را، جاده!!"

خودت را در خودت بپیچ، مبادا سرما بخوری گل م!

رضا
بیست و سوم مهر هشتاد و نه
Basingstoke

بخت بی باور

بیا که با تو بگوید هجای پی در پی
قشنگ عشق تو در قصه های پی در پی

شبم، گذشته از آن آیه های تاریکی
به ناله های دل و ای خدای پی در پی

زبان گشاده نگاهت به بخت بی باور
که بس کند مگر این گریه های پی در پی

چه اجتماع غریبی، که گاه دیدارت
دو چشم خیس من و خنده های پی در پی

به خواب برده خیالم، ترانه خوانیها
طنین خوب تو در پرده های پی در پی

لبی که بی تو به تن کرده، گرم اسمت را
نشسته در تب آن بوسه های پی در پی

چگونه چاره کنم دل، به ناشکیبایی
همه حضور تو در لحظه های پی در پی

رضا به دست دلش کو، ببیند آن زیبا
شکسته موی تو در انحنای پی در پی



رضا هاشمپور، پاییز 1389

باورهای بی سبب


به خر درونم
خواب آور خورانده ام
مشتِ پر
  سقط نکند خوب است
  این خیانت پیوسته
  بازنده تمام بازیهای با و بی‌ضابطه

خر، ضابطه چه می شناسد، شاعر بی حواس؟

      ش ش ش ش ش
      خرم خوابیده
خرم
گوشِ بزرگ نشنیدنها
خیال نخراشیده رویاهای دور از دست
طناب نتراشیده گنجهای مدفون

خواب می بیند خرم
خوابِ فهمیدن، شاید
شاید شنیدن
و شاید چریدن سبز کم جان مراتع عرفان

خر، عرفان چه می فهمد، شاعر بی خرد؟

     ش ش ش ش ش
     خرم خوابیده

سکوت، بکارتش را به نعره هایی که دیگر نیستند باخته
شب، دلتنگ نمی دانمهای بی تکلف شده
و خواب، مشتری باورهای بی سبب را با خود برده

     ش ش ش ش ش
     خرم خوابیده
  
خر نازنینم
بخواب
تمام بیداریهای من 
و تمام بی‌‌خوابیهای من را 
بی‌خیال
بخواب




رضا هاشمپور، پاییز 89